گلوله گرم شد و در گلوی خان پیچید
و در شقیقهی مرد ترانهخوان پیچید
شکستههای صدایش به دست باد افتاد
و در بریدهی گیس زنی جوان پیچید
نه از دریچهی انگشت دود سیگارش
نه عطر چایی داغش در استکان پیچید
شبانه شرشر باران کوچه غسلش داد
صدای گریهی من توی ناودان پیچید
سپیده سوخته هایش پرنده شد -آتش- –
شد و به بال تمام پرندگان پیچید
گلوله گرم شد و در گلوی خان پیچید
به شکل مرگ، و تا مغز استخوان پیچید
زمانه نسخهی آتش برای حنجره ات
درون گیس سفید زنی جوان پیچید
و هفت بند تو را مولوی شدم آن شب
و هفت بند مرا آتش، همچنان پیچید
نه آسمان گره کفش هات را وا کرد
نه دست و پای تو در زلف نردبان پیچید
و من اتاق خودم را به بادها دادم
و بوی نعش تمام پرندگان پیچید
گلوله گرم شد اما پرنده های صدا
میان این همه آتش ن/می توان پیچید!
از : شهرام میرزایی
- شعر, شهرام میرزایی
- ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
زنی که میوهی ممنوعهست
زنی که بیوهی ممنوعهست
شراب و شیوهی ممنوعهست
در استکان ننوشیده
شراب خانهای از شرم است
بلوغ ماهی خونگرم است
مهی غلیظ، مهی نرم است
اگر لباس نپوشیده!
[زنی که صاعقه وار آنک…]
بلند مرتبه و زیرک
بدون حلقه و بی مدرک
شناسنامهی من بوده
به یاد گردن خیس قو
به یاد گرد رم آهو
مداد می کشد و ابرو
فقط ادامهی من بوده
زن موقر در تذهیب!
زن مراقبه و تهذیب!
مرا ببوس به هر ترتیب
که خیر آخرتم این است
به چرخش صدف و کوسه
کنار ساحل و سنبوسه
مرا ببوس پس از بوسه
شروع عاقبتم این است.
بگیر گیس زلیخا را
حسود باش، زن زن ها
مرا بعشق که عقل اینجا
زرنگ کوچهی خالی بود
در این کشاکش حبل الله
مرا که خشک شدم در چاه
بکش بکش که بگوید ماه
چه یوسفی متعالی بود
بریده اند جهاتم را
و پنجهی حملاتم را
عقاب هستم و ذاتم را
نمی شود به پرستو گفت
دلم گرفته و چرکین است
دلم پراست که سنگین است
به لاکپشت که غمگین است
چگونه می شود آهو گفت.
از : شهرام میرزایی
- شعر, شهرام میرزایی
- ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
خانه بر دوش بودم و حلزون
خانهای بعد اعتراض گرفت
گریه بند آمد و زن روباه
رفت از مزرعه پیاز گرفت
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و گاز گرفت
مرغ همسایهی خیالاتی
زیر پرهاش تخم غاز گرفت
که خروس خودش خروسک داشت
دم روباه را قسم خوردند
پیش ماها دروغسنج نبود
پشت ویرانهای جناب جغد
روی جفتش پرید و گنج نبود!
اسب خندید و گفت: [بی/گاری]؟!
خر ولی فکر دسترنج نبود
گفت میمون از دم آویزان
قلب وارونه مثل پنج نبود؟!
سر تکان داد بز ولی شک داشت
آسمان تخم کرد در چشمِ
لاکپشت به پشت افتاده
و پلنگ گرسنهی نر، خوووب
حقّ خرگوش ماده را داده
گرگ در گلّه رفت با کامیون
سگ خوشپارس آنور جاده
گورخر هی بلندتر خندید
اسب گفت: ای حرامتر زاده!
ژن غالب همیشه جفتک داشت
بعد از اینکه رئیس دهکده شد
به همه گفت خر! جناب الاغ!
دید برف است و سرد و تاریک است
کرم شبتاب رفت توی چراغ
بین تفسیر عشق، بز فرمود:
قلب چیزیست در کنار جناغ
《با تقاضای عقل و نفس و حواس》
شاه با دو کنیزکش در باغ
خانم شاه با ملیجک داشت…
عدّهای مار داخل کیسه
عدّهای کیسهدوز مار شدند
عدّهای که شکارچی بودند
زودتر از همه شکار شدند
خوکها بمب را به خود بستند
بعد الله و… تار و مار شدند
کرد زرافه گردنش را خم
شیرها یکبهیک سوار شدند
کرکس از لاشه سهم کوچک داشت
در پتویم پلنگ لجبازیست
بغلم ترسلرز خرگوشی
گوش کردم به سرد دیوارم
چه شب خالی پر از موشی!
با خودم خیس گریه خوابیدم
بعد حمّام و بیهماغوشی
اوّل بدبیاری عشق است
بوسهی آخر و فراموشی
باد چشمی به بادبادک داشت
کوه آتشفشان که میگویند
جگر ماست که سرش باز است
خرس در پرتگاه با خود گفت:
غار آیا که آنورش باز است؟!
مار پرسید در دهان عقاب:
زندگانی کبوترش باز است!
قفل بستهست آدمیّت اگر
باغوحش جهان درش باز است
گفت میمون به خود: مبارکباد!
از : شهرام میرزایی
ــ شعر مزرعه حیوانات! برای جورج اورول
ــ مصرح داخل علامت از حدیقه الحقیقه سنایی غزنوی ایست
- شعر, شهرام میرزایی
- ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
یک گوشه ی اتاق برو در خودت بمیر
یک گوشه ی اتاق فقط عنکبوت پیر
تنها نشسته ام به خودم فکر می کنم
دارم به عاشق تو شدم فکر می کنم :
لب دادن دو سایه ی ترسو در آیینه
زیبایی مضاعف گیسو در آیینه
از جیب من که عکس تو را در بیاورند
تصویر ل*خ*ت رقص تو را در بیاورند
.
.
.
رفتی معامله شدی و مستند شدی
با یک کسی شبیه خودت نامزد شدی
آیا وکیلم از طرف … تا هوو شوی
توی شناسنامه ی خود مال او شوی
یعنی که عاشقت شده ام ، بشکنی مرا
آیینه ی دق ات شده ام ، بشکنی مرا
رفت آمد دو آیینه در هم شکسته شد
در بغض حرف هات دلم کم شکسته شد ؟
.
.
.
پاشیده شو به مغز من ای سنگ فرش خون
از ارتفاع مضحک ِ کیف آور ِ جنون ….
از : شهرام میرزایی
- شعر, شهرام میرزایی
- ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
مرا به تو و تو را هم به من خدا داده
خدا چه هدیه خوبی به ما دو تا داده
شکافته شکم یک فرشته را ما را
گرفته ، شسته و پوشانده و غذا داده
دو دست داده به من تا تو را بغل بکنم
و تا گم ات نکنم هم به من دو پا داده
دو کفش داده که هر شب تو را قدم بزنم
ولی نگفته برای چه تا به تا داده
و گفته است به شرطی که مال هم باشیم
اجازه ی حتی خواب و بوسه را داده
مرا به تو و تو را هم به من . . . همین کافی است
ببین برای من و تو خدا چه ها داده
خدا چه چیز قشنگی است ، ما که ممنونیم
از آن کسی که خدا را به ما دو تا داده
از : شهرام میرزایی
- شعر, شهرام میرزایی
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴