امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

در پریشان نظری غیر پریشانی نیست

عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست

 

قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست

یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست

 

از جهان با دل خرسند بسازید چو مور

کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست

 

چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید

وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست

 

تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است

زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست

 

نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم

عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست

 

ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش

که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست

 

در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند

گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست

 

به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی

هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست

 

سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری

از برای دل ما قحط پریشانی نیست

 

اژدها می شود این مار ز مهلت صائب

رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست

 

 

 

از : صائب تبریزی

 

 

در دل هر که ذوق شبگیرست

خنده صبح، خنده شیرست

 

غم به بیگانگان نیاویزد

سگ این بوم، آشناگیرست

 

دل ز بیداد روشنی گیرد

شمع این خانه، برق شمشیرست

 

طفل ما خون خود چرا نخورد؟

دایه روزگار کم شیرست

 

خط او پیش خود گرفتارست

سبزه از موج خود به زنجیرست

 

بر جوانی چه اعتماد، که صبح

تا نفس راست می کند پیرست

 

زور بازوی پنجه تدبیر

خس و خاشاک سیل تقدیرست

 

نیست دیوانه گر سپهر، چرا

دایم از کهکشان به زنجیرست؟

 

بر دم تیغ می زند خود را

صائب از بس ز جان خود سیرست

 

 

 

از : صائب تبریزی

 

ادامه مطلب
+

لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود

در نگین تو همان زهر نهان است که بود

 

حسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکرد

آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود

 

دل سنگین ترا ناله ما نرم نکرد

حلقه زلف همان سخت کمان است که بود

 

شب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شد

این سیه کار همان دشمن جان است که بود

 

گرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبر

همچنان دیده به رویت نگران است که بود

 

خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا

خشم و ناز و ستم و جور همان است که بود

 

خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت

چشم مستت به همان خواب گران است که بود

 

دل ما با تو چنان است که خود می دانی

گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود

 

نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد

ما همانیم اگر یار همان است که بود

 

گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان

دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود

 

گرچه شد باده حسن تو ز خط پا به رکاب

صائب از جمله خونابه کشان است که بود

 

 

از : صائب تبریزی

 

ادامه مطلب
+

 

گر وا نمی کنی گره ای خود گره مشو

ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

 

 

از : صائب تبریزی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی