امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

پس از طوفان

 پس از تندر

 پس از باران

 سرشک سبز برگ از شاخه های جنگل خاموش

می افتاد

 نه بید از باد

نه برگ از برگ می جنبید

شکاف ابرها راهی به  به نور ماه می دادند

 دوباره راه را بر ماه می بستند

 و من همچون نسیمی از فراز شاخه ها

 پرواز می کردم

تو را می خواستم ای خوب ای خوبی 

به دیدارتو من می آمدم با شوق

با شادی

 

تو را می بینم ای گیسو پریشان در غبار یاد

تو با من مهربان تر از منی

یا من؟

تو با من مهربانی می کنی چون مهر

مهری مهربان با من

 

پس از توفان

پس از تندر

پس از باران

گل ِ آرامش آوازی

به رنگ جشمهای روشنت دارد

نسیمی کز فراز باغ می آید

چه خوش بوی تنت دارد

 

من اینک در خیال خویش خواب خوب می بینم

تو می آیی و از باغ تنت صد بوسه می چینم

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

 

صفای گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

 

اگر زمانه به این گونه

ــ پیشرفت این است

مرا به رجعت تا غار

ــ مسکن اجداد

مدد کنید

که امدادتان گرامی باد

 

همیشه دلهره با من

همیشه بیمی هست

که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد

و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

 

همیشه می گفتم:

چقدر مردن خوب است

چقدر مردن

ــ در این زمانه که نیکی

حقیر و مغلوب است ــ

خوب است

 

 

 

از : حمید مصدق

 

 

 

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

 

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟

در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟

در من این شعلۀ عصیان نیاز

در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

 

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور ِ تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

 

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

 

سینه ام آئینه ای ست،

با غباری از غم

تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

 

آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا

مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت

دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد

 

من چه می گویم ، آه …

با تو اکنون چه فراموشی ها

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

 

                        تو مپندار که خاموشی من

                        هست برهان ِ فراموشی ِ من

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند …

 

 

از : حمید مصدق

 

 

 

در من اینک کوهی ،

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگامی شکوفایی گل ها در دشت ،

باز می گردم

و صدا می زنم :

آی!

            باز کن پنجره را،

            باز کن پنجره را

                                    ــ در بگشا !

            که بهاران آمد!

            که شکفته گل سرخ

            به گلستان آمد!

            باز کن پنجره را !

            که پرستو پـَر می شوید در چشمه ی نور،

            که قناری می خواند،

                        ــ می خواند آواز ِ سرو

            که : بهاران آمد

            که شکفته گل ِ سرخ

            به گلستان آمد!

سبز برگان ِ درختان ِ همه دنیا را،

نشمردیم هنوز

 

من صدا می زنم :

آی!

            باز کن پنجره را،باز آمده ام

            من پس از رفتن ها،رفتن ها؛

            با چه شور و چه شتاب

            در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام

 

داستان ها دارم،

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،

بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها

و صبوریِّ مرا

کوه تحسین می کرد

 

من اگر سوی تو بر می گردم

            دست من خالی نیست

            کاروان های محبت با خویش

            ارمغان آوردم

 

من به هنگام  شکوفایی گل ها در دشت

باز بر خواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

آی!

                        باز کن پنجره را!

پنجره را می بندی …

 

 

 

از : حمید مصدق

 

 

 

 

در سحرگاه سر از بالش ِ خوابت بردار

کاروان های فروماندۀ خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را

 

تو اگر باز کنی پنجره را

من نشان خواهم داد،

به تو زیبایی را

 

بگذر از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شوکت ِ پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگی اش،

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد؛

به عروسی ِ عروسک های ِ کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی ِ داماد و عروس

صحبت از ساده گی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

 

کودک ِ خواهر من

در شب جشن عروسی ِ عروسک هایش می رقصد

کودک ِ خواهر من

امپراتوری ِ پر وسعت خود را هر روز

شوکتی می بخشد

 

کودک ِ خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند!

گُل قاصد آیا

با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را من تو را خواهم برد

به سر ِ رود ِ خروشان ِ حیات،

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز؛

بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را !

ــ صبح دمید !

 

 

از : حمید مصدق

 

 

 

گاه می اندیشم

خبر ِ مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر ِ مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را ،

ــ بی قید ــ

و تکان دادن ِ دستت که ،

ــ مهم نیست زیاد ــ

و تکان دادن ِ سر را که ،

ــ عجیب ! عاقبت مُرد ؟

ــ افسوس !

کاشکی می دیدم !

 

من به خود می گویم :

« چه کسی باور کرد

جنگل ِ جان ِ مرا

آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد ؟ »

 

 

 

از : حمید مصدق

 

 

 

خواب رویای فراموشی هاست !

خواب را دریابم ،

که در آن دولت ِ خاموشی هاست

با تو در خواب مرا

لذت ِ ناب ِ همآغوشی هاست

 

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید :

« گر چه شب تاریک است

دل قوی دار

سحر نزدیک است»

 

 

از : حمید مصدق

 

 

گل خورشید وا می شد

شعاع مهر از خاور

نوید صبحدم می داد

شب ِ تیره سفر می کرد

جهان از خواب برمی خاست

و خورشید جهان افروز

شکوهش می شکست آنگه

ــ خموشی ِ شبانگاه ِ دژم رفتار

و می آراست

عروس صبح را زیبا

و می پیراست

جهان را از سیاهی های زشت ِ اهرمن رخسار

زمین را بوسه زد لب های مهر آسمان آرا

و برق شادمانی ها

به هر بوم و بری رخشید

جهان آن روز می خندید

میان ِ شعله های روشن خورشید

پیام فتح را با خود از آن ناورد

نسیم صبح می آورد

سمند خسته پای خاطراتم بازمیگردید

و می دیدم در آن رویا و بیداری

هنوز آرام

کنار بستر من مام

مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

سرشکی می فشانم من به یاد ِ مادر ناکام

دریغی دارم از آن روزگاران ِ خوش آغاز ِ

ــ سیه فرجام

هنوز اما

مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری

دریغا صبح هشیاری

دریغا روز بیداری …

 

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

…. زمین و آسمان لرزید

و آن جمعیت انبوه

ز جا جنبید ،

ــ چونان شیر خشم آگین

به سان کورۀ آتشفشان از خشم

ــ جوشان شد

چنان طوفان ِ بنیان کن

ــ خروشان شد

روانشان شاد

ز بند ِ بندگی آزاد

به سوی بارگاه ِ اَژدهاک ِ پیر با فریاد

غضبشان ، شیر

به مُشت اندر فشرده قبضه ی شمشیر

و در دلشان شرار ِ عقده های سالیان ِ دیر

و در بازوشان نیرو

و در چشمانشان آتش

همه بی تاب و بس سرکش

روان گشتند

به سوی فتح و آزادی

به سوی روز ِ بهروزی

و بر لب ها سرود افتخار آمیز پیروزی

به روی سنگفرش ِ کوچه ، سیل خشم

ــ در قلب شب تاری

چو تنداب بهاری پیش می لغزید

و موج خشم بر می کند و از روی زمین می بُرد

بنای اژدهاکی را

و می آورد

طربناکی و پاکی را

در آن شب از دل و از جان

به فرمان سپهسالار کاوه ، مردم ِ ایران

ز دل راندند

نفاق و بندگی و خسته جانی را

و بنشاندند

صفا و صلح و عیش و شادمانی را

نوازش داد باد صبحدم بر قله ی البرز

درفش کاویانی را …

 

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

…. کنار کورۀ آهنگری کاوه

به سر انگشت خود بستُرد اشک شوق

آنگه گفت :

« فری باد و همایون باد

شما را عزم ِ جزم

ــ ای مردم ِ آزاد

به سوی مهر باز آئید

و از آئینه ی دل ها

غبار ِ تیره ی تردید بزدائید

روان ها پاک گردانید

و از جان ها نفوذ اهرمن رانید

که می گوید

قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد ؟

قضای آسمانی نیست

اگر مردانه برخیزید

و با دیو ستم جانانه بستیزید

ستمگر خوار و بی مقدار

به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟ »

نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود

دل و جانش در آن دم با اهورا بود

به سوی آسمان دستان فراآورد

ــ یاران هم چنین کردند ــ

نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد :

« خدای عهد و پیمان ، میترا ،

ــ پشت و پناهم باش

بر این عهد و بر این میثاق

ــ گواهم باش

در این تاریک ِ پُر خوف و خطر

ــ خورشید راهم باش !

خدای عهد و پیمان ، میترا ،

ــ دیر است ، اما زود

مگر سازیم بنیاد ستم نابود

به نیروی خرد از جای برخیزیم

و با دیو ستم آن سان در آویزیم و

ــ بستیزیم

که تا از بن ،

بنای اژدهاکی را براندازیم

به دست ِ دوستان از پیکر دشمن

ــ سر اندازیم

و طرحی نو در اندازیم »

پس آنگه کاوه رویش را

به سوی کوره ی آهنگری گرداند

زمین با زانوانش آشنا شد

ــ کاوه با نجوا

نیایش را دگر باره چنین برخواند :

« به دادار خردمندی

که بی مثل است و بی مانند

به نور ، این روشنی بخش دل و جان و جهان ،

سوگند

که می بندیم ما آزادگان پیمان خود با خون

که چون مهر فروزان از گریبان افق سر برکشد بیرون

جهانی را ز بند ظلم برهانیم

ز لوث ِ اژدهاک ِ پیر

زمین را پاک گردانیم »

سپس برخاست

به نیزه پیش بند ِ چرمی اش افراشت

نگاه ِ او فروغ و فرّ ِ فرمان داشت

« کنون یاران به پا خیزید

و برپیمان ِ بسته ارج بگذارید

عقاب آسا و بی پروا

به سوی خصم روی آرید !

به سوی فتح و پیروزی

به سوی روز بهروزی … »

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

…. چه باید کرد ؟

گروهی گرم این نجوا

که « اکنون نیک تر مردن

از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سر بردن »

گروهی بر سر ایمان خود لرزان

که « آری نیک می گوید

کنون این اژدهای فتنه در خواب است

نشاید خوابش آشفتن »

گروهی هم در این تردید و شک

آمادۀ رفتن …

که ناگه بانگ ِ گُردی از میان ِ انجمن برخاست :

« جبان خاموش ، شرمت باد ! »

صدای گرم و گیرایش

شکست اندیشۀ تردید

کلامش دلپذیر افتاد

سکونی و سکوتی جمع را بگرفت

نفس در تنگنای سینه ها واماند

که این آوای مردانه

ز نو بر آسمان برخاست :

« جبان خاموش ، شرمت باد

تو ای خو کرده با بیداد

سحر با خود پیام صبح می آرد

لبان یاوه گو بر بند

که پیکان نفاق از چلۀ لبهات می بارد

اگر صد لشکر از دیو و ددان ِ اَژدهاک ِ بد کُنش

ــ با حیله و ترفند

به قصد ما کمین سازند

من و تو ، ما اگر گردند

بنیادش بر اندازند

هراسی در دل ِ ما نیست

ستم هایی که بر ما رفت

از این افزون نخواهد شد

دگر کی به شود کشور

اگر اکنون نخواهد شد

اگر می ترسی از پیکار

اگر می ترسی از دیوان ِ جان آزار

تو را بر جنگ ِ دشمن نیست گر آهنگ

تو و این راه تنهایی ــ که آلوده ست با هر ننگ ــ

نوید ما

ــ امید ماست

امید ماست

که چون صبح بهاری دلکش و زیباست

اگر پیمان گُجسته اژدهاک دیو خود با اهرمن دارد

برای مردم ِ آزاده گر بند و رسن دارد

دلیران را از این دیوان کجا پرواست

نگهدار ِ دلیران وطن مزداست »

میان ِ آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد :

« بلی مزداست

نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست »

نفاق افکن

ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد

و در خیل سیاهی های شب

از پیش ِ چشم ِ خشمگین ِ خلق پنهان شد

و مردم ، باز با ایمان ِ راسخ تر

ز جان و دل به هم پیوسته

با هم یار می گشتند

به جان آماده ی پیکار می گشتند ….

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

…. درنگی کاوه کرد

ــ آنگاه با لبخند

نگاهی گرم و گیرا بر گروه جنگجویان دلیر افکند

لبش را پرسشی بشکفت

به گرمی گفت با گُردان :

« در این جا هست آیا کس

که با ما نیست هم پیمان ؟ »

گروهی عزمشان راسخ :

که اکنون جنگ باید کرد

به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد

و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد

گروهی ــ گرچه اندک ــ

در نگه شان ترس و نومیدی هویدا بود

و در رخسارشان تردید پیدا بود

زبان شان زهر می پاشید

ــ زهر ِ یأس و بد بینی

بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپاکش

صدا سر داد :

« ای یاران !

قضای آسمان است این

همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور

چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه

گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر

و تو ای کاوه ! ای بی دانش و تدبیر

نمی دانی مگر کاین اژدهاک پیر

به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد

نگیرد حلقۀ این بندگی از گوش

ــ تا جان در بدن دارد

نمی دانی مگر کاو آرزومند است

زمین هفت کشور را

ز خون مردمان هفت کشور لعلگون سازد

روان در هفت کشور رود خون سازد

تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان

نه در دل آروزیی

ــ نی هوای دیگری در سر

چه می گویی دگر

ــ اندیشه ات خام است

تو را اینک سزا لعن است و دشنام است

من اینجا در میان ِ زیج غم ها می نشینم در شبان تار

که آخر دیرپا شام ِ سیه را هم سرانجام است

در این ماندن

اگر ننگ است اگر نام است

نمی پویم من این ره را

که آرامش

نه در رزم است

در بزم است و

در جام است … »

سخن ها کار خود می کرد

میان جمع موج افتاد

شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید

سپاه یأس بر کار تسلط بود

بر امید

چه باید کرد ؟

 

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی