پیاز چیز دیگری ست.
دل وروده ندارد.
تا مغز مغز پیاز است
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند.
در ما بیگانگی و وحشی گری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پر شور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است.
پیاز چندین برابر عریان تراست
تا عمق شبیه خودش .
پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست.
لایه ای درون لایه ای دیگر به همین سادگی
بزرگ تر کوچک تر را دربرگرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی.
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود.
پیاز این شد یک چیزی:
نجیب ترین شکم دنیا .
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوه اش.
در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات.
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
به من گفت بیا
به من گفت بمان
به من گفت بخند
به من گفت بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم
…..
از : ناظم حکمت
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
در سنگی را می زنم .
- منم , اجازه ورود بده ,
می خواهم به درونت داخل شوم ,
و دوروبررا نگاه کنم,
تورا مثل هوا نفس بکشم.
- برو-سنگ می گوید.-
من کاملا بسته هستم.
حتا اگر تکه تکه شویم
باز بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شکل ماسه درآییم
هیچ کس را به خود راه نمی دهیم
در سنگی را می زنم.-
منم , اجازه ورود بده .
صرفا از روی کنجکاوی آمده ام
کنجکاوی ای که تنها فرصت اش زندگی ست.
می خواهم نگاهی به قصرت بیندازم,
وبعد, از یک برگ و یک قطره ی آب هم دیدن کنم .
برای این همه کار زمان کم آوردم.
میرایی من باید تورا متاثر می کرد.
- من از جنس سنگم –سنگ می گوید-
و ضروری ست که جدیت را حفظ کنم .
از این جا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.
در سنگی را می زنم .
- منم اجازه ورود بده .
شنیده ام که در تو اتاق هایی بزرگ و خالی هست ,
اتاق هایی از نظر پنهان مانده با زیبایی هایی بی مصرف,
مسکوت , بی طنین گام های کسی.
قبول کن که خودت چیزی از آن نمی دانی .
- اتاق هایی بزرگ و خالی –سنگ می گوید-
اما در آن ها جایی وجود ندارد.
زیبا, شاید, اما
خارج از حواس ناقص تو.
می توانی مرا بشناسی, اما هرگز مرا تجربه نخواهی کرد.
همه ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه درونم وارونه.
در سنگی را می زنم.
- منم , اجازه ورود بدده.
دنبال سر پناهی همیشگی در تو نیستم
من بد بخت نیستم.
من بی خانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی که درآنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات این که در تو واقعا حضور داشته ام
چیزی جز کلماتی که هیچ کس باورشان نخواهد کرد
عرضه نخواهم کرد.
- اجازه ورود نخواهی داشت –سنگ می گوید-
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی خورد.
اجازه ورود نخواهی داشت
تازه می توانی شمه ای از آن حس
شکل نخستینه ی آن, وتنها تصوری از آن را داشته باشی.
در سنگی را می زنم .
- منم ,اجازه ورود بده .
نمی توانم دو هزار قرن
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم .
- اگر باور نمی کنی-سنگ می گوید –
از برگ بپرس ,همان را که من گفتم خواهد گفت
از قطره آ ب بپرس, همان را که برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تار موی سر خودت بپرس .
خنده مرا نمی گشاید, خنده, خنده ی بزرگ
خنده ای که با آن نمی توانم بخندم.
درسنگی را می زنم .
- منم, اجازه ورود بده .
من دری ندارم-سنگ می گوید.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
پای کودک هنوز نمی داند یک پاست,
می خواهد یک پروانه باشد یا سیب.
از پس سنگریزه ها ,خرده شیشه ها
خیابان ها , پلکان ,
خاک سخت جاده ,
پی در پی به پا می آموزند که نمی تواند پرواز کند ,
نمی تواند چونان میوه ی گردی بر شاخسار باشد.
پای کودک ,
مغلوب , در نبرد
به زیر آمد
ومحکوم به زیستن در یک کفش شد .
به پیروی از شکل آن , کم کم در تاریکی
به تفسیر جهان پرداخت ,
در حالی که هرگز پای دیگرش را نمی شناخت , محصور ,
در ظلمت به دنبال زندگی می گشت , چون مردی نابینا .
ناخن های پا , شفاف
چون خوشه ای از در کوهی ,
سخت شدند , سخت چون شاخ
وکدورت ماده به خود گرفتند,
گلبرگ های ظریف کودک
پهن شدند , تعادلی نوین یافتند ,
به شکل بی چشم یک خزنده ,
سر سه گوش یک کرم ,
پینه از آنان رویید,
و خود را پوشاندند
با کوچک ترین کوه های آتشفشان مرگ ,
سنگواره شدن نا خواسته .
لیکن شیی کور افتان و خیزان می رفت
بی آن که شانه خالی کند یا باز ایستد .
ساعت های بسیار .
یک پای به دنبال پای دیگر ,
اکنون پای یک مرد ,
این زمان پای یک زن ,
بالاتر ,
یا پایین تر ,
گذرا از چمن زارها و معادن ,
انبارها , دفاتر-
به جلو
به عقب , به درون
یا پیشاپیش خویش .
پا با کفش خود کار کرد,
به زحمت مجال آن را داشت
که بندها را برای عشق ورزیدن یا خفتن
باز کند .
با رفتن او , کفش ها می رفتند,
تا آن جا که همه وجود مرد در جاده اش فرو افتاد.
آن گاه او به زیر زمین خزید
وچیز دیگری ندانست ,
چه در آن جا اشیا , همه ی اشیا ممکن سایه گونه اند .
او هرگز ندانست که دوران پا بودن اش به سر آمده است – چه به این علت
که دفن اش کرده باشند تا پرواز را به او بیاموزند,
وچه به این دلیل که ممکن است
به یک سیب بدل شود.
از : پابلو نرودا
ترجمه : احمد محیط
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم .
بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
از : پل الوار
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
هنگامی که تو را به یاد میآورم
و از تو مینویسم
قلم در دستام شاخه گلی سرخ میشود
نامات را که مینویسم
ورقهای زیر دستام غافلگیرم میکنند
آب دریا از آن میجوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز میکنند
هنگامی که از تو مینویسم مداد پاک کنام آتش میگیرد
پیاپی باران بر میزم میبارد
و بر سبدِ کاغذهای دور ریختهام
گلهای بهاری میرویند
و از آن پروانههای رنگارنگ و گنجشگکان پر میگیرند
وقتی آنچه نوشتهام را پاره میکنم،
کاغذ پارههایام
قطعههایی از آینهی نقره میشوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند.
بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم.
از : غادهالسمّان
مترجم: فاطمه ابوترابیان
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
ممکن است…
ممکن است چند روز دیگر
جیبهایم پر شود از برف
ممکن است چند روز دیگر
نامههای گرسنه برسند و
شرم سیگاری برایم بگیراند
ممکن است ناگهان چاییام سرد شود
ممکن است زیر سیگاری در بالکن بگذارم و پر شود از مه
سینه ام از دل
دلم از صدا
صدایم از گریه…
ممکن است…
از : بروژ آکرهای
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
چیزی نمانده
ماه
میان سکوت فرو میمیرد
آسمان از ستاره تهی میشود
چیزی نمانده
تو از خواب برخیزی
پرده پنجره رنگ ببازد
کوچه پر شود از گام و صدا و سایه
چیزی نمانده
سرم را کف دستم بگذارم…
چه بنویسم؟
چیزی نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوکه فشنگی گردد
شلیک شده…
از : بروژ آکرهای
پ . ن :
ــ بروژ آکرهای متولد ۱۹۶۳ اربیل کردستان عراق
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
با کوزهی پرآب به بغل از راه کنار رودخانه میگذشتی.
چرا تند رو به من برگشتی و از پشت پردهی لرزانات نگاهام کردی؟
آن نگاهِ زودگذر از آن تاریکی به من افتاد، مثل نسیمی که روی موجها
چین و شکن میاندازد و تا ساحل ِ پُرسایه میرود.
آنگاه به سوی من آمد، مثل آن پرندهی شامگاهی
که شتابان از پنجرهی باز اتاق ِ بیچراغ به پنجرهی دیگری پرواز میکند
و در شب ناپدید میشود.
تو پنهانی مثل ستارهای پشت تپهها و من رهگذری در راهام.
اما چرا تو موقعی که کوزهی پرآب به بغل داشتی و از راه کنار ِ رودخانه
میگذشتی یک لحظه ایستادی و به صورتام نگاه کردی؟
از : رابیندرانات تاگور
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
در این شهر بزرگ یاس آلود
مذبوحانه، مرگ را
به انتظار نشسته ام .
اینجا، در کارخانه ای
با وسعت دنیا،
همنوعان بدبختم
که خون سرخ آنها
در رگم جاریست،
درمانده و ترسان
چون ماهی
اسیر قلابهایی از آهن .
از اعماق وجودم
می کشم فریاد.
نه تابی وتوانی که
رها سازم آنها را
زچنگ فتنه صیاد .
نه یارایی که بگشایم
زنجیرهای فولادین
زدستان وزپاهاشان
که می راند،
گاهی پیش، گاهی پس
تا وادارد آنها را
به کاری سخت وجانفرسا
در کارخانه د نیا .
وآن صیاد،
آن صیاد خون آشام
ندارد هرگزآن سودا،
که بردارد از حلقومشان قلاب .
حتی درکنار ساحل دریا
حتی درکنار ساحل دریا
از : دی اچ لارنس
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
شب چنان سختی را گذراندم
که امروز صبح
خنگ از خواب بیدار شدم !
از : گابریل گارسیا مارکز
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
سراپا خیس
از عشق و باران
در پاسخ شان چه خواهی گفت
اگر بپرسند
آستینت را
کدام یک تر کرده است؟…
از : کتاب ماه و تنهایی ( ترجمه عباس صفاری )
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴