امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

بیا ساقی، آن می که حال آورد

کرامت فزاید، کمال آورد

 

به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام

 

بیا ساقی، آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام

 

بده تا بگویم به آواز نی

که جمشید کی بود و کاووس کی

 

بیا ساقی، آن کیمیای فتوح

که با گنج قارون دهد عمر نوح

 

بده تا به رویت گشایند باز

درِ کامرانی و عمرِ دراز

 

بده ساقی آن می کز او جام جم

زند لاف بینایی اندر عدم

 

به من ده که گردم به تایید جام

چو جم آگه از سِرّ عالَم تمام

 

دم از سیر این دیر دیرینه زن

صلایی به شاهان پیشینه زن

 

همان منزل است این جهان خراب

که دیده‌ست ایوان افراسیاب

 

کجا رای پیران لشکرکشش

کجا شیده آن ترک خنجرکشش

 

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دخمه نیزش ندارد به یاد

 

همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گم شد در او لشکر سلم و تور

 

بده ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام

 

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گنج

که یک جو نیرزد سرای سپنج

 

بیا ساقی، آن آتش تابناک

که زردشت می‌جویدش زیر خاک

 

به من ده که در کیش رندان مست

چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست

 

بیا ساقی، آن بکر مستور مست

که اندر خرابات دارد نشست

 

به من ده که بدنام خواهم شدن

خراب می و جام خواهم شدن

 

بیا ساقی، آن آب اندیشه‌سوز

که گر شیر نوشد، شود بیشه‌سوز

 

بده تا روَم بر فلک شیرگیر

به هم بر زنم دام این گرگ پیر

 

بیا ساقی، آن می که حور بهشت

عبیر ملایک در آن می‌سرشت

 

بده تا بُخوری در آتش کنم

مشام خرد تا ابد خوش کنم

 

بده ساقی آن می که شاهی دهد

به پاکی او دل گواهی دهد

 

می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک

بر آرم به عشرت سری زین مغاک

 

چو شد باغ روحانیان مسکنم

در اینجا چرا تخته‌بندِ تنم

 

شرابم ده و روی دولت ببین

خرابم کن و گنج حکمت ببین

 

من آنم که چون جام گیرم به دست

ببینم در آن آینه هر چه هست

 

به مستی دم پادشایی زنم

دم خسروی در گدایی زنم

 

به مستی توان دُرّ اسرار سفت

که در بی‌خودی راز نتوان نهفت

 

که حافظ چو مستانه سازد سرود

ز چرخَش دهد زهره آواز رود

 

مغنّی کجایی؟ به گلبانگ رود

به یاد آور آن خسروانی سرود

 

که تا وجد را کارسازی کنم

به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم

 

به اقبال دارای دیهیم و تخت

بهین میوهٔ خسروانی درخت

 

خدیو زمین پادشاه زمان

مه برج دولت شه کامران

 

که تمکین اورنگ شاهی از اوست

تن‌آسایشِ مرغ و ماهی از اوست

 

فروغ دل و دیدهٔ مقبلان

ولی‌نعمت جان صاحبدلان

 

الا ای همای همایون نظر

خجسته سروش مبارک خبر

 

فلک را گهر در صدف چون تو نیست

فریدون و جم را خلف چون تو نیست

 

به جای سکندر بمان سال‌ها

به دانادلی کشف کن حال‌ها

 

سر فتنه دارد دگر روزگار

من و مستی و فتنهٔ چشم یار

 

یکی تیغ داند زدن روز کار

یکی را قلمزن کند روزگار

 

مغنّی بزن آن نوآیین سرود

بگو با حریفان به آواز رود

 

مرا بر عدو عاقبت فرصت است

که از آسمان مژدهٔ نصرت است

 

مغنّی نوای طرب ساز کن

به قول وغزل قصّه آغاز کن

 

که بار غمم بر زمین دوخت پای

به ضرب اصولم برآور ز جای

 

مغنّی نوایی به گلبانگ رود

بگوی و بزن خسروانی سرود

 

روان بزرگان ز خود شاد کن

ز پرویز و از باربد یاد کن

 

مغنّی از آن پرده نقشی بیار

ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار

 

چنان برکش آواز خنیاگری

که ناهیدِ چنگی به رقص آوری

 

رهی زن که صوفی به حالت رود

به مستیّ وصلش حوالت روَد

 

مغنّی دف و چنگ را ساز ده

به آیین خوش‌،نغمه آواز ده

 

فریب جهان قصهٔ روشن است

ببین تا چه زاید شب آبستن است

 

مغنّی ملولم دوتایی بزن

به یکتایی او که تایی بزن

 

همی‌بینم از دور گردون شگفت

ندانم که را خاک خواهد گرفت

 

دگر رند مغ آتشی می‌زند

ندانم چراغ که بر می‌کند؟

 

در این خونفشان عرصهٔ رستخیز

تو خون صراحی و ساغر بریز

 

به مستان نوید سرودی فرست

به یاران رفته درودی فرست

 

 

 

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

 

نکته‌ای روح فزا از دهن دوست بگو

نامه‌ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

 

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز

بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

 

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب

بهر آسایش این دیده خونبار بیار

 

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن

به اسیران قفس مژده گلزار بیار

 

روزگاریست که دل چهره مقصود ندید

ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

 

 

 

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

 

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

 

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور

به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول

 

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

 

من شکسته بدحال زندگی یابم

در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

 

خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

 

دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد

بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول

 

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

 

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد

وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد

از : حافظ

ادامه مطلب
+

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود

من دیوانه چو زلف تو رها می کردم

هیچ لایقترم از حلقه ی زنجیر نبود

یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تاثیر نبود

سر ز حسرت به در میکده ها بر کردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود

نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست

خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود

تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود

از : حافظ

ادامه مطلب
+

 

مدامم مست می دارد نسیم ِ جعد گیسویت

خرابم می کند هر دَم فریب ِ چشم ِ جادویت

 

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن

که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت ؟

 

سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم

که جان را نسخه‌ای باشد ز لوح خال هندویت

 

تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی

صبا را گو که بردارد زمانی بـُرقع از رویت

 

وگر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی

برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت

 

من و باد ِ صبا مسکین ، دو سرگردان دو بی حاصل

من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت

 

زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عُقبی

نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سر کویت

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

 

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد

 

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس ، از امروز کار خواهم کرد

 

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد

 

چو شمع ، صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

 

به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد

 

صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل

فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد

 

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

 

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

 

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام

 

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

 

 

ار : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

 

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

 

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

 

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار

کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

 

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

 

او را به چشم پاک توان دید چون هلال

هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

 

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

 

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو

حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

 

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

 

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

 

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

 

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

 

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

 

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

 

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

 

 

از : حافظ

 

 

ادامه مطلب
+

 

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکم لله

 

آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه

 

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

یا جام باده یا قصه کوتاه

 

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبه استغفرالله

 

مهر تو عکسی بر ما نیفکند

آیینه رویا ، آه از دلت آه

 

حافظ چه نالی گر وصل خواهی

خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

 

 

از : حافظ

 

ادامه مطلب
+

دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد

 

شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد

 

که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

 

میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد

 

 

از : حافظ

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی