بی تو مهتاب شبی… نه ….. شب بارانی بود
رشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود
راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم
در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بود
لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد
چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود
آه در یاب مرا دلبر بارانی من
ای که معماری ابروی تو گیلانی بود
توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم
آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود
همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند
حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود
از : مرتضی عابدپور لنگرودی
مرا تُرکیست مشکین موی و نسرین بوی و سیمینبر
سُها لب، مشتری غبغب، هلال ابروی و مهپیکر
چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ
بود گلبیز و حالتخیز و سِحرانگیز و غارتگر
دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش کین
به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکر
چه بر ایوان چه در میدان چه با مستان چه در بُستان
نشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شر
چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور نشناسم
ترنج از شست و شست از دست و دست از پا و پا از سر
همانا طلعتش این خلعت پیروزی و پیشی
گرفت از حال و اقبال و جمال شاه، گردونفر
غیاث المک و المله جم اختر ناصرالدوله
کز او نازد نگین و تخت و طوق و یاره و افسر
ز تمکین و صفا و سطوت و عزمش سبق برده
هم از خاک و هم از آب و هم از آتش، هم از صرصر
سمند و صارم و سهم و سنانش را گَهِ هیجا
سما بیدا، هنر شیدا، ظفر پیدا، خطر مضمر
ایا شاهی که شد کف و بنان و سکه و نامت
پناه سیف و عون کلک و فخر سیم و ذخر زر
پُر است از عزم و حَزم و رایت جیش تو کیهان را
ز پست و برز و فوق و تحت و شرق و غرب و بحر و بر
فتد گاه تک خنگ قلل کوب تلل برت
پلنگ از پای و شیر از پی نهنگ از پوی و مرغ از پر
یک از صد گونه اوصاف تو ننویسد کس ار گردد
مداد ابحار و کلک اشجار و هفتم آسمان دفتر
بدزدد بال و ناف و مشک و ناخن از صهیل او
عقاب چرخ و گاو ارض و پیل مست و شیر نر
شمارد پا و دست و سُمّ و ساق و ساعدش یکسان
پل و شَطّ و حصار و خندق و کهسار و خشک و تر
نداند گرم و سرد و رعد و برق و آب و برف و نم
چه در تیر و چه در قوس و چه در آبان، چه در آذر
الا تا فرقها دارند نزد فکرتِ دانا
صور از ذات و حادث از قدیم اعراض از جوهر
در و بام و سر و پای و رگ و چشم و دل خصمت
به کند و کوب و بند و چوب و تیر و ناخج و نشتر
از : جیحون یزدی
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد
انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد
بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد
ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد
از : غلامعلی شکوهیان
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم
وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم
با هفتهزارسالگان سربهسریم
از : خیام
ترک ستم پرست من ترک جفا نمیکند
عهد به سر نمیبرد، وعده وفا نمیکند
هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک
ناوک چشم مست او هیچ خطا نمیکند
گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش
یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند
بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو
ور نفروخت میبریم آنچه بها نمیکند
چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر
خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند
در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من
خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟
دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن
کو غم ما نمیخورد، چارهٔ ما نمیکند
از : اوحدی مراغه ای
اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور
شود ود از جمالش لش مه و خور خور منور ور
منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد
دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر
یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید
شود ود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر
رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس
دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر
عرق رق میکند گل گل ز رویش یش به بستان تان
خجل جل میشود ود ود ز قدش دش صنوبر بر
مرادم دم جز او او او نباشد شد که باشد شد
وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر
دلم لم خوش نخواهد هد شدن دن با کلامش مش
مشرف رف اگر گردد به تحسین سین دلبر بر
ازین سان سان غزلها ها نسیمی می بگفتا تا
موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر
از : عمادالدین نسیمی
از سینه برون کن دل و دادار نگه دار
جان را بده و لذّت دیدار نگه دار
ما بنده پیریم ز ما هیچ نیاید
ما را ز پى گرمى بازار نگه دار
در آب بقا غنچه دل تازه نگردد
یک لحظه برآن گوشه دستار نگه دار
تا ناله به لب درشکند زاغ و زغن را
یک بلبل گستاخ به گلزار نگه دار
تارى ز سر زلف به عالم نفروشى
سر رشته همین است نگه دار نگه دار
حاجت به هوادارى کس نیست چمن را
اى ابر مروّت طرف خار نگه دار
افسرده دمان آفت گلزار جمالند
خورشید من، آیینه رخسار نگه دار
بى صرفه نگویى سخن عشقشفایى
این زمزمه را بر لب اظهار نگه دار
از : شفایی اصفهانی (شوخ شفابخش)
از ضعف به هر جا که نشستیم، وطن شد
وز گریه به هر سو که گذشتیم، چمن شد
جان دگرم بخش، که آن جان که تو دادی
چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد، کفن شد
هر سنگ که بر سینه زدم، نقش تو بگرفت
آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد
عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود
گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شد
از حسرت لعل تو ز خون مژه طالب
چندان یمنی ریخت که گجرات، یمن شد
از : طالب آملی
ارتفاع همه چیز را کوچک می کند
جز چیزهایی که با خودم بالا آورده ام:
کابل، فلاسک چای، متر و سیگار
ارتفاع همه چیز را به هم نزدیک میکند
جز چیزهایی که با خودم بالا آوردهام:
فاصلهی بین مفصلها
مرگ از فراموشی
و تو را از همهی رؤیاها
اسکلتهای این برج میدانند
وقتی تیر آهنی را جوش میدهم
وقتی الکترود گیر میکند
باید همه چیز در تعادل باشد
باید به چیزی برسم که سنگینی اشیاء را در شش سوی من تقسیم کند
و باور کنم که این جاده از رفتن کوتاه آمده است
خانهی ما به رودخانه نزدیک است
به مدرسه نزدیک است
به نانوایی نزدیک است
باید افتادنم را به جایی بند کنم
تا بار نیفتادن در سویی دیگر سنگین شود
اسکلتهای این برج میدانند
مشرف به میدان شهر
وقتی تیرآهنی را در سقف جوش میدهم
هرگز نمیتوانم به احترام جشن روز استقلال بایستم.
از : حامد بشارتی
صندلیها ساکتند
در را
روی تنهایی کشو میکنم
ناگهان
سنگ به پنجره می زند
مأمور آب
هر که برمی گردد
قرار نیست
آدم سابق باشد
روزی
برمیگردم
تا تکههای فراموشیات را
زیرِ فرش پیدا کنم
از : مانی آروین
شما حقیقت را بردهاید به ماضی
چرا که بدن روی طناب تابخورده است
چرا که قاتل در ابعاد زمان جاریست
و پول روی پول میگذارد
شما آزادی را بردهاید به ماضی
چرا که دادرسی شیشهای ندارید
و دفاع شیشهای ندارید
و منظره ندارید
و شیشه ندارید
و حقیقت برایتان ارزشی ندارد
شما ابعاد را کشتهاید
چرا که هیچ قاعدهای با هیچ حکمی ارتباطی ندارد
و هیچچیز با هیچچیز ارتباطی ندارد
و بدن روی طناب تاب خورده است.
از : علیرضا بهنام
خفته ها! زنگ چیز خوبی نیست
شیشه ها! سنگ چیز خوبی نیست
وصله ها را به من بچسبانید
به شما انگ چیز خوبی نیست
های! عاشق نشو نمی دانی
که دل تنگ چیز خوبی نیست
کری از پیش یک سه تار گذشت
گفت: آهنگ چیز خوبی نیست
گفته بودی شهید یعنی چه؟
پسرم! جنگ چیز خوبی نیست
از : امیرحسین اللهیاری