دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
از : مهدی فرجی
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای ” از تو پریدن ” گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخت
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی !!!
گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟؟
حالا برو! برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی.
از : مهدی فرجی
همیشه در دل همدیگریم ودور ازهم
چقدر خاطره داریم در مرور ازهم
دو ریل در دو مسیر مخالفیم و به هم ـ
نمی رسیم بجزلحظهءعبورازهم
تو من،تومن،تومنی،من تو،من تو،من توشدم
اگرچه مرگ جدامان کند به زور ازهم
نه…تن نده پریِ من،تو وِردها بلدی
بخوان که پاره شود بندهای تور از هم
…و مثل ریل نه،فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظهءعبورازهم
از : مهدی فرجی
- 1
- 2