رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
از : سیمین بهبهانی
- سیمین بهبهانی, شعر
- ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!
بر قتلعام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را ؟
الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب
آتشفشان به بال شیاطین، کردهست پاره پاره فضا را
از شرع غیر نام نماندهست، از عرف جز حرام نماندهست
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را
انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بیگناه که خوردند
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را
سهرابها به خاک غنودند، آرام آنچنانکه نبودند
کو چارهساز نفرت و نفرین، تهمینههای سوگ و عزا را ؟
زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند
آنانکه عین فاجعه دیدند، فخر عمامه ارج عبا را
سجاده تار و پود گسستهست، دیوی بر آن به جبر نشستهست
گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را
از : سیمین بهبهانی
- سیمین بهبهانی, شعر
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۴
من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ، بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری … نه ! بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه ! سفید ؟ نه ! سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ
از : سیمین بهبهانی
- سیمین بهبهانی, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴