دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
مثل پرندهای لالم
که میخواهد آواز بخواند و نمیتواند!
به هوای دیدنت
در قاب پنجرهها قد میکشم
نیستی
فرو میریزم
مثل فوارهای بر سر خودم
زیر آوار خودم میمانم در گوشهی اتاق
ای انار ترکخورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرندهای بیبالم
ای آسمان دور دست!
اندوهها در من شعلهور است و
ابرها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمیکند!
من تو را دوباره کی خواهم دید!؟
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۱۰ مهر ۱۴۰۲
قول بده که خواهی آمد
اما هرگز نیــا !
اگر بیایی
همه چیز خراب می شود
دیگر نمی توانم
اینگونه با اشتیاق
به دریا و جاده خیره شوم
من خو کرده ام
به این انتظار
به این پرسه زدنها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم انتظار چه کسی بمانم
از: رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۱۵ مهر ۱۳۹۴
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز میکشم و میمیرم
مرگ نه سفری بیبازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۱۷ تیر ۱۳۹۴
این شهر
شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد.
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴
نیامدنش را باور نمی کنم
غیر ممکن است
او نیامده باشد
حتما، حالا
زیر باران مانده است
و نا امید و خسته
در خیابان ها قدم می زند
من به باز بودن درها…
مشکوکم..
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
هرشب دیر میرفتم به خانه
اعتراض داشتم
به حکومت پدر
به تفنگ برنو
به قلقل قلیانها
و روز را بلندتر میخواستم
او یک شب عصبانی شد
و فردای آن شب
مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد
که نباید میکرد
حالا من، سالهاست
در خواب راه میروم…
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
سعی کن با همه چیز کنار بیایی !
فرار نکن
زمین به شکل احمقانه ای گـِـرد است !
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
ما ،
غصه هایمان را شمردیم و به خواب رفتیم
باید هم کابوس می دیدیم !
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
با شعر و سیگار
به جنگ نابرابری ها می روم
من، دون کیشوتی مضحک هستم
که جای کلاهخود و سرنیزه
مدادی در دست و
قابلمه ای بر سر دارد
عکسی به یادگار از من بگیرید
من انسان قرن بیست و یکم هستم!
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
داشتم از این شهر میرفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد
البته…
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و…
تو صدایم کنی
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
از : رسول یونان
- رسول یونان, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
- 1
- 2