امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کَند ما یک‌لاقبایان را

 

رهِ ماتم‌سرای ما ندانم از که می‌پرسد

زمستانی که نشناسد درِ دولت‌سرایان را

 

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می‌آید

که لرزاند تنِ عریانِ بی‌برگ‌و‌نوایان را

 

به کاخِ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

 

طبیبِ بی‌مروّت کی به بالینِ فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی‌دوایان را

 

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده‌مرد این بی‌صفایان را

 

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یارب دست آن مشکل‌گشایان را

 

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

 

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلتید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

 

به کام مُحتَکِر روزیِ مردم دیدم و گفتم

که روزی سفره خواهد شد شکم این اژدهایان را

 

به عزّت چون نبخشیدی به ذلّت می‌سِتانَندَت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

 

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که می‌گیرند در شهر و دیار ما گدایان را

 

 

از : شهریار

 

ادامه مطلب
+

 

در وصل هم زعشق تو ای گل در آتشم
عاشــق نمی شوی کـه ببینی چــه می کشم

 

با عقل آب عشق به یک جو نمــی رود
بیــچاره مــن ، کــه ساخــته از آب و آتــشم

 

دیشب سرم به بالــش ناز وصـال و باز
صبح است وسیل اشک به خون شسته بالشم

 

پروانه را شکایتی ازجـور شمـع نیست
عمری است درهوای تو می سوزم و خوشم

 

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهــد شــو ای شــرار محــبت کــه بیغــشم

 

بـــاور مکن که طـعنه طــوفان روزگار
جــز در هــوای زلــف تــو دارد مشــوشــم

 

سـروی شدم به دولت آزادگی کــه سر
بــا کـس فــرو نیــاورد ایـن طــبع سـرکشم

 

دارم چو شمـع، سرّ غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غــنچه خـندان کـه خامــشم

 

هر شب چـو ماهـتاب به بالین من بتاب
ای آفــــتاب دلــکش  و مــــاه  پــــریوشــم

 

گـر زیر پیرهن شــده، پنهان کـنم تو را
ســـحر پـــری دمــیده  بــه پیــراهن کـــشم

 

لب بر لـبم بنه به نــوازش دمی چـو نی
تــا بشــنوی نــــوای غــزل های  دلکشـــم

 

ساز صبا به نــاله شــبی گفت شهریــار
این کار توست من همه جور تـــو می کشم

 

 

 

از : محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار)

 

ادامه مطلب
+

 

سیزده را همه عالم به در از شهر کنند

من خود آن  سیزدهم کز همه عالم به درم…

 

 

از : شهریار

 

ادامه مطلب
+

 

از یـاد تـو بـرنـداشـتـم دسـت هـنـوز

دل هست به یاد نرگست مست هنوز

 

گر حال مرا حبیب پرسد گویید

بیمار غمت را نفسی هست هنوز

 

از : شهریار

ادامه مطلب
+

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده ی جوانی از این زندگانیم

 

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

 

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

 

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده ی جرس کاروانیم

 

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

 

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

 

ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

 

گفتی که آتش بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

 

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

 

 

از : شهریار

 

ادامه مطلب
+

 

گاهی گر از ملال محبت برانمت

دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تنی نیستی که جان دهم و وارهانمت

دست نوازشی به سر و گوش من بکش

سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

 

 

از : شهریار

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی