به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست
نه یک ــ نه ده ــ که تو را صد هزار بافه ی مو
دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست
تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود
« زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»*
(مخاطبان عزیز! این زنی که می شنوید
فرشته ای است که البته پاک دامن نیست
که دست هر کس و نا کس دخیل ِ دامن ِ اوست
ولی رسالت ِ او مستجاب کردن نیست
طنین ِ در زدنش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنه ای اینقدر مطنطن نیست)
ــ خوش آمدی … بنشین … آفتاب دم کردم
که چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست
زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو
پدید آمده اما یکی تهمتن نیست …
از : علیرضا بدیع
* حسین منزوی
- شعر, علیرضا بدیع
- ۰۴ تیر ۱۳۹۴
در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست
این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست
راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست
دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکیست
شطرنج مسخرهست زمانی که شاه نیست
زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجرهها هست و گاه نیست
افسرده میشوی اگر ای دوست حس کنی
جز میلههای سرد قفس تکیه گاه نیست
در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست
فردا که گسترند ترازوی داد را،
آنجا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست،
سودابه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست
از : علیرضا بدیع
- شعر, علیرضا بدیع
- ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
به روز واقعه بردار ابروانت را
برای دلبری آماده کن کمانت را
نگاه ِ من پــِی معماری ِ نُوین ِ تنت
به کشف آمده تاریخ ِ باستانت را
رسیده تا کمرت گیسوان و می ترسم
میان ِ خرمن ِ مو گم کنم میانت را
ندیده وصل طلب کردم ! این زمان چه کنم ؟
علی الخصوص که دیدم تن ِ جوانت را
من از دهان ِ تو در حیرتم که از تنگی
خدا چگونه میانش دمیده جانت را ؟!
به یمن ِ چشم ِ تو شاعر شدن که آسان است
منم پیامبری راستین ، زمانت را
دو آیه آئینه بر من بخوان که تذکره ها
رسانده اند به جبریل دودمانت را
گرفته ام به غزل پیشی از چکاوک ها
تو نیز در عوضش غنچه کن دهانت را !
از : علیرضا بدیع
- شعر, علیرضا بدیع
- ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
با استکان قهوه عوض کن دوات را
بنویس توی دفتر من چشم هات را
بر روزهای مرده تقویم خط بزن
وا کن تمام پنجره های حیات را
خواننده ی کتیبه ی چشم و لبت منم
پر رنگ کن بخاطر من این نکات را
ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آن گونه که خواجه و شاخ نبات را
نام تو با نسیم نشابور می رود
تا از غبار غم بتکاند هرات را
یک لحظه رو به معبد بودائیان بایست!
از نو بدل به بتکده کن سومنات را
حالا بایست! دور و برت را نگاه کن
تسخیر کرده ای همه کائنات را
تا پلک می زنی، همه گمراه می شوند
بر روی ما مبند کتاب نجات را …
از : علیرضا بدیع
- شعر, علیرضا بدیع
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴
مگر که خون من است این که می شود نوشَت
که پیک اولش این گونه برده از هوشت
کلیددار تویی ای نگاهبان بهشت
بگیر دست مرا و ببر به آغوشت
کشیده ای به ظرافت کمان ابرو را
به قصد جان من و خلق تا بناگوشت
سیاه بخت تر از موی سربه زیر تو شد
هر آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت
شهید اول این بوسه ها منم … برخیز !
نشان بزن به لب آخرین کفن پوشت …
از : علیرضا بدیع
- شعر, علیرضا بدیع
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴