مرا با مرگ
فاصله ای جز شعر نمانده است
و آنگاه که این پرده الوان را
کنار خواهم زد
پهنه بی پایان
مرگ را خواهم دید
ولی هنوز به نام
آخرین امید
ولی هنوز به نام
آخرین بهار
ولی هنوز
به نام آخرین شعر
در پیش پرده ایستاده ام
و در پرتو مرگ
ناامیدانه
جهان را بس تماشایی
می یابم
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۰۵ اسفند ۱۳۹۹
چه غم انگیز است
خفتن با چشم های باز
و پایان اندیشه ها را نگریستن
چه غم انگیز است خفتن
آنگاه که شب رفته است
و از روز خبری نیست
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می کند
از پیش چشمان خیره من گذشت
و من به یکباره زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
گل آفتاب گردان
همچنان رویش به سوی
من است
گرچه خورشید رفته است
و سالیان دراز گذشته است
و ما همچنان روبروی هم
ایستاده ایم
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
اگر کسی مرا خواست
بگویید رفته باران ها را تماشا کند .
و اگر اصرار کرد ،
بگویید برای دیدن ِ طوفان ها
رفته است !
و اگر باز هم سماجت کرد ،
بگویید
رفته است تا دیگر بازنگردد …
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
چه سخت است خواندن شعری
که مثل شعر نوشته نشده
باشد
روی هر لغت مکث می کنیم
و ذهنمان از حرکت
باز می ایستد
مثل وقتی که در سنگلاخ
راه می رویم
و گاه از رو به زمین
می افتیم
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
آرزویم مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش شدن در صدایت
صدای تو چون باد گذشت
و من به دامن تاریکی
آویخته ام
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
آرزویم مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش شدن در صدایت
صدای تو چون باد گذشت
و من به دامن تاریکی
آویخته ام
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
هیچ کس نخواهد دانست که روی سخن من با که بوده است
با خداوند خویش که چون زنی زیباست
یا با زنی زیبا که خداوندگار زندگی من بوده است !
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
حرفی دارم
که تا کنون
آن را ننوشتهام
زیرا سفیدتر از کاغذهاست….
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
چه صحرایی است
صحرای تنهایی
و چه جشنی به پا داشته است
آنچه نیست
از : بیژن جلالی
- بیژن جلالی, شعر
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۴