امروز :دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲

گرفتم اینکه معادیست با حساب و کتابی

مرا که خود عددی نیستم چه عرض حسابی

 

بگو هنوز گرفتار درک هستی خویش است

اگر که بود در آن بلبشو حضور و غیابی

 

در آن مقال که نام آوران به جوش و خروشند

که یاد می‌کند از مست رند خانه خرابی

 

به یاد من به در آی از لباس و سیر شنا کن

چو در بهشت رسیدی کنار جوی شرابی

 

تو جوش عاقبت ما مزن که در صف محشر

کسی سوالی اگر کرد می‌دهیم جوابی

 

شراب، خالص و ساقی به رقص و باغ پر از گل

کسی که بر سر آب است کی رود به سرابی؟!

 

 

از : حسین جنتی

 

ایرانیا در این شب بی در چگونه ای؟

از ظالمی به ظالم دیگر چگونه ای ؟

 

ای خسته از تعفن شاهان سلطه ور

حالی در این فضای معطر چگونه ای؟

 

ای شانه ات سبک شده از رنج تاج و تخت

امروز زیر پایه ی منبر چگونه ای؟

 

از کشتی شکسته رها کرده خویش را

بر تخته پاره مانده شناور چگونه ای ؟

 

از گاو چاق خویش به در برده از مسیل

با هفت چاق گشنه ی لاغر چگونه ای ؟

 

ای از قفس پریده به شوق رها شدن

در باغ با شکستگیه پر چگونه ای ؟

 

هان ای زن گریخته از شوی بدسرشت!

افتاده زیر یوغ دو شوهر چگونه ای؟

 

از زیر خاک رفته برون همچو مار گنج

مغبون نشسته بر زبر زر چگونه ای ؟

 

ای کلفت رها شده از خان خانگی

همسایه را کنون شده نوکر چگونه ای ؟

 

از باختر رها شده اندر خیال خویش

افتاده گیر قلدر خاور چگونه ای ؟

 

ای خلق خسته از سگک کفش داریوش

زیر سم جناب سکندر چگونه ای ؟

 

ای مرغ پر کشیده از آن شاخه ی فقیر

پر کنده بر ذغال صنوبر چگونه ای؟

 

از یک فریب گشته رها این زمان بگو

حیران میان مکر مکرر چگونه ای ؟

 

زین پیش هر چه بود تنی بود و گردنی

بر نیزه ی گداخته ای سر چگونه ای ؟

 

ای شاکی از زمین و زمان حکم حکم توست

اینک بگو به کسوت داور چگونه ای ؟

 

ای از جهان شناخته چاهی و چاله ای

یک عمر در مدار مدور چگونه ای ؟

 

بر ما گذشت نیک و بد روزگار و رفت

تا بینمت که در صف محشر چگونه ای ؟

 

 

از : حسین جنتی

 

دین اگر مرا ز غم رها نمی کند، چه می کند؟

بند اگر زپای بسته وا نمی کند، چه می کند؟

 

اژدهای فقر برّه های اعتقاد را درید،

دین اگر که دفع اژدها نمی کند، چه می کند؟

 

دین چه می کند که دزد و شحنه پای سفره ی همند!

باد اگر که کاه را سوا نمی کند، چه می کند؟

 

 

از : حسین جنتی

 

دل، در گرو چند هنر داشتم، این شد …

ای بی سپران ! من که سپر داشتم این شد!

 

رودی که به سد خورد، ز اندوه ورم کرد …

یعنی عطش سیر و سفر داشتم این شد !

 

خاکستر گردو بُن ِ پیری به چناری،

می گفت که بسیار ثمر داشتم این شد!

 

 

با خاک ِ سیه، جمجمه ی خالی جمشید

می گفت ز افلاک خبر داشتم این شد

 

 

نی گفت که تلخ است جهان، گفتمش این نیست…

نالید که من بار ِ شکر داشتم این شد!

 

 

 

 

از : حسین جنتی

 

اگر زِ گور، به جایی دری نباشد چه؟!

وگر تمام شود، محشری نباشد چه؟!

 

گرفتم اینکه دری هست و کوبه‌ای دارد…

در آن کویر، کسِ دیگری نباشد چه؟!

 

کفن‌کِشان چو در آیم زِ خاک و حق خواهم،

دبیرِ محکمه را دفتری نباشد چه؟!

 

شرابِ خُلَّرِ شیراز داده‌ام از دست…

خبر زِ خمره‌ی گیراتری نباشد چه؟!

 

چنین که زحمتِ پرهیز بُرده‌ام اینجا،

به هیچ کرده اگر کیفری نباشد چه؟!

 

بَرَنده کیست در این بازیِ سیاه و سپید؟

در آن دقیقه اگر داوری نباشد چه؟

 

 

از : حسین جنتی

 

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟

این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!

 

گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،

گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

 

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،

حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

 

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار

” سیب ” است ، یا ” سر ” است ، نشان می کنی رفیق!

 

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،

از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!

 

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!

قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

 

گفتی: ” گمان کنم که درست است راه من”

داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!

 

فردا که آفتاب حقیقت برون زند،

سر در کدام برف نهان می کنی رفیق؟!

 

 

 

از : حسین جنتی

 

ادامه مطلب
+

ولایتی کهنم ! خسته ام ز والی خویش!

ندیده – خیر و خوشی – هیچ از اهالی خویش!

 

” من و زمانه ” چه شاهان سخت و سر کش را،

نشانده ایم به تدبیر گوشمالی خویش!

 

مرا و مهر مرا – هردو – داده اند از دست،

به اعتبار همین لشکر خیالی خویش

کنون منم! که همه زلف کارم آشفته ست،

به پایمردی مردان لا ابالی خویش!

 

گواه می طلبی؟ : زنده رود سابق من!

که خفته است در آغوش خشکسالی خویش!

 

دگر مپرس! که شرمنده ام ز قایق ها،

ز بی خیالی دریا چه های خالی خویش!

” من و زمانه ” بسوزیم هر چه سیمرغ است،

چنان که زال پشیمان شود ز زالی خویش!

 

به جابجایی یک مهره کیشتان مات است،

اگر چه مست غرورید و بی زوالی خویش!

 

ز اسب و اصل می افتید اگر که ما بکشیم،

ز زیر پای شما پاره های قالی خویش!!

 

 

 

از : حسین جنتی

 

هیچم ار نیست، نام معتبری است

که مسجّل به تخمه ی پدری است

 

پشت نام کسی نی ام پنهان

که مرا پیش نام خود خبری است

 

چنگ در فضل ِ این و آن نزدم

در دلم زین ولیمه ما حضری است

 

آتش عاریت مرا عار است

تا هنوزم ز خیر خود شرری است

 

ریسه بر کاج عید می بندند

ما نبستیم … نخل را هنری است!

 

اینم امروز بس که می گویند

در غیابم که؛ صاحب اثری است…

 

 

از : حسین جنتی

 

ادامه مطلب
+

باید که ز داغم خبری داشته باشد ،

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد !

 

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد !

 

آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !

 

 

 

از  : حسین جنتی

 

 

ادامه مطلب
+

 

دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود

دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود

گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود!

رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود

من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حالا از این جا رفته بود!

دور تا دورش همه خشکی ست این تنها خزر
راه اگر می داشت از این چاله دریا رفته بود!

 

 

از : حسین جنتی

 

 

 

هرچه مردم ساده تر. حکامشان سفاک تر!

گرگ کمتر می درد . از گله ی چالاک تر!

 

سادگی ها . مانع آزادگی هامان شده ست

هرچه کوه و دره کمتر . نعره بی پژواک تر!

 

شستن مغز بشر . یا خوردن آن بدتر است!

کیست اکنون . عاقلان. درچشمتان ضحاک تر!!؟

 

ترس زاهد حاصل بالا نشستنهای اوست

ازسر منبر خدارا دیده وحشتناک تر!!

 

گرچه عریانی به چشم زاهدان بی قیدی است

هرچه طول جامه کمتر . باصفا تر پاک تر!!

 

دامنت را رنگ کن از باده زاهد. میشود-

-باغ پرگل تر . یقینا بی خس و خاشاک تر!

های یوسف ! روز محشر با گریبانت مناز

نیست از قلب پریشان زلیخا چاک تر!

 

 

از : حسین جنتی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی