یا کنج قفس یا مرگ،این بختِ کبوترهاست
دنیا پل باریکی بین بد و بدترهاست
اِی بر پدرت دنیا،آن باغ جوانم کو؟
دریاچهی آرامم،کوه هیجانم کو؟
بر آینهی خانه جای کف دستم نیست
آن پنجرهای را که با توپ شکستم نیست
پشتم به پدر گرم و دنیا خودِ مادر بود
تنها خطرِ ممکن،اطرافِ سماور بود
از معرکهها دور و در مهلکهها ایمن
یک ذهنِ هزار آیا،از چیستی آبستن
یک هستیِ سردستی در بود و عدم بودم
گور پدر دنیا،مشغول خودم بودم
هرطور دلم میخواست آینده جلو میرفت
هر شعبدهای دستش رو میشد و لو میرفت
صد مرتبه میکشتند،یکبار نمیمردم
حالم که به هم میریخت جز حرص نمیخوردم
آیندهی خیلی دور،ماضیِ بعیدی بود
پشت درِ آرامش طوفانِ شدیدی بود
آن خاطرههای خشک در متنِ عطش مانده
آن نیمهی پُررنگم در کودکیاش مانده
اما منِ امروزی،کابوسِ پُر از خواب است
تکلیف شب و روزم با با دکتر اعصاب است
نفرینِ کدام احساس خون کرد جهانم را؟
با جهدِ چه جادویی بستند دهانم را؟
من مرد شدم وقتی زن از بدنش سر رفت
وقتی دو بغل مهتاب از پیرهنش سر رفت
اندازهی اندوهم اندازهی دفتر نیست
شرح دو جهان خواهش در شعر میسر نیست
یک چشم پُر از اشک و چشمِ دگرم خون است
وضعیتِ امروزم آیندهی مجنون است
سر باز نکن اِی اشک،از جاذبه دوری کن
اِی بغضِ پُر از عصیان اینبار صبوری کن
من اشک نخواهم ریخت،این بغض خدادادیست
عادت به خودم دارم،افسردگیام عادیست
پس عشق به حرف آمد،ساعت دهنش را بست
تقویم به دستِ خویش بندِ کفنش را بست
او مُردهی کشتن بود،ابزار فراهم کرد
حوای هزاران سیب قصدِ منِ آدم کرد
لبخند مرا بس بود،آغوش لِهم میکرد
آن بوسه مرا میکشت،لب منهدمم میکرد
آن بوسه و آن آغوش،قتاله و مقتل بود
در سیرِ مرا کشتن این پردهی اول بود
تنها سرِ من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند تا طالع من این است
در پیچ و خمِ گله یکبار تو را دیدم
بین دو خیابان گرگ هی چشم چرانیدم
محضِ دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود،تا جیبِ پدر رفتم
این خاصیت عشق است،باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جزر و مَدت باشم
هرچند که بیلنگر،هرچند که بیفانوس
حکم آنچه تو فرمایی اِی خانم اقیانوس
کُشتی و گذر کردی،دستانِ دعا پشتت
بر گودِ گلویم ماند جا پای هر انگشتت
از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طَبقِ تقسیم راضی به کمت باشم
آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد
سهمِ کمِ من از سیب نانِ شبِ مردم شد
اِی بر پدرت دنیا،آهسته چهها کردی
بین من و دیروزم مغلوبه به پا کردی
حالا پدرم غمگین،مادر که خودآزار است
تنهاییِ بیرحمم زیر سرِ خودکار است
هر شعر که چاقیدم از وزنِ خودم کم شد
از خانه به ویرانی،تکرارِ سلوکم شد
زیر قدمت بانو دل ریختهام برگرد
از طاق هزاران ماه آویختهام برگرد
هر چیز به جز اسمت از حافظهام تُف شد
تا حالِ مرا دیدند سیگار تعارف شد
گیجیِ نخِ اول،خون سرفهی آخر شد
خودکار غزل رو کرد،لب زهرِ مکرر شد
گیجیِ نخِ دوم،بستر به زبان آمد
هر بالشِ هرجایی یک دسته کبوتر شد
گیجیِ نخِ سوم،دل شور برش میداشت
کوتاهیِ هر سیگار با عمر برابر شد
گیجیِ نخِ بعدی،در آینه چین افتاد
روحی که کنارم بود هذیانِ مصور شد
در ثانیهای مجبور نبض از تک و تا افتاد
اینگونه مقدر بود،اینگونه مقرر شد
ما حاصلِ من با توست،قانونِ ضمیر این است
دنیای شکستنهاست،ما؛جمعِ مکسر شد
سیگار پس از سیگار،کبریت پس از کبریت
روح از ریهام دل کند،در متن شناور شد
فرقی که نخواهد کرد در مردنِ من
تنها با آن گره ابرو مردن علنیتر شد
یک گامِ دگر مانده،در معرض تابوتم
کبریت بکِش بانو،من بشکهی باروتم
هر کس غمِ خود را داشت،هر کس سرِ کارش ماند
من نشئهی زخمی که یک شهر خمارش ماند
چیزی که شکستم داد خمیازهی مردم بود
اِی اطلسِ خوابآلود،این پردهی دوم بود
هرچند تو تا بودی خون ریختنیتر بود
از خواهرِ مغمومم سیگار تنیتر بود
هرچند تو تا بودی هر روز جهنم بود
این جنگِ ملالآور بر عشق مقدم بود
هرچتد تو تا بودی ساعت خفقان بود و
حیرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد
روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هرچند تو تا بودی دل در قدَحش غم داشت
خوب است که برگشتی،این شعر جنون کم داشت
اِی پیکرِ آتشزن بر پیکرهی مردان
اِی سقفِ مخدرها،جادوی روانگردان
اِی منظرهی دوزخ در آینهای مخدوش
آغاز تباهیها در عاقبتِ آغوش
اِی گافِ گناه،اِی عشق،بانوی بنی عصیان
اِی گندمِ قبل از کشت،اِی کودکیِ شیطان
اِی دردسرِ کِشدار،اِی حادثهی ممتد
اِی فاجعهی حتمی،قطعیتِ صد در صد
اِی پیچ و خمِ مایوس،دالانِ دو سر بسته
بیچارگیِ سیگار در مسلخِ هر بسته
اِی آیهی تنهایی،اِی سورهی مایوسم
هر قدر خدا باشی من دست نمیبوسم
اِی عشقِ پدر نامرد،سر سلسلهی اوباش
این دَم دَمِ آخر را اینبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار،یک گامِ دگر باقیست
این ظرفِ هلاهل را یک جامِ دگر باقیست
دندان به جگر بگذار،تهماندهی من مانده
از مثنویِ بودن یک بیت دهن مانده
دنیا کمکم کرده است،
از جمع کمم کرده است
بیحاصل و بیمقدار
یک صفرِ پس از اعشار
یک هیچِ عذابآور
آیندهی خوابآور
لیوانِ پُر از خالی
دلخوش به خوشاقبالی
راضی به اگر،شاید
هر چیز که پیش آید
سرگرمِ سرابی دور
در جبرِ جهان مجبور
لبخندی اگر پیداست
از عقدهگشاییهاست
ما هر دو پُر از دردیم
صد بار غلط کردیم
ما هر دو خطاکاریم
سرگیجهی تکراریم
من مست و تو دیوانه
ما را که بَرَد خانه
دلداده و دلگیرم
حیف است نمیمیرم
اِی مادرِ دلتنگم، دلبازترین تابوت
دروازهی از ناسوت، تا شَعشعهی لاهوت
بعد از تو کسی آمد … اشکی به میان انداخت
آن خانمِ اقیانوس … کابوس به جان انداخت
اِی پیچ و خمِ کارون تا بندِ کمربندت
آبستنِ از طغیان،الوند و دماوندت
جانم به دو دستِ توست،آمادهی اعجازم
باید من و شعرم را در آب بیاندازم
دردی که به دوشم ماند از کوه سبکتر نیست
این پردهی آخر بود اما غمِ آخر نیست
دستانِ دلم بالاست،تسلیمِ دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هیچ،اینبار فقط شعرم
از : علیرضا آذر
دانلود دکلمه شعر با صدای شاعر
- شعر, علیرضا آذر
- ۱۷ اسفند ۱۳۹۹
چشم هایش شروع واقعه بود
آسمانی درون آنها، من
در صدایش پرنده می رقصید
بر تنش عطر خوب آویشن
باز گوشواره های گیلاسی
پشتِ گوشش شلوغ می کردند
دست های کمندِ نیلوفر
سینه ریزی ظریف بر گردن
احتمالا غریبه مـی آمد
از خیابان به شرم رد می شد
دختر پا بـه راهِ دیروزی
هیکلِ رو به راهِ حالا… زن
در قطاری که صبـــح آمده بود
دشت هایی وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس می شد
زیــــر پاهــــای گــــرمِ در رفتن
پشت سر لاشه های پل بر پل
پیشِ رو کـــــــوره راهِ سردرگم
مثل یک مادیــــــانِ ناآرام
در خیابان سایه و روشن
در خیـــالش قطار مردی بود
بی حیا،بی لباس،بی هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد
تـــــوی هر کوپه کوپــه آبستن
سارقانی که دست می بردند
سیب سرخ از حصــــار بردارند
دکمه هایی که حیف می مردند
روی دنیــــای زیــــــر ِ پیــــراهن
مردمانـــی کـــه توی پنجره ها
در پیِ هرچه لخت می گشتند
پیش چشمانِ گردشان اینک
فرصتــی داغ بود و طعمِ بدن
آسمان با گُـروم گرومب خودش
عکس هایی فجیع می انداخت
چکه های غلیظِ خون افتاد
از کجــــا روی صورتِ دامن
او مسافر نبود اما باز
منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت برمی گشت
تـــــن تَ تَــــــن تـــــن تَ تــــــن…
سوتِ کمرنگِ سرد می آمد
تیـــر غیبی تَلَق تلق در راه
خاطراتی که داشت قِل می خورد
روی تصویـــــــر ریـــل ِ راه آهـــــن
توی چشمِ فلان فلان شده اش
آسمانــــــی برای ماندن نیست
زندگی بود و آخرین شِهه
مادیـــــانِ در انتظار ِ تِــرن
از : علیرضا آذر
دانلود دکلمه شعر با صدای شاعر
- شعر, علیرضا آذر
- ۰۸ اسفند ۱۳۹۹
بر حذر باش که این راهِ پر از بیم و امید
دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر
قدِ رنجور علف با تنه ی سروِ سهی
تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیر دستان لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکر قدغن های خدایت باشی
دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته
ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ
لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد
ته نشین می شود، آغاز نمی گردد هیچ
تبِ اندوه بگیرد بدنت را مُحکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیر دستانِ لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی
حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود
کی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز
هر چه کردی به خودت کردی و در خود بنویس
ساعتِ خواب شده، وقت تلافیست عزیز
قبلِ هر چیز بگویم که من آنم که شبی
تا لبِ پنجره رفت و به اتاقش برگشت
گرچه استادِ هنر دست به رویش نکشید
بالِ پروانه شد و نرم و مُنقَّش برگشت
من همانم که شبی عشق، به تاراجش برد
همچو حلّاج به خاکسترِ تشویش نشست
در سرش سوره تکویر مُجَسَم میشد
قبلِ هر زلزله ای در خودش آرام شکست
سیلِ غم بود که از گونه ی خشکش می ریخت
و عزادارِ خودش بود که در خود می سوخت
چشم بر وسوسه ها بست، و چیزی نشنید
گفتنی بود ولی باز دهانش را دوخت
آخرین مانده ی دورانِ اگر کشف و شهود
آخرین مصرع خلقت، که به پایان نرسید
اولین نامه ی تاریخ به امضایِ اَلَست
آن که کوشید ولی حیف به انسان نرسید
آنکه تصمیم گرفت آتشِ بَلوا باشد
وسطِ مغلطه در مغلطه تنها باشد
بین چین است و چُنان طرحِ معما باشد
پاسخِ سوره چو شد، آیه ی آیا باشد
آنکه لیچار شنید از همه و هیچ نگفت
دوش و دوشاب به دوش از همگان دست کشید
گله از هیچکسی هیچ نکرد و نبُرید
تا تهِ حادثه ناخن پسِ بن بست کشید
رو به فقدان خودش کرد و تَهی دست پرید
آنکه میدید نشستند خرابش بکنند
خوب میدید به منظور، عزیزش کردند
صفحه از پشت گرفتند کتابش بکنند
آنکه از حلقه مفقود، لبی باز نکرد
آنکه از تو سَری و تهمتِ تاریخ گذشت
قدسیان را به لبِ منظره هیچ کشاند
آنکه از خاج و صلیب و خطر و میخ گذشت
آنکه نان خواست ولی دود فقط سهمش شد
آنکه از گندمِ آغشته به خون، حیف گذشت
او که دیوانه دیوانگیِ پنجره بود
آنکه از عافیتش محضِ جنون حیف گذشت
آنکه دلتنگِ خودش بود، به جوهر که رسید
نامه رو کرد و به پاهای کبوترها بست
تشنه لب ساحلِ عریان، هوسش را میکرد
گوش ماهی به سرِ گیسوی دخترها بست
آنکه نُه ماه در اندیشهیِ پرواز گریست
آنکه بر معرکه ای داغ و مشخص افتاد
نطفهءِ هیچکسی در شدنش دست نداشت
آنکه زاییده نشد، از غزلی پس افتاد
آنکه اندازه یک عمر به مُردن چسبید
زندگی کرد به امید شبِ پایانی
انتهای همه پنجره ها دیوار است
آخرین پنجره را هم که خودت میدانی
مستِ اندوهِ حماسی وسطِ لحن و بیان
آخرین غمزه اوزانِ مُتَنتَن بودم
پشت کمرنگ ترین فاجعه ها کشف شدم
آنکه در سفسطه جان کَند، فقط من بودم
چارهای نیست از این راه گذر باید کرد
باید از وادیِ مشکوک به پایان برسی
این همه کوچه و پس کوچه که گَز کردی باز
باید آخر به همین پیچِ خیابان برسی
زندگی جایِ بدی بود، نمی فهمیدیم
و تمام هیجاناتِ جهان گور شدند
جبر از آغاز جهان مسئله ی تلخی بود
اختیار آمد و مجبور به مجبور شدند
دست و پا بسته، دهان بسته، جهان هم بسته
ثانیه میرود و باز نمی گردد هیچ
لحظه وقتی برود تا که به پایان برسد
ته نشین می شود آغاز نمی گردد هیچ
فرصت از دست رود، لحظه به آخر برسد
بادِ مُردن بوَزد قائله پایان برسد
دستِ قدّارِ زمان جام بچرخاند و بعد
تیغه تُندِ عجل باز به انسان برسد
حق و ناحق شدنِ عمر مساوی بشود
هی قدم در گذرِ معرکه کافیست عزیز
هر چه کردی به خودت کردی و از خود بنویس
ساعت تلخ شنی، وقت تلافیست نریز
رو به رو حادثه مرگ مُجَسَم گردد
دستت از خالیه عالم سبدی پُر باشد
بی هوا سُر بخوری در تله خوف و رجا
وانگهی دور و برت حلقه آجر باشد
تبِ اندوه بگیرد بدنت را محکم
تک و تنها سفری رو به نهایت باشی
زیرِ دستان لَحَد غرق خجالت بشوی
تازه فکرِ قدغن های خدایت باشی
ما چه کردیم که در آینه مرگ هنوز
هوسِ حق کشی و حق خوری آینده ماست
تا دَمِ مرگ خطرناک ترین حالِ جهان
باعث رخوت و دلبستگی و خنده ماست
بر حذر باش که این راهِ پُر از بیم و امید
دلِ پُر خواهد و پای سبک و دست تَهی
بر حذر باش که فرقی نکند در صفِ حشر
قدِ رنجورِ علف با تنه سروِ سهی
با توام مرگِ پس از زنده به گوری و جنون
با توام گوش بده حرف زیاد است هنوز
آخرین برگِ درختانِ لبِ جاده پوچ
سینه تو سینهیِ هوهو کشِ باد است هنوز
آتش معرکه بالاست پِیِ دود برو
هر کجا حضرت دادار که فرمود برو
در پِیِ گنگ ترین حلقه مفقود برو
تو که رفتی پِیِ تاب و تپش رود برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن
من همین بیخِ گُذر چشم به خون میبندم
و به هر دشنه که تهدید کند میخندم
من به هر زنده ناچار نمی پیوندم
من به دستانِ خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
گاهی آهنگِ زلیخاست در آشوبِ دهان
با چه سمع و بصری شکوِه بگوید کنعان
یوسفِ دورِ مرا از غمِ تهمت بِرَهان
گرچه رو زخمی ام و دستْ کج و تُند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟
ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟
ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
مرگِ من، دل به طلوع شبِ جانکاه نده
رو به این خنده یِ در گریه گهگاه نده
دل به تصویر بر آب آمده ماه نده
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
از من و بودن با من بگذر هم بستیز
پشت من منتظر خنجرِ تیز است عزیز
صاف بنشین وسطِ کتف من ای خنجرِ تیز
نفسی تازه کن و اَرّه بکش شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
عاقبت تابِ مرا تاب نخواهی آورد
دشنه گر دشنه تو شهر به ما گوید مَرد
دست بردار از این زیر و بمِ در پیگرد
شک نکن بی تو از این وَرطه گذر خواهم کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
فصلِ پاییز رسید و غزلی نشکفتم
مثل بید از گذرِ باد بِهَم آشفتم
مثل برگ از بغلِ شاخه زمین می اُفتم
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
گر چه بد رفتی و بد کردی و بد خواهم دید
گرچه با خونِ خودم پشت دلم داغ زدید
با توام ای خطِ ابرویِ کجِ در تهدید
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم فکر نکن
مثل سیگارترین لحظه بی همنفسی
مثل دیوارترین خاطره پژواکم کن
قطره اشکی بچکان گونه گُل خشک شده ست
لقمهای اَبر از اندازه دریا کم کن
افتضاحم،تَنِشَم، مثل دو شب مانده به عید
مثل دستان پدر در افق فقر و سکوت
مثل تُنگٍ عطشِ ماهی و اعصابِ سگی
مثل خمیازه مادر وسطِ سیب و سقوط
نفس از دورترین مَنفذِ دنیا که رسید
مرگ از آغاز خودت هم به تو نزدیک تر است
تویِ دالانِ رسیدن به چه میپیچی باز
راه برگشتنت از رفت که باریک تر است
اولین مرحله عشق دگردیسی بود
یعنی از من به تو رفتن، به تو محدود شدن
یعنی از شاخه تبر، از تبر اَلوار سپس
خُرده هیزم شدن و عاقبتش دود شدن
مثل اندیشهی کودک، پُرم از هر چه هوس
حلقه گم شده آدم و حیوان بودن
آدمِ حیطه بالا فقط آدم میشد
لقمه سیب کشانید به انسان بودن
مثلِ یک جوجه گنجشک دهن وا کردیم
آسمان کِرم بریزد، شکمی سیر کنیم
خواب دیدیم زمین مزرعه را میبلعد
گیر کردیم که اینبار چه تعبیر کنیم
سنگ اول همه خاطره هایت مُردند
سنگ دوم همه حال، همین گودال است
سنگ سوم که شروع همهءِ آینه هاست
قصه تا قَطعه آخر به همین منوال است
از : علیرضا آذر
دکلمه شعر با صدای شاعر
برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید.
- شعر, علیرضا آذر
- ۰۸ مهر ۱۳۹۵
این روزها
اینگونه ام:
فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
– یک جنگجو که نجنگید
اما …، شکست خورد
نصرت رحمانی
□
می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن
غرق آغوشت اشک میریزند
میروم طرح غصه ای باشم
مثل اندوه خالکوبی هاش
میروم تا که دست بردارم
از جهان مخوف خوبی هاش !
مثل تنهایی ِ خودم ساکت
مثل تنهایی ِ خودم سر سخت
مثل تنهایی ِ خودم وحشی
مثل تنهایی ِخودم بد بخت !
هر دوتا کشته مرده ی مردن
هر دوتا مثل مرد آزرده
هر دوتا مثل زن پر از گفتن
هر دوتا پای پشت پا خورده
ما جهانی شبیه هم بودیم
آسمان و زمینمان با هم
فرقمان هم فقط در اینجا بود
او خودش بود و من خودم بودم
در نگاهش نگاه میکردم
در نگاهش دو گرگ پنهان بود
نیش تیز کنار ابروهاش
او هم از توله های آبان بود
با تو ام قاب عکس نارنجی
با تو ام زر قبای پاییزی
در نگاهت حضور مولانا است
پا رکاب دو شمس تبریزی!
توی چشمت دوباره ماهی ها
توی چشمت عمیق اقیانوس
توی چشمت همیشه دعوا بود
بین هر هشت دست اختاپوس
توی چشمت چقدر آدم ها
داس ها را به باغ من زده اند
سیب بکری برای خوردن نیست
تا ته باغ را دهن زده اند
در سرت دزد های دریایی
نقشه ام را دوباره دزدیدند
اجتماعی که سارقت بودند
از تو غیر از بدن نمیدیدند
از تو غیر از بدن نمیخواهند
کرم هایی که موریانه شدند
عده ای هم که مثل من بودند
ساکنان مریض خانه شدند
ساکنان مریض خانه شدیم
حال ما را اگر نمیدانی
عقربی را دچار آتش کن
اینچنین است مرد آبانی !
ماده جغد سفید من برگرد !
بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟
من هدایت شدم..خدا شاهد !
بار کج هم به منزلش گاهی ….
بار کج هم به منزلش برسد
آه من هم نمیرسد به تنت
قاصدک های نامه بر گفتند
شایعه است احتمال آمدنت
عشق من در جنون خلاصه شده
دست من نیست ، دست من ، عشقم !
دست من ناگهان به حلقومت !
مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !
من مریضم که صورتم سرخ است
شاعری که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من
یک جهان دشته از عقب دارم
در سرم درد های مرموزی است
مغزم از شعر مرده پر شده است
خط و خوط نوار مغزی گفت
شاعر این شعر هم تومور شده است
من سه تا نطفه در سرم دارم
جان من را سه شعر میگیرد ؟
خط و خوط نوار مغزی گفت :
فیل هم با سه غده میمیرد !
بیت هایی که آفریدمشان
در پی روز قتل عام منند
هر مزاری علیرضا دارد
کل این قبر ها به نام منند
مرگ مغزی است طعم ابیاتم
مزه ی گنگ و میخوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم
حس خوبی به خود کشی دارم !
کار اهدای عضو هایم را
به همین دوستان اندکم بدهید
چشم و گوشم برای هر کس خواست
مغز من را به کودکم بدهید
در سرم رنج های فر هاد است
یک نفر بعد من جنون باید!
تیشه ام را به دست او بدهید
بعد من کاخ بیستون باید ..
وای از این مرد زرد پاییزی
وای از این فصل خشک پا خوردن
وای از این قرصهای اعصابی
وقت هر وعده بیست تا خوردن
مرد آبانی ام بفهم احمق!
لحظه ای ناگهان که من باشم
هر چه ضد و نقیض در یک آن
کوچک بی کران که من باشم
مرد آبانی ام که قنداقی
وسط سردی کفن بودم
بعد سی سال تازه فهمیدمس
جسدی لای پیرهن بودم !
جسد شاعری که افتاده
از نفس از دوپا از هر چیز
سال تحویلتان بهار اما
سال من از اواسط پاییز
زردی ام از نژاد فصلم بود
سرخی ام از تبار برگی که
روز میلادم از درخت افتاد
زیر رگباری از تگرگی که
از تبار جنون پاییزی
کاشف لحظه های ویرانی
عقربی در قمر تمرکیدیم
وای از این اجتماع آبانی
□
من تو ام من خود تو ام شاید
شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا
خودکشی مال هر دومان باشد
از : علیرضا آذر
دکلمه شعر با صدای علیرضا آذر
برای مشاهده سایر دکلمه های علیرضا آذر کلیک کنید.
- شعر, علیرضا آذر
- ۰۱ آذر ۱۳۹۴
زهر ترین زاویـــه ی شوکران
مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد
سخت به جوش آمدو تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من
کهنه ترین زخم جوانی من
با تو ام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون میرسد
میوه که شد بمب جنون میرسد
محض خودت بمب منم ، دور تر !
می ترکم چند قدم دور تر !
از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
از سر شب تا به سحر سوختن
حادثه را از دو سه سر سوختن
خانه خرابی من از دست توست
آخر هر راه به بن بست توست
*
چک چک خون را به دلم ریختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟
گاه شقایق تر از انسان شدی
روح ترک خورده ی کاشان شدی
شعر تو بودی که پس از فصل سرد
هیچ کسی شک به زمستان نکرد
زلزله ها کار فروغ است و بس ؟
هر چه که بستند دروغ است و بس
تیغه ی زنجان بخزد بر تنت
خون دل منزویان گردنت
شاعر اگر رب غزل خوانی است
عاقبتش نصرت رحمانی است
حضرت تنهای به هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
کهنه قماری است غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست خراب است چرا سر کنم ؟
آس نشانم بده باور کنم
دست کسی نیست زمین گیری ام
عاشق این آدم زنجیری ام
شعله بکش بر شب تکراری ام
مرده ی این گونه خود آزاری ام
من قلم از خوب و بدم خواستم
جرم کسی نیست ، خودم خواستم
شیشه ای ام سنگ ترت را بزن
تهمت پر رنگ ترت را بزن
سارق شبهای طلاکوب من
میشکنم میشکنم خوب من
*
منتظر یک شب طوفانی ام
در به در ساعت ویرانی ام
پای خودم داغ پشیمانی ام
مثل خودت درد خیابانی ام
“با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام”
مرد فرو رفته در آیینه کیست ؟
تا که مرا دید به حالم گریست
ساعت خوابیده حواسش به چیست ؟
مردن تدریجی اگر زندگی ست
“طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام”
من که منم جای کسی نیستم
میوه ی طوبای کسی نیستم
گیج تماشای کسی نیستم
مزه ی لبهای کسی نیستم
“دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام”
خسته از اندازه ی جنجال ها
از گذر سوق به گودال ها
از شب چسبیده به چنگال ها
با گذر تیر که از بال ها
“آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام”
شعر اگر خرده هیولا شدم
آخر ابَر آدم تنها شدم
گاه پریشان تر از این ها شدم
از همه جا رانده ی دنیا شدم
“ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام”
وای اگر پیچش من با خمت
درد شود تا که به دست آرمت
نوش خودم زهر سراپا غمت
بیشترش کن که کمم با کمت
“خوب ترین حادثه میدانمت
خوب ترین حادثه میدانی ام ؟”
غسل کن و نیت اعجاز کن
باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن
گوش مرا معرکه ی راز کن
“حرف بزن ابر ِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام”
قحطی حرف است و سخن سالهاست
قفل زمان را بشکن سال هاست
پر شدم از درد شدن سال هاست
ظرفیت سینه ی من سال هاست
“حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام”
*
روز و شبم را به هم آمیختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟
یک قدم از تو همه ی جاده من
خون بطلب ، سینه ی آماده ؛ من
شعر تو را داغ به جانت زدند
مهر خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست
ناسره را با سره پیوند نیست
لقلقه ها در دهن آویختند
خوب و بدی را به هم آمیختند
ملعبه ی قافیه بازی شدی
هرزه ی هر دست درازی شدی
کنج همین معرکه دارت زدند
دست به هر دار و ندارت زدند
سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟
لب بگشایید اگر دیده اید
تا که به هر وا ژه ستم میشود
دست ، طبیعی است قلم میشود
وا ژه ی در حنجره را تیغ کن
زیر قدم ها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخم زبان تیز تر
شهر من از قونیه تبریز تر
زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماه ترین ماه من
مُردی و انگار به هوش آمدند
هی ! چقدر دست برایت زدند !
از : علیرضا آذر
دکلمه شعر با صدای شاعر
برای مشاهده سایر دکلمه های علیرضا آذر کلیک کنید
- شعر, علیرضا آذر
- ۱۹ آبان ۱۳۹۴
روز میلاد من است آمدهام دست کشم
به سر و گوشِ عرق کردهی دنیای خودم
قول دادم که در این شعر فقط من باشم
تا خودم با همه خود باشم و تنهای خودم
ردِ انگشتِ تو بر سینهی سیب است هنوز
من غلط کرده و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم
شک نکن بیمن از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هروقت غمی شِیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم،فکر نکن
قول دادم که در اندیشهی خود حبس شوم
دل به بالا و بلندای خیالی ندهم
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
به تنِ هیچ عقابی پَر و بالی ندهم
تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن
من به دستان خودم گورِ خودم را کندم
به پذیرایی و دفن و کفنم فکر نکن
من محالم، تو به ممکن شدنم فکر نکن
و به آلودگیِ پیرهنم فکر نکن
گرچه رو زخمی ام و دستکج و تند زبان
به سر و صورت و دست و دهنم فکر نکن
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
بختِ نامرد بزن بد به دلت راه نده
به غمانگیزیِ فرزند و زنم فکر نکن
نفسی تازه کن و اره بکِش، شاخه بریز
به غمِ جوجه کلاغی که منم فکر نکن
شک نکن بی من از این ورطه گذر خواهی کرد
به نشانی که نماند از بدنم فکر نکن
من که از منطق و دستورِ حقیقت گفتم
به مضامینِ مَجازیِ تنم فکر نکن
باز با این همه هر وقت غمی شیهه کشید
من همین نبشِ چنار و چمنم، فکر نکن
یا که خاکی به سرِ آینهی بکر کنید
یا از اینجا به غبارِ سخنم فکر کنید
شانه بر شانهی هم پشت به هم ساییدند
خرده شنها صف و صف پشت هم انبوه شدند
مثل واگیرترین حادثه دورم کردند
قطعههای بدنم بافتی از کوه شدند
قد کشیدم سرِ دوشم به لبِ ابر رسید
سر برآوردم و دیدم که چقدر الوندم
عهد کردم که اگر پای کسی فتحم کرد
قامتش را سرِ سبابه ی خود میبندم
عهد کردم که اگر دست کسی لمسم کرد
کولیِ دشت شوم معرکه آغاز کنم
در دلم آهنِ تَف دیدهی بسیاری هست
وای از آن دَم که بخواهم دهنی باز کنم
آنچنان مست کنم روح بچرخد در من
آنچنان نعره زنم سقفِ زمین چاک شود
آنچنان شانه به لرزانم و هی هی بکنم
که برای همهی دشت خطرناک شود
این تهوع که مرا هست تو را خواهد کشت
آنچه من خوردهام از حدِ خودم بیشتر است
میرود بمبِ دلم فاجعه آغاز کند
هر کسی دورتر است، عاقبت اندیشتر است
ناگهان شد که زمین نبضِ جنونش زد و بعد
خونم از حلق به جوش آمد و نابود شدم
در جهانی که پُر از فرضیههای شدن است
واقعا سوختم و باختم و دود شدم
آن که جان کَند و خطر کرد و به بالا نرسید
آن که دائم هوسِ سوختنِ ما میکرد
آن که از هیچ نگاهی به تماشا نرسید
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد
زیر خاکسترم انگار دری باز شد و
ساقهی سیب شدم، حسرتِ حوّا برخواست
سیبِ دندانزده از دست تو افتاد به خاک
گرد و خاک از لبهی عِقدِ ثریا برخواست
شاخه در شاخه فریبم،سبدی سیب بچین
دامنی از تبِ گندم ببر و نانش کن
با سکوتی که تو داری سرِ زا میمیری
بغضِ اندوخته را لو بده عصیانش کن
شاخههایم هوسِ پنجهی چیدن دارند
من درختم، تو به اندازهی من انسانی
من اسیرم، تو برو شاخِ زمین را بشکن
گور بابای سر و این همه سرگردانی
منطقِ جاذبه در فلسفهاش پنهان بود
تا که تقدیر به دستانِ من افتاد از دست
جذبهی ذهنِ زمین زیر معما میماند
پاسخ از دامنِ من بود اگر کشفی هست
میوه از دامن من بود اگر روزِ هبوط
آدم از وسوسه افتاد زمین انسان شد
آه اگر سیب نبود عشق چه باید میکرد
من رسیدم که دل از بندِ دل آویزان شد
ردِ انگشتِ تو بر سیلیِ سیب است هنوز
من غلط کردم و مغضوبِ خداوند شدم
بعد از آن هم که تو با سنگ زدی شیشه شکست
من خریدارِ تن و جای کمربند شدم
ردِ انگشتِ خودت بود ولی ما خوردیم
شوکران از لبِ لیوانِ تو خوردن دارد
موجِ کف کرده و طوفانی و بیماه و نگاه
دل به این ورطهی تاریک سپردن دارد
رد انگشتِ تو بر گودیِ فنجان من است
از کجا دست به آیندهی فالم بردی
همه دیدند که یک سیبِ معلق دارم
لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی
رد انگشت تو بر پیرهنِ پارهی من
بر تنم جز اثرِ مرگ مگر چیزی هست
در لباسی که از این معرکهها میگذرد
سایهی بیسر و پاییست اگر چیزی هست
رد انگشت تو بر حلق من و حلق خودت
هر دوتامان سرِ کیفیم که مرگ آمده است
کفن گرم به تن کن که در این قبرِ غریب
پیش پای من و تو باز تگرگ آمده است
پشت یک میز خزیدیم که بازی بکنیم
رو به رو بودنِ با عشق جگر میخواهد
این قمار عاقبتش جانِ مرا میبازد
با تو سرشاخ شدن دستِ قدَر میخواهد
زندهام،هر چه زدی تیغه به شریان نرسید
خیز بردار ببین همخطری هم داری
زخم از این تیر و تبر تا که بخواهی خوردم
عشق من،ارهی تَنتیزتری هم داری؟
تند و کُندی،همهی مساله این است،فقط
خنجرت کُند و عجولی که رگی باز کنی
مثل پایان غمانگیزترین کرمِ جهان
سعی داری که پس از مرگِ خود آغاز کنی
مثل گاوی که زمین خورد،خودم را خوردم
تو در اندیشهی آن پیله به خود چسبیدی
قصه از کوه به این گاو رسیده، تو بگو
غیرِ پروانه شدن خوابِ چه چیزی دیدی؟
پایِ در کفشِ جهان رفته زمین خواهد خورد
قدِ پاهای خودت کفش به پا کن گلِ من
فکرِ همزیستیِ با منِ بیگانه نباش
جا برای خودِ من باز نکرد آغل من
نره گاوی که در اندیشهی نشخوارِ خود است
پای بشقابِ هزاران زنِ هندو خوابید
گاوِ کف کرده و خرناسکِشِ قصه شدم
تا دهان و شکمی هست مرا دریابید
شقههایم سرِ میخ است، به آتش بکشید
زیر خاکستر این شعر کبابش بکنید
این بُتی را که به دستانِ خودم ساختهام
مفصل از هم به در آرید و خرابش بکنید
زیر خاکستر این شعر کبابم بکنید
مابقی را بگذارید که سگها ببرند
مردهایی که به دل حسرتِ دختر دارند
شاخها را بفروشند و عروسک بخرند
نره گاوی که منم، پای خودم مسلخِ من
گوشهی همین ذهن زمین خواهم خورد
ترسم این است اگر جبر به ماندن باشد
مرگِ بیحوصله از یاد مرا خواهد برد
ترسم این بود همان بر سرِ شعرم آمد
سینهی کوه و تنِ باغ خیابان شده بود
کوه و حیوان و درختان همه خاموش شدند
وقتِ سوسو زدنِ حضرتِ انسان شده بود
قدسیان بر سرِ همصحبتیام چانه زدند
بوسه بر قامتِ این نوبرِ بیگانه زدند
ریسه از تاک کشیدند و به کاشانه زدند
“دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند”
گم شدم، پرت شدم، تار تنیدم به سکوت
چشمِ کف کرده و تَف دیده در عمقِ برهوت
ناگهان زد به سرم دست رسانم به قنوت
“ساکنانِ حرمِ سِتر و عفاف ملکوت
با منِ راهنشین بادهی مستانه زدند”
من بد آوردهی دنیای پُر از بیم و امید
نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید
سیبِ ممنوعه به چنگ آمد و دستانت چید
“آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
قرعهی کار به نام منِ دیوانه زدند”
وقتِ لب بستن خود همهمه را عذر بِنه
سگ که با گرگ بجوشد،رَمه را عذر بنه
حق و ناحق شدنِ محکمه را عذر بنه
“جنگِ هفتاد و دو ملت،همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت،رهِ افسانه زدند”
آخ اگر زودتر از من به زمین میافتاد
برگِ همزادِ من او بود که در مسلخِ باد
دست بردم که نجاتش بدهم، دست نداد
“شکر آن را که میانِ من و او صلح افتاد
حوریان رقصکنان ساغرِ شکرانه زدند”
گرچه خوب است که با شعله بپیوندد شمع
بیحضورِ نفسِ نور نمیگندد شمع
پای دل را به دلی سوخته میبندد شمع
“آتش آن نیست که از شعلهی آن خندد شمع
آتش آن است که در خرمنِ پروانه زدند”
من سوالم پُرِ پرسیدن و بیهیچ جواب
مردهشورِ شب و روزِ من و این حالِ خراب
دل به دریاچهی حافظ زدم از ترسِ سراب
“کس چو حافظ نکشید از رخِ اندیشه نقاب
تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند”
مثل من چشم به قلابِ جهانت داری
ماهیِ کوچکِ گندیدهی دریاچهی شور
مثل من منتظر تلخترین ثانیهای
جغدِ ویرانهنشین، بوفِ زمینخوردهی کور
گرچه دستان تو سیب از وسطِ خاطره چید
گرچه از خونِ خودم خوردی و فتحم کردی
شانه بر شاخ کشیدی و شکستم دادی
هر بلایی که دلت خواست سرم آوردی
گرچه داغم زدهای باز زَنیت داری
پرچم عشق همین گوشهی پیراهن توست
من که آبستن دنیای پُر از تشویشم
خوش به حالِ تو که آسودگی آبستنِ توست
از : علیرضا آذر
دکلمه شعر با صدای شاعر
برای مشاهده سایر دکلمه های شاعر کلیک کنید.
- شعر, علیرضا آذر
- ۱۴ آبان ۱۳۹۴
خوب من! اضطراب کافی نیست
جسدم را برایت آوردم
هی بریدی سکوت باریدم
بخیه کردی و طاقت آوردم
در تنم زخم و نخ فراوان است
سر هر نخ برای پرواز است
تا برقصاندم، برقصم من
او خداوند خیمه شب باز است
از تبار خروش و طغیان بود
رشته آتشفشانِ بر موهاش
چشم هایش عصاره خورشید
زیر رنگین کمان ابروهاش
با صدایش ترانه هایم را
یک به یک روبراه می کردم
مرده دست پاچه ای بودم
تا به چشمش نگاه می کردم
بدنش را چگونه باید گفت
ساده نیست آنچه در سرم دارم
من که در وصف یک سرانگشتش
یک لغت نامه واژه کم دارم
زندگی اتفاق خوبی بود
آخرش با نگاه بهتر شد
چشم هایت همیشه یادم هست
هر نگاهی به مرگ منجر شد
چشم هایت عقیق اصل یمن
گونه ها قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهد شد
قیمت پسته های کرمانی
نرم رویاست جنس حلقومت
حافظ از وصف خسته خواهد شد
وا کن از دکمه دکمه ها بدنت
چشم شیراز بسته خواهد شد
سرو خوش قامت تراشیده
شاخه هایت کجاست پر بزنم؟
حیف از آن ساق پا که با بوسه
زخم محکم تر از تبر بزنم
از کدامین جهان سفر کردی؟
نَسَبَت از کجای منظومه است؟
که به هر دانه دانه سلولت
جای یک جای دور معلوم است
مردم از دین خروج می کردند
تا تو سمت گناه می رفتی
شهر بی آبرو به هم می ریخت
در خیابان که راه می رفتی
زندگی کردمت بهانه من
غیر تو هر چه زنده را کشتم
چند سال است روزگار منی
مثل سیگار لای انگشتم
دور تا دورم ابر مشکوکی است
جبهه های هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آبان هاست
تف به جغرافیای تنهایی
مثل دوران خاله بازی بود
مثل یک مرد مرده خوانده شدم
ای خدای تمام شیطان ها
از بهشتی بزرگ رانده شدم
تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من! قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانتت بودی
من به فکر سرودنت بودم
چشم خود را به دست خود بستم
تا عذاب سبک تری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم
تو در آغوش دیگری باشی
دختر کوچه های تابستان
طعم شیرین و داغ خردادی
من خداوند بیستون بودم
تو به فکر کدام فرهادی؟
چشم هایت کجای تقویمند؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم
از چه صبحی طلوع خواهی کرد؟
تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است
خانه ام را مچاله ات کردم
جای خالیت روی تختم ماند
حسرت سیب های ممنوعه
روی هر شاخه درختم ماند
هر دو از کاروانِ آواریم
هر دوتا از تبار شک، یا نه؟
ما به فریاد هم قسم خوردیم
هردوتا درد مشترک، یا نه؟
گیرم از چنگ، جان به در ببری
گیرم از تن فرار خواهی کرد
مثل من هم فدای چشمانت
با جنونم چه کار خواهی کرد؟
سی و یک روز درد دربدری
سی و یک هفته خودکشی کردن
سی و یک ماه خسته ام کردی
سی و یک سال طاقت آوردن
در تکاپوی بودنت بودم
زخم های همیشه ام بودی
بت سنگین سنگ در هر دست
دشمن سختِ شیشه ام بودی
می روی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کور خواهی کرد
لهجه کفش هات ملتهب اند
بی شک از من عبور خواهی کرد
در همین روزهای بارانی
یک نفر خیره خیره می میرد
تو بدی کردی و کسی با عشق
از خودش انتقام می گیرد
خبرم را تو ناشِنیده بگیر
بدنت را به زنده ها بسپار
کودکت هم مرید چشمت شد
نام من را بروی او بگذار
بعد مرگم سری به خانه بزن
زندگی تر کنی حضورم را
تا بیایی شماره خواهم کرد
ردپاهای دُور گورم را
آخرم را شنیده ای اما
در دلت هیچ التهابی نیست
با تو مرگ و بدون تو مرگ است
عشق را هیچ انتخابی نیست
از : علیرضا آذر
دکلمه شعر با صدای شاعر
- شعر, علیرضا آذر
- ۱۲ آبان ۱۳۹۴
لهجه ات را غلاف کن ای عشق
زخمــی ام از زبان نـوک تیزت
شمس مولای بی کسی ها باش
بی خیــــال شکــوه تبریزت
مثنوی ، زخم های تدریجی است
مرگ آرام در تحمل بستر
مثل ققنوسِ شمس برگشتن
در مسیحایِ سردِ خاکستر
دست هایم به کار کشتنم اند
این جنایت به پاس بودن هاست
شهرِ بی شعر نوش جان شما
شاعر اینجا جنازه ای تنهاست
دوست دارم به آسمان بزنم
تا نگاهم به ماه برگردد
می فروشم خدای نورم را
روزگار ِ سیاه برگردد
بیت، من را گرفته از خویشم
اولم شعر بوده، عشق آخر
شعر یعنی تمام آدم ها
عشق یعنی علیرضا آذر
عشق اما نهایتی مجهول
بی حضورش اگر چه شب عالی است
در تن فکرهای هر شبه ام
باز هم جای خالی اش خالی است
پشت ذهنم دهان سوراخی
به خیال کلید وا مانده
یا کلیدی به فکر سوراخی
توی جیب جلیقه جا مانده
آنور قفل های تکراری
می پذیرم عمیق چاهم را
دوزخت از بهشت آبی تر
می کشم وزنه ی گناهم را
چشم هایت کنار ماشین ها
زیر پاهای شهر جان بدهند
عابرین شلوغ بی سر و ته
رد شوند و سری تکان بدهند
جفت گیری گاو-آدم ها
پای تابوت کرکسی مُرده
ماهیانی که دیر فهمیدند
کوسه از رنج بی کسی مُرده
باز روزی شریک جرمت را
توی تار عنکبوت می بینی
دست و پای ظریف جفتت را
روی میز نهار می چینی
توی بشقاب های مهمان ها
تکه های غرور خون بارت
زیر چشمی تعارفی بزنی
به لب و لوچه ی پرستارت
مفصل و ساق استخوانت را
به سگ هرزه ای نشان بدهی
استخوان را به نیش خود بکشی
رو به خود هم دمی تکان بدهی
بعداز عمری خر خودت باشی
یک نفر گردن کلفتت را
مفت دریا به تخم ماهی ها
یک نفر در طویله جفتت را…!!!
از دهان تو خسته تر باشم
زیر فحش تو جان به جان بدهم
زیر فحش تو خوار مادر را
به درک!! روی خوش نشان بدهم
عشق یعنی علاج واقعه ای
قبل از افتاد و بعد از افتادن
عشق یعنی که نامه ای خوش خط
به زن هیتلر فرستادن
و بگویی که عاشقش هستی
بچه ها هم تفنگ می گیرند
عشق یعنی به تخم ماهی ها
که هزاران نهنگ می میرند
غرق در انتهای یک باور
در تمنای صید مروارید
زیر آبی و غافل از اینکه
بچه میگو به هیکلت میرید!
بی نفس از فشار یک پوچی
در سراشیب تن پس از سیگار
زیر لب آرزو کنی هر شب
دست از این مَردِ بی پدر بردار
مثل کبریتِ بی خطر باشی
هیزمی از تو گـُر نگیرد بعد
مثل آتشفشان سردی که
برف را ساده می پذیرد بعد…
عشق یعنی بغل کنم زن را
فکر زن جای دیگری باشد
عشق یعنی زنی بغل کُندم
فکر من جای دیگری باشد
جان این ایستگاه متروکه
زنده کن لاشه ی قطارم را
هیچ عشقی به مقصدم نرسید
پس بده مهره های مارم را
ضامنم را بکش که منتظرند
بمب هایی که در مدار منند
رو به صفری که می رسد بشمار
لحظه در لحظه انتظارم را
تشنه ی قطره های خون آبم
در تکاپوی مرگ ِ من بودی؟
نوش جان کن مرا حلال توام
سر بکش موج انفجارم را
تیک تاک تمام ساعت ها
تاک تیک دقیق مرگ من است
رو به صفر زمان تماشا کن
حرکت ثانیه شمارم را
نه به تقویم اعتقادی نیست
فصل فصلم به زرد معتقد است
مثل پتیاره ای که در بستر
می فروشم تن بهارم را
حیف از تو که آسمانِ تو هم
سوت و کور از خسوف ماهی که
حیف از من غلط کنم که دگر…
باز تکرار اشتباهی که…
عشق یعنی به تخم ماهی ها
آبی از آب تکان نخواهد خورد
با به بوق بلند آدم ها!!!!
یک نفر توی آب دارد… مُرد!
مثل جغرافیای نامحدود
هر زبانی شکنجه ای بلد است
مجمع الدردهای در نوسان
مثل نبضی که خط ممتد بست
کوچه راهم قدم قدم باشم
هیکلت توی چشم های من است
در من ابری به جوش می آید
از بهاری که پشت پیرهن است
من مسلمانم و نمازم را
در کلیسای داغ اندامت
مسخ ناقوس های آویزان
گوژپشتم که در نوتردامت
پوزخندی تمسخری لطفاً
یک بغل حبه قند کم دارم
باغ من از گیاه تکمیل است
لاله ای از هلند کم دارم
کوه و دریای نور یک عمر است
پشت یک سینه بند بیدارند
صف به صف نطفه های بودایی
زیر پوتین چرم افشارند
حرف های نگفته ای دارد
این مهاراجه اسب ابلیس است
پیرمردی که با شب ادراری
تخت طاووس هر شبش خیس است
حرف های نگفته ای دارم
مثل هر آدمی که در شهر است
مردمانی عبوس در بن بست
اجتماعی که با خودش قهر است
حرف های نگفته ای دارم
گوش هایی که سوت از سیلی…
منگولانی که شعر می فهمید!!
چرخه ی ازدواج فامیلی!!!
حرف های نگفته ای دارم
گوش خود را به چشم من بدهید!
اوج تنها ویار مردان نیست
اندکی هم به جنس زن بدهید
من کجای جهان من بودم
که سر و کله ی تو پیدا شد؟
عرشه را آنقدر دعا کردم
تا خدا نا خدای دریا شد
من زبان مزخرفی دارم
واژه ها در سرم الک شده اند
شکل هایی عجیب و بی معنا
بر تنم با کلنگ حک شده اند!
عشق یعنی تو را کسی از دور
به خیابان بی کسی بکشد
مثل دستی که حجم مُردن را
شکل یک بوته اطلسی بکشد!!
عشق من را دوباره بازی داد
سینه ام در محاق زندان است
توی چشمم شیار ناخن هاست
بر تنم جای زخم و دندان است
در سرم رد پای اقیانوس
مرغ های سفید ماهی گیر
سینه ام داغ کهنه ای اما
قلبم اندازه ی بیابان است
نا امید از تمام داروها
ناامید از دعای هر ساعت
چشمم اما خلاف پاهایم
رو به دروازه ی خراسان است
حس یک ماه مُرده را دارم
توی تابوت خیس دریاچه
چهره ی تکه های مواجم
زیر انگشت های باران است
آه سرها که در گریبانید
آسمان سرخ و برف می بارد
اسکلت-باغ ها بلور آجین
های بگشای در، زمستان است!
گور خرها دوباره زندانی
کره خرها دوباره زندان بان
لهجه ات را غلاف کن ای عشق
هرزه است این جهان بی تنبان
از : علیرضا آذر
دکلمه شعر با صدای شاعر
- شعر, علیرضا آذر
- ۲۸ مهر ۱۳۹۴
نقش یک مرد مرده در فالت
توی فنجان مانده بر میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوهات را دوباره میریزم
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهرههای تو در تو
چشم بستی به تخت طاووسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد تاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم”
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
مفت هم بوسهام نمیارزد
وای از این عشقهای دوزاری
هی فرار از دو سوی خود رفتن
آخ از این مردهای اجباری…
مثل ماهی معلق از قلاب
زیر بار الاغها مردن
بر چلیپای تختها مصلوب
با خودت در اتاقها مردن
زندگی از دروغ تا سوگند
خسته از زیر و روی رو در رو
زیر صورت هزارها صورت
خسته از چهرههای تو در تو
بیگناه از شکنجهها زخمی
پشت هم اتهامها خوردن
هق هق از درد و الکن از گفتن
انتهای کلام را خوردن
غرق ِ در موجهای پیش آمد
گوشهی گوشهای دور از من
پشت سکان خدا نشست اما
باز هم ناخدا پرستیدن
دل به دریای هر چه باداباد
قایقم را به بادها دادم
ناگزیر از گریز از ماندن
توی شیب مسیر افتادن
بادبان پاره، عرشه بیسکان
قایقم رفت و قبل ساحل مرد
پیکرش داشت وقت جان کندن
روی گلها تلو تلو می خورد…
دستم از هرچه هست کوتاه است
از جهان قایقی به گل دارم
بشنو ای شاه ِ گوش ماهیها
دل اگر نیست درد و دل دارم !
چشم واکردم از تو بنویسم
لای در باز و باد می آمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
با زبان، با نگاه، با رفتن
زخم جز زخمهای کاری نیست
پای اگر بود پای رفتن بود
دست اگر هست دست یاری نیست
از کمرگاه چلهها رفتند
از پی تیرها نباید گشت
چشم بردار علیرضا بس کن
“از کمان رفته بر نخواهد گشت”
آسمان هیچ ِ سربلندی بود
از صعودی که نیست افتادم
لااقل با تو بال وا کردم
زندگی را اگر هدر دادم
استخوان وفا به دندانم
زوزه از سوز، مثل سگ مردن
زندگی چوب لای چرخم کرد
پشت پا پشت استخوان خوردن
لاشهی باد کردهای بودم
آمد از روبرو ولی نشناخت
صورتی را که دوستش میداشت
چهره چرخاند و تف زمین انداخت
این منم مرد تا همین دیروز
مرد پابند آرزوهایت
مرد یک عمر کودکی کردن
لابهلای بلند موهایت
خاطرت هست روزگارم را
جایگاه مقدسی بودم
وزن یک عشق روی دوشم بود
من برای خودم کسی بودم
من برای خودم کسی هستم
دور و بر خـُرده عشق هم کم نیست
آنکه دل از تو برد هر کس هست
بند انگشت کوچکم هم نیست
میشد از وردهای کولیها
با دعا و قسم طلسمت کرد
میشد آن سیب سرخ جادو را
از تو پنهان و با تو قسمت کرد
میشد از خود بگیرمت اما
زور بازو به دستهایم نیست
میشد از رفتنت گذشت اما
جان در اندازههای پایم نیست
زندگی سرد بود اما خوب
خانه و سقف و سایهای هم بود
گهگداری نوشتهای چیزی
از قلم دستمایهای هم بود
زندگی سرد بود اما عشق
می توانست کارگر باشد
می توان قطب را جهنم کردم
پای دل در میان اگر باشد
خواب دیدم که شعر و شاعر را
هر دو را در عذاب میخواهی
از تعابیر خواب ها پیداست
خانهام را خراب میخواهی
خانهام را خراب میخواهی ؟
دست در دست دیگری برگرد…
دست در دست دیگری برگرد
خانهام را خراب خواهی کرد!
دیگر ای داغ دل چه میخواهی
از چنین مرد زیر آواری
رد شو از این درخت افتاده
میتوانی که دست برداری
لحن آن بوسههای ناکرده است
بیتها را جدا جدا کرده است
گفته بودی همیشه خواهی ماند
سنگ بارید شیشه خواهی ماند
گفته بودی ترک نخواهی خورد
دین و دل از کسی نخواهی برد
گفته بودی عروس فردایی
با جهانم کنار میآیی
گفته بودی دچار باید بود
مرد این روزگار باید بود
گفته بودی بهار در راه است
ماه باران سوار در راه است
گفته بودی ولی نشد انگار
دست از این کودکانهها بردار
گفته بودم نفاق میافتد
اتفاق اتفاق میافتد
گفته بودم شکست خواهم خورد
از تو هم ضربه شست خواهم خورد
گفته بودم در اوج ویرانی
از من و خانه رو بگردانی
هر چه بود و نبود خواهد مرد
مرد این قصه زود خواهد مرد
ماجرا زخم و داستانها درد
نازنین پیچ قصه را برگرد…
نازنین قصهها خطر دارند
نقشها نقشه زیر سر دارند
نازنین راه و چاه را گفتم
آخر ِ اشتباه را گفتم
گفتم اما عقب عقب رفتی
شب شنیدی و نیمه شب رفتی
دیدی آخر نفاق هم افتاد
اتفاق از اتاق هم افتاد
از اتاقی که باز تنها ماند
پر کشیدی و لای در واماند
چشم باز کردم از تو بنویسم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
با دعاهای پشت در پشتم
باید این درد مختصر میشد
حرفها را به کوه میگفتم
قلبش از موم نرم تر میشد
بین این ماههای هر جایی
ماه من در محاق میافتد
قصه در خانه پیش میآید
اتفاق از اتاق میافتد
در اتاقی که پیش از اینها
در سرت فکر و ذکر رفتن داشت
در اتاقی که روی کاشیهاش
پشت پاهات آرزو میکاشت
لای دیوارها چروکیدن
در نمایی که تنگتر میشد
هر چه این دوربین جلو میرفت
مرگ من هم قشنگتر میشد
خارج از قسمتی که من باشم
در اتاقی که ضرب در مردم
نان از این سفره دور خواهد شد
ده طرف داس و یک طرف مردم
نقش یک مرد مرده در فالت
توی فنجان مانده بر میزم
خط بکش دور مرد دیگر را
قهوهات را دوباره میریزم
چشم بستی به تخت طاوسم
در اتاقی که شاه من بودم
مرد طاوان اشتباهت باش
آخرین اشتباه من بودم
دردسرهای ما تفاوت داشت
من سرم گرم پای بستن بود
نقشههای میکشید چشمانت
چشمها چشم ِ دل شکستن بود
در نگاهت اتاق زندان است
این طرف سفرههای اجباری
آن طرف در بساط خود خوردن
هر طرف حکم دیگر آزاری
غوطه ور در سیاه شب بودم
صبح فردای آنچه را دیدن
در خیالم نرفته برمیگشت
هم تورا هم مرا نبخشیدن
جای پاهای خیس از حمام
تا اتاقی که رفتنت را رفت
یک قدم مانده بود تا برگرد
یک قدم مانده تا تنت را … رفت
چشم وا کردم از تو بنوسیم
لای در باز و باد میآمد
از مسیری که رفته بودی داشت
موجی از انجماد میآمد
رفتهای،کوله پشتیات هم نیست
رفتی اما اتاق پابرجاست
گیرم از یادِ هردومان هم رفت
خاطراتِ چراغ پابرجاست
شاهدان حرفهای پنهانند
آن چراغی که تا سحر میسوخت
گوشِ خود را به حرفِ ما میداد
چشمِ خود را به چشمِ ما میدوخت
لای در باز و سوز میآمد
قلبم آتشفشانی از غم بود
عقدهها حس و حالِ طغیان داشت
کنجِ پاگرد یک تبر هم بود
زیر پلکم تگرگ باران بود
در اتاقم که هوا ابری شد
رو به آینه حرصها خوردم
کینهام سینهی ستبری شد
رو به برفی سپید میرفتم
ردِ پاهات رو به خون میرفت
مثل گرگی که بوی آهو را
عطرِ موهات تا جنون میرفت
با نگاهی دقیق میگشتم
هی به دنبال جای پا بودم
ذهنِ هر آنچه بود را خواندم
لای جرزِ نشانهها بودم
تا نگاهی به پشتِ سر کردم
پشتِ هر جای پا درختی بود
این درختان هویتم بودند
من،تبر…انتخاب سختی بود
ترسم از مرگ بیشتر میشد
تا تبر روی دوش چرخاندم
هر درختی که ضربهای میخورد
زیرِ آوارِ درد میماندم
توی هر برگ،هم تو هم من بود
ساقهها ساقِ پای ما بودند
آن تبر حکمِ قتلِ ما را داشت
این درختان به جای ما بودند …
از : علیرضا آذر
دانلود دکلمه شعر با صدای شاعر
- شعر, علیرضا آذر
- ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
فال من را بگیر و جانم را
من از این حال بی کسی سیرم
دستِ فردای قصه را رو کن
روشنم کن چگونه می میرم
حافظ از جام عشق خون می خورد
من هم از جام شوکران خوردم
او جهاندارِ مست ها می شد
من جهان را به دوش می بردم
مست و لایعقل از جهان بیزار
جامی از عشق و خون به دستانم
او خداوند می پرستان شد
من امیر القشون مستانم
حالِ خوبی نبود آدم ها
زیر رودِ کبود خوابیدم
هرچه چشمش سرِ جهان آورد
همه را توی خواب می دیدم
من فقط خواب عشق را دیدم
حس سرخورده ای که نفرین شد
هر کسی تا رسید چیزی گفت
هر پدر مُرده ابن سیرین شد
من به تعبیر خواب مشکوکم
هر کسی خواب عشق را دیده است
صبح فردای غرق در کابوس
رو به دستان قبله خوابیده است
مردم از رو به رو ،دَهن دیدند
مردم از پشت سر، سخن چیدند
آسمان ریسمانمان کم بود
هی نشستند و رشته ریسیدند
نانجیبیِ عشق در این است
مردِ مفلوک و مُرده می خواهد
نانجیبیِ عشق در این است
دامنِ دست خورده می خواهد
من به رفتار عشق مشکوکم
در دلِ مشتِ بسته اش چیزی ست
رویِ رویش شکوهِ شیراز است
پشتِ رویش قشونِ چنگیزی ست
من به رفتار عشق مشکوکم
مضربی از نیاز در ناز است
در نگاهش دو شاهِ تاتاری
پشتِ پلکش هزار سرباز است
مردِ از خود گذشته ای هستم
پایِ ناچارِ مانده در راهم
هم نمی دانم آنچه می خواهی
هم نمی دانم آنچه می خواهم
ناگزیر از بلندِ کوهستان
ناگریز از عمیقِ دریایم
اهل دنیای گیج در اما
گیجِ دنیای اهلِ آیایم
سهروردی منم که در چشمت
شیخِ اشراق و نورِِ غم دیدم
هم قلندر شدم که در کشفت
سر به راه تو سر تراشیدم
خانِ والای خانه آبادم
زندگی کن مرا،خیابان را
این چنین مردِ داستان باشی
می کُشی خوش نویسِ تهران را
مرگِ شعبانِ جعفری هستم
امتدادِ هزاردستانم
لشکرم یک جهان شش انگشتی ست
من امیر القشون مستانم
قلبم اندازه ی جهانم شد
شهرِ افسرده ای درونم بود
خونِ انگورهای تَفتیده
قطره قطره جای خونم بود
شهرِ افسرده ای درونم بود
خالی از لحظه های ویرانی
جاده ها از سکوت آبستن
شهرِ تنهای واقعا خالی
توی تنهاییِ خودم بودم
یک نفر آمد و سلامی کرد
توی این شهرِ خالی از مردم
یک نفر داشت کودتا می کرد
یک نفر داشت زیر خاکستر
آتشی تازه دست و پا می کرد
من به تنهاییِ خودم مومن
یک نفر داشت کودتا می کرد
یک نفر مثل من پُر از خود شد
یک نفر مثل زن پُر از زن شد
از همان جاده ای که آمد رفت
رفت و اندوهِ برنگشتن شد
کار و بارِ غزل که راکد بود
کار و بارِ ترانه هم خونی ست
آسمان در غزل که بارانی ست
آسمون تو ترانه بارونی ست
دست و پاتو بکِش،برو گمشو
این پسر زندگی نمی فهمه
واسه مردای گرگ دونه بریز
این خر از کُره گی نمی فهمه
تو سرش غیرِ شعر چیزی نیست
مُرده شورِ کتاب و شعراشو
می گه دنیا همش غم انگیزه
گُه بگیرن تمومِ دنیاشو
گُه بگیرن منو،برو بانو
واسه مردای زندگی زن شو
واسه من لای جرز،اتاق خوابه
گاوِ مردای گاوآهن شو
من کنار تو ریز می مانم
تو کنارم درشت خواهی شد
من نجیبانه بوسه خواهم زد
نانجیبانه مشت خواهی شد
اقتضای طبیعتت این است
به وجود آمدی که زن باشی
به وجود آمدی بسوزانی
دوزخی پشتِ پیرهن باشی
به وجود آمدم که داغت را
پشتِ دستان خود نگه دارم
مثل دنیای بعد از اسکندر
تختِ جمشیدِ بعد از آوارم
تختِ جمشیدِ بعد از آوارم
سر ستون های من ترَک خوردند
بعدِ بارانِ تیر باریدن
هرچه بود و نبود را بردند
شعرِ آتش به جان نفهمیدی
ماجرا مثل روز روشن بود
قاتل روزهای سرسبزم
بدتر از این همه تبر/زن بود
قبله ی تاک های مسمومم
ناخداوندِ مِی پرستانم
لشکرم رو به خمره می رقصند
من امیر القشون مستانم
چشم و هم چشمِ من خیابانی ست
که تو را باشکوه می سازد
که مرا مثل کاه می بیند
که تو را مثل کوه می سازد
مثل کوهی درشت و محکم باش
مثل فاتح نگاه خواهم کرد
آنقَدَر اَنگِ ننگ خواهم زد
دامنت را سیاه خواهم کرد
روی دستان خویش می مانی
پای این قصدِ شوم خواهی مُرد
که رکَب از تو خورده باشم
این آرزو را به گور خواهی برد
سر بچرخان و باز جادو کن
مالِ دنیای خر شدن هستم
بوسه ها را به جان من انداز
مردِ این جنگِ تن به تن هستم
چشم و لب های نیمه بازت را
ماهِ غرقابِ نور می بوسم
من زمینی،تو آسمانی را
از همین راه دور می بوسم
این که اَلابرَه دو چشمت شد
زیر پای هزار اَلفینم
هم خودم قاضیَم،خودم حکمم
هم هلاکیده ی اَبابیلم
پشتمان طرحِ نقشه هایی است
پشتِ هر طرح،دست در کار است
تا دهان مفت و گوش ها مفتند
پشتمان حرفِ مفت بسیاراست
از : علیرضا آذر
- شعر, علیرضا آذر
- ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین،سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
پلکی بزنی به سیم آخر یزند
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست
اَبیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر،هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو،وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گذارم،بروید
مالِ خودتان دار و ندارم،بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را،می میرم
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست
مرد است ولی خانه ات آباد،شکست
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
بر مسندِ آوار اگر جغد منم
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
اما اگر این جغد به جایی برسد
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
معشوق اگر زهر مهیا بکند
داود نباشد که دری وا بکند
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
آرایش تصویر به هم می ریزد
اِی روح، مرا تا به کجا می بری ام
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
با این همه هر بار زبان می گیرم
در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند
این پنجره تصویرِ خیالی دارد
در خانه ی من مرگ تَوالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمونم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کُشتی
بانوی شکار،اشتباهی کُشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته،تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم
اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
اِی مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما
اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تَنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم
از : علیرضا آذر
- شعر, علیرضا آذر
- ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی
چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
… بازی منتهی العافیه را می بازم
سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم
ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو… دهنه روی دهانم زد و رفت
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
بی تو من با بدن لُـ-ـخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش…
از : علیرضا آذر
دکلمه شعر با صدای علیرضا آذر
برای مشاهده سایر دکلمه های علیرضا آذر کلیک کنید.
- شعر, علیرضا آذر
- ۲۷ تیر ۱۳۹۴