امروز :دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲

عشق ، چشم افکنده و جز ما ندیده ست این زمان

وز برای خویش ، ما را بر گزیده است این زمان

 

دیده دل ها را و سنجیده تمام و از نیام

تیغ خویش از بهر ما ، بیرون کشیده ست این زمان

 

تا هنرها دیده از ما در طریق عاشقی

بندگان سنجیده و ما را خریده ست این زمان

 

گرچه تک تک ، هر یک از عشاق ، لحنی خوانده اند

عشق ، تنها نغمه ی ما را شنیده ست این زمان

 

در شکار جان و دل ، صیّاد ما پر حوصله است

لاجرم در خورد ما ، دامی تنیده ست این زمان

 

نیک و بد کرده است و تشریف قبول خویش را

راست بر بالای شوق ما بریده ست این زمان

 

▄ ▄ ▄

 

واژه ی عاشق که جز در قصّه ها ، جایی نداشت

در وجود ما ، به عینیّت رسیده ست این زمان

 

کوکبی که روزگاری ، در شب مجنون دمید

در کبود آسمان ما دمیده ست این زمان

 

خون جوشانی که روزی بیستون را رنگ زد

گشته سیل و در رگان ما ، دویده ست این زمان

 

 

 

از : حسین منزوی

 

 

ای مرگ بی مضایقه بر عاشقان زده!

تیغ جنون کشیده و بر خیل جان زده!

 

صیاد بی رعایت دشت تهی شده!

گلچین بی عنایت باغ خزان شده!

 

ای سنگ تو شکسته سر سروران همه

تا از کمین کینه ره کاروان زده!

 

ای میزبان خوان دغل! ای ز روی مکر

زهر هلاک در عسل میهمان زده!

 

از قتل عام لاله و گل، غارت چمن

داغ همیشه بر جگر باغبان زده!

 

در خورد هیمه دیده، بسی بید پیر را

اما تبر به ساقه ی سرو جوان زده!

 

دزد چراغ داری و کالا گزین بری،

آری، نه دزد ناشی بر کاهدان زده

 

 

 

از : حسین منزوی

 

باد، می زارد، مگر خوابی پریشان دیده است

باغ می نالد، مگر کابوس توفان دیده است

 

ماه می لرزد به خویش از بیم. پنداری که باز

بر جبین شب علامت های طغیان دیده است

 

جوی کوچک را به رگ یخ بسته خون در جا، مگر

در کف کولاک، شلاق زمستان دیده است

 

لیکن آرام است تاریخ، آنکه چشم خبره اش

زین پلشتی ها و زشتی ها، فراوان دیده است

 

منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد.

آری این گرگ کهن، بسیار باران دیده است.

 

هرچه در آیینه می بیند جوان ماه و سال

پیر ایام کهن در خشت خام، آن دیده است

 

ناامید از انفجار فجر بی تردید نیست،

آن که بس خورشیدها، در ذره پنهان دیده است

 

گرچه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،

شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،

 

لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت،

در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است.

 

باز می گردد سحر، هرچند هربار آمده

دست شب آغشته با خون خروسان دیده است.

 

 

 

از : حسین منزوی

 

چنان گرفته تو را بازوان پیچکی‌ام

 که گویی از تو جدا نه، که با تو من یکی‌ام

نه آشنایی‌ام امروزی است با تو همین

کـــه می‌شناسمت از خوابهای کودکی‌ام

عروس‌وار خیال منی که آمده‌ای

دوباره باز به مهمانی عروسکی‌ام

همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو

به گوش می‌رسد از بانگ چنگ رودکی‌ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود

به یک اشاره‌ی تو روح بادباکی‌ام

چه برکه‌ای تو که تا آب، آبی است در آن

شناور است همه تار و پود جلبکی‌ام

به خون خود شوم آبروی عشق آری

اگر مدد برساند سرشت بابکی‌ام

کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم

اگر امان بدهد سرنوشت بختکی‌ام

از : حسین منزوی

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خو، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
از : حسین منزوی

 

 

ادامه مطلب
+

یک بوسه که از باغ تو چینند به چند است؟

پروانه ی تاراج گُلت بند به چند است؟

خالی شدم از خویش و به خالت نرسیدم

آخر مگر این دانه ی اسفند به چند است؟

یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخر

کاغذ به سمرقند تو ای قند! به چند است؟

نرخ لب پُر آب تو و شعرِ ترِ من

در کشور زیبایی تو چند به چند است؟

با داروندار آمده ام پیش تو، پرکن!

غم نیست که پیمانه ی سوگند به چند است؟

وقتی که به عُمری بدهی لب گزه ای را

در تعرفه ی عشق تو لبخند به چند است؟

یک، ده، صد و بیش است خط ساغر عُشاق

تا حوصله ی ذوق تو خُرسند به چند است؟

دل مجمر افروخته ام برد و نگفتند

کاین آتشِ با نور همانند به چند است؟

چند اَرزدم آغوش تو در هرم کویری ؟

چندین بغل از برف دماوند به چند است؟

از : حسین منزوی

گلوله ای را به یاد ندارم

که به نیّت پوست نازک آزادی

شلیک شده باشد و

سرانجام

به قصد شقیقۀ دژخیم

کمانه نکرده باشد

 

چاقویی را به یاد ندارم

که برای گلوی خوش آواز عشق

از غلاف بیرون زده باشد و

آخر دستۀ خودش را

نبریده باشد

 

حالا،

هر چه می خواهید شلیک کنید و

هر چه می خواهید چاقو بکشید

 

 

از : حسین منزوی

 

ای بی تو دل تنگم بازیچه توفانها

چشمان تب آلودم باریکه بارانها

 

مجنون بیابانها افسانه مهجوری است

لیلای من اینک من… مجنون خیابانها

 

آویخته دردم ، آمیخته مردم

تا گم شوم از خود گم ، در جمع پریشانها

 

آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد

آن باد که می زارد در تنگه دالانها

 

با این تپش جاری ،تمثیل من است آری

این بارش رگباری ، برشیشه دکانها

 

با زمزمه ای غم بار ، تکرار من است انگار

تنهایی فواره ، در خالی میدانها

 

در بستر مسدودم با شعر غم آلودم

آشقته ترین رودم در جاری انسانها

 

دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده

تا تخته برم بیرون از ورطه توفانها

 

 

از : حسین منزوی

 

روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من!
تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من

می شوم بیدار و می بینم کنارم  نیستی
حسرتت سر می گذارد ، بی تو بر بالین من

خود نه توجیه من از حُسنی به تنهایی که نیست ،
جز تو از عشق و امید و آرزو ، تبیین من

رنج ، رسوایی ، جنون ، بی خانمانی ، داشتم
مرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من

از تو درمانی نمی خواهم به وصل ، اما به مهر
مر هم زخم دلم باش از پی تسکین من

یا به دست آور دوباره عشق او را یا بمیر!
با دلم پیمان من اینست و جان ، تضمین من

من پناه آورده ام با تو، به من ایمان بیار
شعر هایم  آیه های مهر و مهرت دین من

شکوه از یار؟ آه ، نه! این قصه بگذار ، آه ، نه!
رنجش از اغیار هم ، کفرست در آیین من

 

 

از : زنده یاد حسین منزوی

 

خالی‌ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفر‌انش
خالی‌ام چون آسمان شب‌زده بی‌اخترانش

خلق، بی‌جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی
نیمی از آفاقم اما، نیمه‌ی بی‌خاورانش

سرزمین مرگم اینک برکه‌هایش دیدگانم
وین دل طوفانی‌ام دریای خون بی‌کرانش

پیش چشمم شهر را بر سر سیه‌چادر کشیده
روسری‌های عزا از داغ‌دیده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل‌مرده‌ام کز هیچ سویی
درنمی‌گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش

جنگ‌جوی خسته‌ام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته‌ای از کشته‌ی هم‌سنگرانش

دعوی‌ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش

 

 

از : زنده یاد حسین منزوی

آهای تو که یه «جونم»ت ، هزار تا جون بها داره

بکُش منو با لبی که بوسه شو خون بها داره

بذار حسودی بکُشه ، رقیبو وقتی می کُشه

سرش توو کار خودشه ، چی کار به کار ما داره ؟

سرت سلامت اگه باز میخونه ها بسته شدن

با چشم مست تو آخه ، به مـِـی کی اعتنا داره ؟

این همه مهربونی رو از تو چطور باور کنم ؟

توو این قحط وفا که عشق ، صورت کیمیا داره

حرف «من» و «تو» رو نزن ، ای من و تو یه جون ، دو تن

بدون که از تو عاشقت ، فقط سری سوا داره

خوشگلا ، خشگلن ولی باز تو نمی شن ، کی میگه

خوشگل ِ خالی ربطی با خوشگل ِ خوشگلا داره ؟

کی گفته ماه و زهره رو که شکل چشمای توان ؟

چه دخلی خورشیدای تو به اون ستاره ها داره ؟!

توو بودن و نبودنت ، یه بغض ِ سنگین باهامه

آسمونم بارونیه تا دلم این هوا داره

من خودمم نمی دونم که از کِی عاشقت شدم

چیزی که انتها نداشت ، چه طوری ابتدا داره ؟

نترس از اینکه عشق من با تو یه روز تموم بشه

چیزی که ابتدا نداشت ، چه طوری انتها داره ؟!

 

 

از : حسین منزوی

ادامه مطلب
+

 

مجویید در من ز شادی نشانه

من و تا ابد این غم ِ جاودانه

 

من آن قصه ی تلخ ِ درد آفرینم

که دیگر نپرسند از من نشانه

 

نجوید مرا چشم ِ افسانه جویی

نگوید مرا ، قصّه گوی زمانه

 

من آن مرغ ِ غمگین ِ تنها نشینم

که دیگر ندارم هوای ترانه

 

ربودند جفت مرا از کنارم

شکستند بال ِ مرا ، بی بهانه

 

من آن تک درختم که دژخیم ِ پاییز

چنان کوفته بر تنم تازیانه

 

که خفته است در من فروغ ِ جوانی

که مرده است در من امید ِ جوانه

 

نه دست ِ بهاری نوازد تنم را

نه مرغی به شاخم کند آشیانه

 

من آن بی کران ِ کویرم که در من

نیفشانده جز دست ِ اندوه ، دانه

 

چه می پرسی از قصّه ی غصه هایم ؟

که از من تو را خود همین بس فسانه

 

که من دشت ِ خشکم که در من نشسته است

کران تا کران ، حسرتی بی کرانه

 

 

 

از : حسین منزوی

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی