خوب شد که آمدی ــ زن گفت.
شنیدی که هواپیما پنج شنبه سقوط کرد؟
خب آنها به دنبالم آمدند
برای همین.
می گوین که او هم در فهرست مسافران بود.
خب که چه؟ شاید نظرش را تغییر داده.
قرصهایی به من دادند تا غش نکنم.
بعد کسی را نشانم دادند که نمی شناختم.
سراپا سوخته بود، به جز یک دستش.
تکه ای پیراهن، ساعت، حلقه ی ازدواج.
برافروختم، مطمئناً او نیست!
او با من اینکار را نمی کرد که به این شکل درآید.
فروشگاه ها پر از آن پیراهن ها
و این ساعت معمولی است.
و نام ما درونِ حلقه،
نام هایی رایج است.
خوب شد که آمدی.
کنارم بنشین.
باید پنج شنبه می آمد.
و تا آخر سال پنج شنبه های زیادی را در پیش داریم.
کتری چای را روشن خواهم کرد.
موهایم را خواهم شست، و دیگر چه،
تلاش می کنم از این کابوسها بیدار شوم.
خوب شد آمدی،
آنجا سرد بود
او در کیسه خواب پلاستیکی…
منظورم، همان مرد بدبخت است.
پنج شنبه را روشن خواهم کرد، چای را می شویم،
چون نام هایمان رایج است.
از : ویسواوا شیمبورسکا
ترجمه از : بهمن طالبی نژاد، آنا مارچینوفسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۱
از حال رفته ای
گلوله ی سربی شانه ات را شکافته
و خون گرم بر گندم زار میریزد
من
به پستان زنی فکر می کنم
که تو را شیر نوشانیده
و تنی چنین سرشار را شکل داده است.
کلاه خودت را پَس می زنم
از پس خاک و خون
زیبایی ات
چون ماه ِتازه جوان پیداست
دستم به سمت دهانت می خزد
و هوسی دور در رگهایش می دود
ناگاه نسیمی خنک بر پوستم می زند
تو نفس می کشی
سبزه زاران در نوبهار به رقص می شوند
تو نفس می کشی
دو پای ِ جوان در سبزه زاران می دوند.
اگر همسنگرانم نبودند
گونه هایت را،
دو بوسه غنیمت می گرفتم
یکی برای خودم
یکی برای زنی که همین لحظه از خواب پریشان برخاسته
و برای سلامتی ات دعا می خواند
اما من مجبورم
این کارد را در سینه ات فرو کنم.
اگر جنگ نبود
ما شاید دلداده یکدیگر بودیم
و در بستر هم از حال می رفتیم.
از : الیاس علوی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
شب بود
ما به میخانه پناه بردیم
تو نشسته بودی کنار کلکین
پیاله ات خالی بود از خوشه های انگور
و پر بود از زیبایی
و ذره های زیبایی ات در هوا پیچیده بود
نه تنها من حیرانت بودم
که چشمان آن طرف پیشخوان نیز
پیشخوان نیز
نگاهان پوسترهای بر دیوار نیز
نه تنها من حیرانت بودم
نتهایی که از اتاق دیگر می آمدند نیز
بلند شدی
پیاله ها تکان خوردند
بیدار شدند همه مردانی که باری به این کافه آمده بودند
(تکه ای از ما برای همیشه در میخانه باقی می ماند)
با تو
جملگی به اتاق دیگر شدیم
آنجا که قلمرو نت ها بود
و نت ها حسرت ما بودند جوانی تو را
نت ها زبان ما شدند خواستن تو را
بیرون دروازه شب بود
ما به زیبایی تو پناه بردیم.
از: الیاس علوی
*کلکین : دریچه، پنجره
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۱
۱
برگ خفته زیر باد
کشتی زخم است
روزگار فنا پذیر شکوه زخم است
و درخت برآمده در مژگان ما
دریاچه زخم است.
و زخم در پل هاست
آنگاه که قبر امتداد می یابد
آنگاه که صبر امتداد می یابد
میان کرانههای عشق ما و مرگ ما،
و زخم اشاره ای است
و زخم در گذر است.
۲
به زبانی که زنگ هایش خفه شده اند
صدای زخم می بخشم
برای سنگ آمده از دور دست
برای جهان خشک
برای خشکی
برای روزگار حمل شده در برانکار یخ
آتش زخم را بر می فرزوم؛
و آنگاه که تاریخ در جامه ام می سوزد
و ناخن های کبود در کتابم می رویند
و آنگاه که بر سر روز نهیب می زنم:
کیستی، کیست که پرتابت می کند
به دفتر هایم، به سرزمین باکره ام؟
در دفتر هایم در سرزمین باکره ام
دو چشم از غبار می بینم
صدایی می شنوم که می گوید:
«منم آن زخم که در شدن است
که در تاریخ کوچکت بزرگ می شود.»
۳
تو را ابر نامیده ام
ای زخم ای کبوتر کوچ
تو را کلک و کتاب نامیده ام
و اینک گفتگو را آغاز می کنم
میان منتو و این زبان کهن سال
در جزیره های سفرها
در گـَنگ بارِ آن هبوط کهن
و اینک گفتگو را می آموزم
به باد و خرمابنان
از زخم ای کبوتر کوچ.
۴
اگر مرا در دیار رویاها و آینه ها
بندرگاه هایی یا کشتیای بود
اگر مرا ویرانه ی شهری بود یا که شهری
در دیار کودکان و گریه،
از اینهمه ترانه ای برای زخم می ساختم
ترانه ای به سان نیزه ای
شکافنده ی درختان و سنگ ها و آسمان
نرم مثل آب
سرکش و مبهوت مثل پیروزی.
۵
بر صحرای ما ببار
ای جهان آراست به رویا و حسرت
ببار اما ما را، ما نخلهای زخم را، بتکان
و برای ما دو شاخه بشکن
از درختی عاشق خاموشی زخم
از درختی شب زنده دار زخم
با مژگان و دستانی طاق وار.
ای جهان آراسته به رویا و حسرت
ای جهانی که در جبینم نگونسار می شوی
به سان زخم نقش می بندی
نزدیک مشو، زخم از تو نزدیک تر است
وسوسه ام مکن، زخم از تو زیبا تر است
و آن جادو که در چشمانت انداخت
در سرزمینهای واپسین
پایمال زخم شد
چنانکه دیگر نه بادبادنیش مانده است
تا وسوسه کند،
و نه جزیره ای
از : آدونیس (علی احمد سعید)
ترجمه از : کاظم برگ نیسی
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ تیر ۱۴۰۱
نه
دیگر چنان پُر شور
دوستت نمیدارم
چرا که تابش زیباییات
برای من نیست
در تو
رنجهای گذشتهام را
دوست میدارم
و جوانیِ از دسترفتهام را
هرچند گهگاه
نگاهْ مبهوت میدارم به چشمانت
آرام
و نهفته
مُدام با خود سخن ساز میکنم
اما نه با تو
که با قلب خود میگشایم
رازناکیِ سینه را
در سیمایت
سیمای دیگری را میجویم
در لبهایت
لبهایی که دیریست خاموشند
و در چشمانت
آتشِ مردهی چشمانی دیگر را.
از : میخائیل لرمانتوف
ترجمه از : حمیدرضا آتش برآب
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
چشمانت شعلهورند
از شرابی سرخ
چگونه بنشانم این شعلهها را ؟
تنها با نوشیدن از هر دو چشم
به بوسه
یکی پس از دیگری
آنگاه دوباره آنها را پر میکنی
از شراب زرد
که بیش از همه دوست میدارم
از : گونار اکلوف
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۷ خرداد ۱۴۰۱
به تو می اندیشم
در گذر از خیابان های شهر
به تو می اندیشم
هنگامی که به چهره ها می نگرم
از میان پنجره های مه آلود
نمی دانم که کیستند و چه می کنند
به تو می اندیشم
عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اکنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را
کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
آن گاه که پایان روزهای کار در می رسد
و صبح فرا می رسد
سایه ها گداخته می گردند
بر فراز بام هایی که ساخته بودیم
دوباره از کار باز می گردیم
بحث در میان مان
دلایل را بیرون می کشیم
از زمان اکنون و آینده
به تو می اندیشم
عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اکنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را
کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
وقتی به خانه می آیم
تو آن جایی
و ما رویاهامان را با هم می بافیم
کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
از : ویکتور خارا
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۱
دوست میدارم، خیانتهایت را
که به من روا میداری،
زیرا تایید میکند که زندهای،
و از دروغ و نقاب پوشیدن،
ناتوان
مرا نقابها به درد میآورد
بیش از به درد آوردن خیانت!
دوست میدارم، زان روی
که پُرتناقضی.
زان روی که بیش از یک مرد هستی.
زان روی که طبایعی هستی،
همه درون یک لحظهی پُرلهیب.
دوست میدارم آزار دادنِ معصومت را که به من روا میداری،
و دندانهای نیشت را
که زشتیِ مکیدنِ خونم را،
ادراک نمی کند.
ضربههای دشنهات را دوست میدارم،
زان روی که حتی یک بار
از پشت بر من فرود نیامده است.
با شاعری بدعتگر چونان تو،
من به خواب میروم،
درحالی که بکرترین مضامین جنونهایت را،
در برابر چشم و خاطره دارم.
پس تو همواره به سان طفلی، پاک، بیگناه،
در سرزمینی که،
بر فراز ناخن های دشنه،
دستکش سفید میپوشند.
تو را دوست میدارم،
زان روی که پنهان، از بزرگواری خویش می گریزی،
تا بر دروازههای اشتیاق،
شیدا، بازگردی.
تو را دوست میدارم،
زان روی که من از مدارهای سیاراتِ خرافه و دهشت،
با تو بالا میروم.
تو را دوست میدارم
زان روی که چون ما، وصل را دریابیم،
نجوای چلچلههای دریایی و دریا را درمییابیم.
مردی را چون تو،
دهها زن نمیتوانند دربرگیرند،
پس ای جانان من!
چگونه میتوانم من
یکباره
همهی آنان باشم!؟
از : غاده السمان
ترجمه از : عبدالحسین فرزاد
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسۀ متروکه فراموش میشوی
مثل عشق یک رهگذر
و مانند یک گل در شب… فراموش میشوی
من برای جاده هستم…
آنجا که قدمهای دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رویاهایشان به رویاهای من دیکته میشود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزئین میکنند، تا به حکایتها وارد شود
یا روشناییای باشد برای آنها که دنبالش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد … و خیالی.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش میشوی.
با کمک داناییام راه میروم
باشد که زندگیای شخصی حکایت شود.
گاه واژگان مرا به زیر میکشند،
و گاه من آنها را به زیر میکشم
من شکلشان هستم
و آنها هرگونه که بخواهند، تجلی میکنند
ولی گفتهاند آنچه را که من میخواهم بگویم.
فردا، قبلاً از من پیشی گرفته است
من پادشاه پژواک هستم
بارگاهی برای من نیست جز حاشیهها
و راه، راه است
باشد که اسلافم فراموش کنند
توصیف کردن چیزهایی را که ذهن و حس را به خروش در میآورند.
فراموش میشوی
گویی که هرگز نبودهای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش میشوی.
من برای جاده هستم…
آنجا که ردّ پای کسان بر ردّ پای من وجود دارد
کسانی که رویای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغهای تبعید بر درگاه خانهها خواهند سرود
آزاد باش از فردایی که میخواهی!
از دنیا و آخرت!
آزاد باش از عبادتهای دیروز!
از بهشت بر روی زمین!
آزاد باش از استعارات و واژگان من!
تا شهادت دهم
همچنان که فراموش میکنم
زنده هستم!
و آزادم!
از : محمود درویش
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۱
چشمهایی هستند
که نور را نمیبینند
خاطراتی، که به یاد نمیآیند
لبخندهایی که لذتی نمیبخشند
اشکهایی که دردی را نمیشویند!
کلماتی، چون سیلی
و احساساتی، که هستند…
روحی هست
که هیچ چیز
تسلایش نمیبخشد.
از : مرام المصری
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۹ فروردین ۱۴۰۱
به شب که مرا با تو آشنا کرده
توسل می جویم
باشد که مرا بشنود
باشد که در تمام طول بیداری با من باشد
آه ای شب نزدیک
روح مرا بگیر و برایش ببر
به او بگو
این اشتهای آن دو چشم است برای دیدن رویای تو
که از آتش و لهیب حکایت می کند
تو که خود زیباترین کلمات و شب هایی
کیستی تو ؟
امان از سستی واژگانم امان از ناتوانی ام
امان از برباد رفتنم در تو
کیستی تو ؟
جهان هستی و هیچ جهانی چون تو نیست
آسمان هستی و باران و شمیم
تو آن صدای شب زنده داری
صدای چکیدن دانه های باران
زمستان و بهارهستی
شب های تابستانه هستی
از آن زمان که به تو دل دادم جهان دگرگون شد
و تو بدل به خواب و رویا و بیداری من شدی
امان از اشتیاقم برای تو
کاش بدانی با تو چگونه محو می شوم
و چقدر خواهم مرد اگر چشمانم در پیشگاه تو بایستند
در تلفظ نامت شهدی ست که دهانم نمی شناسدش
پس هرگز بدنیا نیامده ام و هرگز نبوده ام جز بخاطر تو
از : سهام الشعشاع
ترجمه از : سودابه مهیجی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۷ فروردین ۱۴۰۱
روز خواهد شد
و درآن تورا دوست خواهم داشت،
روز خواهد شد
پس نگران نباش اگر بهار
تاخیر کرده است
و غمگین نباش اگر باران
متوقف شده است.
بناچار رنگ آسمان تغییر خواهد کرد
و ماه بر مدار می گردد،
روز خواهد شد!
روز خواهد شد
آن روز خواهم دانست چرا تمدن، زنانه است
و چرا شعر، زنانه است
و چرا نامه های عاشقانه زنانه هستند
و چرا زنان، هنگامی که عاشقند
به گنجشک و نور و آتش
بدل می شوند!
روز خواهد شد
لباس های بدوی را بر می افکنم
تا اصولِ گفتگو را بیاموزم!
روز خواهد شد
و آن روز، دوره ی انحطاطم را رها می کنم
و برای تو کلماتِ زیبا می نویسم
و مرزهای واژه را پشت سر می نهم
و شیشه ی کلام را می شکنم!
روز خواهد شد
آن روز، احساساتم را هدایت می کنم
غرورم را سرمی بُرم
و میراثِ تعصبِ قبیله ای را از درونم می شویم
و قیام می کنم
علیه پادشاه.
روز خواهد شد
سربازانم را مرخّص،
و اسبانم را رها می کنم
فتوحاتم را پایان می دهم
و به مردم، اعلام می کنم:
رسیدن ِ به ساحل ِ چشمهایت
بزرگترین پیروزی است!
از : نزار قبانی
ترجمه از : یدالله گودرزی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۱