امروز :سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲

نوروز نیست خاطرش آسوده

بر لب، تبسمیش هویدا نیست.

از کومه‌اش نرفته به بالا دود.

گویا نشاط در دلش اصلا نیست.

 

شبنم به‌روی گونه چه می‌داری؟

نوروز! ای الهه‌ی شادی‌ها.

برجای مانده‌ای ز چه رو- نوروز!

خاموش در میانه‌ی این غوغا؟

 

راه دراز سال، نَوردیدیم.

یک لحظه هم درنگ، نه با ما بود.

هولی به راه ما همه می‌پایید

کز ما به ترس بود و نه بی‌جا بود.

 

آسان شدند یکسره مشکل‌ها

اینک در آستانه‌ی نوروزیم

بشکف چو فرودین من- ای نوروز!

ساقی! بریز باده که پیروزیم.

 

 

 

از : اسماعیل شاهرودی

 

نفس در سینه‌ام زنگی‌ست، بر بام بلند هول می‌کوبد.

کسی در می‌زند «باد است» می‌گویم به گوش هول خود «باد است،

غیر از باد کس را

با درخت دور کاری نیست!»

کسی هر لحظه بر در می‌زند.

و من با هر نفس، هر کوفتن بر طبل، می‌جویم به جان از تن رهایی را!

کسی آرام‌تر از پیش بر در می‌زند، گویی. ــ

چو می‌آیم بگویم باز با خود :« با…»

شباهت می‌نشاند ضربه‌ی آرام بر در را

درون ریزش باران

و راهی می‌کند آوازه‌ی آن را،

ز کوره‌راه گوش من

به باغستان چشم من!

و من در باغ سبز چشم خود آرام می‌گیرم

و شب آرام می‌گیرد

و در آرام می‌گیرد.

 

 

از : اسماعیل شاهرودی

 

 

دیریست مرده‌ام من و دستی نیست،

تا پلک‌های باز مرا بندد،

بگذاردم به سینه‌کش تابوت،

بر های و هوی پیشترم خندد.

 

هر کس که او کلون دهانم بود؛

حرف مرا برای رقیبان برد.

از پیش من پرنده شد و پر زد،

نام مرا به خاطر خود نسپرد.

 

هر سو که آب بود دویدم؛ لیک …

بگریخت آب و آبله زد پایم.

یک آشنا نبود که بگذارد؛

لب را بروی بالش لب‌هایم.

 

در لابلای پنجۀ عمر من،

مردی دچار جست‌وجوی خود بود.

روزی پناه برد به یک آغوش،

بر درد خویش، دردی دگر افزود!

 

آن سردخانه گشت مرا، اینک،

این مرد پیکریست که بیجان است.

دیریست مرده‌ام من و دستی نیست،

این نغمه نیز؛ تق تق دندان است!

 

 

از : زنده یاد اسماعیل شاهرودی

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی