چه سنگین گذشت عصر بارانی ام
گویی نوازش نمی کرد، باران صورت ام را
و امروز دوباره شکست
تکه ای از شکسته های قلب ام
در آن گوشهی پاییزی
گریه ام، فریادم، تنها سکوتی بود
تا حرف هایم
در بستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم…
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایش ات می کرد
دریغ از گوشه چشمی
که همان، بت شکن ام کرد
و امروز…
بخشایش عذرم
مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم…
از : سحر شاه محمدی
- سحر شاه محمدی, شعر
- ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
ادامه مطلب
+
خداحافظ…
آخرین کلامی که از تو شنیدم
و باز قصهی تلخ جاده و آن راه بلند…
که تو را از خلوت من می ربود
آسمان می گریست
شیشه ها می گریستند
و من مبهوت رفتنت
در پس شیشه های مه آلود
بغض دردناکم را بلعیدم
دیوانه وار خندیدم
و تو را بدرقه کردم…
از : سحر شاه محمدی
- سحر شاه محمدی, شعر
- ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
ادامه مطلب
+