امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

من خالق خودم بودم

کوه بودم

که ایستادم بر زمین

با دست راستم

یک سمت زمین را کشیدم بالا

که قله ام

سمت دیگرش را

با دست چپم دروغ گفتم

من با اصرارِ خودم

این لحظه ى تاریخى را

از خودم عکس گرفتم

قاب کردم

تا

کوه را براى کادوى تولدت

به خانه بیاورم

به خانه که آمدم

چند بار

روى دیوار اطاقمان جا به جا شدم

محکم به دیوار کوبیدم

زنى را

محکم به دیوار کوبیدم

سرى که درد مى کند را

کوبیدمش به گریه هایى

که از همین کوه سرچشمه مى گرفت

کوبیدمش به تیشه اى که دست من نبود

اى مرد !

من تو را نمى شناسم

اما نمى دانم

چرا

هر وقت دلتنگ تو مى شوم

رو به روى کوه مى ایستم

خودم را بلند صدا مى زنم

اما نام تو را نمى شنوم

مشت میزنم

مشت میزنم به کوهى که سنگ نیست

مشت میزنم که گریه شوم

مشت میزنم به میخ هایى

که مرا آویزان تو کرده اند

مشت میزنم به خاطره اى که نداریم

مشت میزنم به قابى که عکس ما دو نفر نیست

نیست

این عکس تنهایى من است

که هر شب

مثل شبهاى قبل

قاب را سر و ته مى کنم

کوه میریزد

زن میریزد کفِ اطاق

صبح

تو بیدار میشوى

و قبل از اینکه چاى را دم کنى

مرا براى خانه تکانى ات

جمع مى کنى

میریزى توى سطل آشغالى

که از دیشب بیرون نبرده بودم

من

خالق خودم بودم

کوه بودم روزى…

 

 

 

از : فرامرز راد

 

ادامه مطلب
+

به بچه ات، به جنینت ، به دخترى که ندارى

به آن کسى که لگد زد ، به شوهرى که ندارى

 

به اینکه سر بگذارى و روى شانه ببارى

به اینکه سر بدهى پاى همسرى که ندارى

 

به داستان من و تو، به عشق باور این شهر

به باورى که ندارم به باورى که ندارى !

 

به اینکه شک بکنى اینکه کى تو را زایید ؟ این

که آیِنه که منم یا که مادرى که ندارى

 

دوباره فکر کنى به .. دوباره فکر کنى به

دوباره فکر کنى ! فکر بهترى که ندارى

 

به هر درى بزنى تا به خانه در نزنى، تا

به خانه اى که ندارم به هر درى که ندارى

 

دوباره خسته شوى از خودت جدا بشوى تا

رها شوى بروى جاى دیگرى که ندارى !

 

اراده داشته باشى پرنده تر باشى تا

پرندگى بکنى با دو تا پرى که ندارى !

 

نخواست پر بکشم ، عاشقانه تر بکشم تا

پریدنى بکشم ، بیت آخرى که ندارم

 

 

از : فرامرز راد

ادامه مطلب
+

نگران نباش

دیگر دست دست نمیکنم

فقط نمى دانم

با این دست بنویسم

یا با این دست ؟!

.

آخر

اینجا دستهاى زیادى در کار هستند

که بالاى دست من بایستند!

 

همه مثل من و تو دست دارند

همه اما

تنها بین من و تو دست دارند

من و تو اما

دست هایمان را به هم گره زده ایم

طناب را گره زده ایم

تا به ریسمان خدا چنگ بزنیم :

 

خدا اگر دست داشت

مى توانست توى نقاشى اش دست ببرد

 

مثلا

من را دریا میکشید

تو را زیباترینِ ماهى ها

حالا هر چقدر

هر جا که دلت میخواهد مى توانى بروى

دور که میشدى

خوشش نمى آمد

اخم میکرد به نقاشى اش

 

پس

من را خیابان میکشید

تو را تنها عابر خیابانم

حالا هر چقدر

هر جا که دلت میخواهد مى توانى بروى

دور که میشدى

خوشش نمى آمد

اخم میکرد به دست هایش

 

پس

من را قفس میکشید

تو را زیباترین پرنده ى من

حالا هر چقدر

هر جا که دلت میخواهد مى توانى بروى

 

خدا اگر در کار دنیا دست داشت

مى توانست کارگردان بهترى باشد

تا هر چیزى را

سرجاى خودش بگذارد

 

من را بردارد بگذارد کنار تو

تو را بردارد بگذارد کنار من

ما را بردارد بگذارد کنار هم

 

اى زن

تو آنقدر زیبا هستى

که خدا بتواند

از تو در نقش خودش هم بازى بگیرد

 

پس جلوتر مى آمدى

از رگ گردنم

نزدیکتر

نزدیکتر

نزدیکتر

به لبهایم که میرسیدى

میتوانستم

براى همیشه تو را در نقش خودت ببوسم

 

خدا اگر پا داشت

میتوانست پا بگذارد روى قوانینش

پا بگذارد جلو

نروى!

پشت پا بزند

به رفتنت

 

خدا اگر خدا بود !

لباسهایش را در مى اورد

تو را میپوشید

حالا مى توانست جاى تو

هر جا که دلش میخواهد برود

اصلا برود دور شود

اگر نمى توانست برود

مى آمد

با پایش وسط حرف هاى من میپرید

با پشت دستش میخواباند توى گوشم

انوقت باز مطمئنم

صداى تو بود

که در گوشم میپیچید

 

خدا اگر فکر داشت

توى بعضى چیزها دست میبرد

اگر پا داشت ، جلو میگذاشت

اگر دهان داشت به من مى خندید

اگر گوش داشت حتما کر میشد

ولى اگر چشم داشت

نگاهم نمیکرد

به جاى من گریه میکرد

 

 

 

از : فرامرز راد

 

ادامه مطلب
+

به قصه اى که خودِ من براى من میگفت

صداى رادیو هر شب به جاى من میگفت :

 

دوحبه بغض کنار دو چاى سرد شده

به گریه هاى نکرده که مانده درد شده

 

به اینکه آن سرِ میزت کسى نبود و ندید

به غیر کافه کسى گریه هام را نشنید

 

کنار میز من و تو، دو صندلى هم بود

براى گفتنِ غم گرچه صندلى کم بود

 

کنار صندلى ام صندلىِ تنهاییست

که بغض کرده براى زنى که تنها نیست

 

کنار صندلى ام صندلى نشسته نه تو

فقط دل من و او از کسى شکسته نه تو

 

همین که بغض کنم کافه خوب میداند

که مینشیند و با گریه شعر میخواند :

 

که مانده از من و تو کافه اى که “هفت” شدى

پرنده اى که رسید و نشست و رفت ، شدى

 

کسى نگفت که کافه بدون بال و پراست

کسى نگفت که چشمان قهوه اى ش تراست

 

که مانده از من و تو یک نفر که ما نشده

به “دوستت دارم” جمله ى ادا نشده

 

که مانده از من و تو هـیچکس به جز من و تو

نبود جز من و تو در قفس به جز من و تو

 

که مانده از من و تو جمع هاى یک نفرى

به هق هقى فردى زیرِ یک پتو سفرى

 

چقدر بعد از او من پتو بغل بکنم

چرا پتویش را جاى او بغل بکنم

 

به اینکه بالشتت زیر هـق هـقم خیس و

مگر به خواب ببینم دو سیب در دیس و

 

یکى براى من و گریه هاى هر شب تو

یکى براى تو و خنده هاى بر لب تو

 

بگو که بر لب تو سیب ها چه میدادند

که عکس هات همه عاشقانه افتادند

 

که مانده از من و تو دست هاى سردى که

نشسته است زنى بر گلوى مردى که

 

به کاش هاى زنت با تمام درد سرش

کبودى چشمش زیر مشت مرد سرش

 

که واو را من و تو باید از… جدا بکنیم

که من توام تو منى اینچنین صدا بکنیم

 

نگو که بین من و تو .. نگو که چیزى نیست

که ” واو” بین من و تو چه واوِ تنهاییست

 

 

 

از : فرامرز راد

 

 

ادامه مطلب
+

 

مثل پیکانى که خسته ست از اتوبان

خسته ام خسته تر از فرمان پیکان

 

مثل آن راهم که “رفت” و برنگشته

حال آن “فعلم” که مانده در گذشته

 

مثل آن ابرم که بالاى سرم بود

فکر کن دیوارها دور و برم بود

 

مثل ابرى که مرا آبستنت کرد

شکل بارانم که چترش را تنت کرد

 

مثل سیگارم که من را دود کرده

که نبودت را برایم بود کرده

 

کافه اى خلوت تر از هر صندلیشم

صندلىِ مشترىِ اولیشم

 

قهوه اى که میخورى و میبَریشم

صندلىِ مشترىِ آخریشم

 

فکر کن جاى کسى هستى که “من” بود

جاى دکمه ت دکمه اى بر پیرهن بود!

 

فکر کن به دکمه اش در یک اپیزود

چشمهاى دکمه هایش باز میشد!

 

گریه کن بر جاى بوسه بر تنى که

یک نفر عاشق تر از تو به زنى که

 

گریه کن هر ثانیه به ساعتى که

گریه کن با دکمه ى پیراهنى که !!!

 

دوختى چشمان خود را روى دکمه

خیره بودى خیره بودى توى دکمه

 

فکر کن دست کسى در کار باشد

جاى چشمم عینک من تار باشد!

 

فکر کن من الکلم که مستِ او بود

جاى من دست کسى در دست او بود

 

جاى پارو که دو دست قایقش بود

فکر کن یک رودخانه عاشقش بود

 

فکر کن در فکرهایش گریه کرده

چشمهاى تو به جایش گریه کرده

 

فکر کن چشمت نشسته رو به چشمش

چشمهایت پا به پایش گریه کرده

 

فکر کن غیر از تو مردى عاشق اوست

فکر کن او هم برایش گریه کرده

 

فکر کن فاعل نباشى فعل باشى

جاى مفعولى که “رایش” گریه کرده

 

فکر کن تو لا به لاى فکر اویى

لااقل در لابه لایش گریه کرده

 

فکر کن تو گریه و او گریه دارد…

 

 

از : فرامرز راد

 

 

ادامه مطلب
+

دهان پنجره را بست و نیشخندی زد

و قورت داد دهانش قـُـلپی آبش را

 

چهار خانه ی پیراهنم نه جا دارُ

مربعی که در آنم چهار دیوارُ

 

دو پنجره که ندارم، چه هیچکس ها را

به انتظار نشسته برای دیدارُ

 

ولی دو جیب و دو دکمه، دو چشم ِ پیراهن

چهار روز ِ ندیدند خواب شبها رو

 

شبی که رفتی و یک مرد ماند و پیراهن

که در حصار خطوطش شده گرفتارُ

 

شبی که پنجره ها، جیب های بسته ی من

تو را ندیده گرفتند پشت دیوارُ

 

چرا شبی که نباید گرفته خوابیده

مگر ندیده که دکمه همیشه بیدارُ

 

نگاه دوخته تا سرنخی بدست آید

تمام کار نگاهش شده همین کارُ

 

شبی که، دکمه نگاهش شبیه مردی بود

که زل زده به کسی تا بیاید این بارُ

 

مرا بگیرد از این یک بگیردم از دو

مرا بگیرد از این سه بگیرد از چهارُ

 

ولی نیامدی و می برم که بفروشم

مگر که بو بکشاند تو را به بازارُ

 

مرا به بوی لباسم بفهمی و بخری …

 

 

از : فرامرز راد

 

 

ادامه مطلب
+

دم که کردی مرا قهوه ی ترک، کافه ات داستان مرا ریخت

هر زنی راوی چشم من شد، کف زد و استکان مرا ریخت

 

بعد از اینکه تو را سر کشیدم یا کلاهی سر استکان رفت

یا کلاهی سر داستان که، استکان داستان مرا ریخت

 

استکان داشت وارونه می شد، کاش دنیای من رو نمی شد

یا جهانم پر از او نمی شد، او نشست و جهان مرا ریخت

 

بعد، انگشت زد توی قهوه، یک خیابان بی راه می دید

پای من را برید از خیابان، جیغ ماشین جان مرا ریخت

 

باز انگشت زد توی قهوه، یک پرنده و یک آشیان دید

باد افتاد پشت پرنده، بال زد آشیان ِ مرا ریخت

 

یک نفر داشت پر در می آورد، یک نفر را شبیه خودش دید

یک نفر آسمان را نشان داد، یک نفر آسمان مرا ریخت

 

از زمانی که او ناگهان رفت، معنی ناگهان از زمان رفت

ناگهان ، ناگهان ، ناگهان رفت ، ناگهان ناگهان ِ مرا ریخت

 

قبل از این فال من اشتباهی ، توی فال زنی دیده می شد

استکان زن ِ ترک ِ قاجار، قهوه در قهوه جان ِ مرا ریخت

 

در اتاقم که شب پرسه می زد، خواستم ماه روشن بیارم

شب که شد رفتم او را بدزدم، باد زد نردبان مرا ریخت

 

 

 

از : فرامرز راد

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی