امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

محکومم از مرگ خودم، این مرگ عمدی!

دیوانه ام، دیوانه ام، دیوانه ام، دی…

 

وا نـ ِ نـ ِ نـ ِ … گفتن این شعر یعنی

یک مشت واژه مثل من بی هیچ معنی

 

من هستم و دنیایی از تصویرهایی

که می زند در مغز من: «بام…بام… جدایی…»

 

من می توانستم شما باشم، نبودم

از ابتدا در انتها باشم، نبودم

 

من مستم امشب از خودم، از شعرهایم

باید که در خود قی کنم، بالا بیایم

 

با یک کت و شلوار مشکی، سوسک مرده!!

و آدمی که کله اش را باد برده

 

و یک اتوبوس پر از آدم که می رفت

یک کاروان مملو از ماتم که می رفت

 

تصویر و هی تصویر… زن قلبش گرفته ست

این شعر در دستان من آتش گرفته ست

 

می سوزم از عشقی که روی پیکرم ریخت

آبی که آن زن بر سر خاکسترم ریخت

 

«ودکا» نمی خوردم فقط گریه… به هم ریخت

ناگاه مرد و سایه اش با هم درآمیخت

 

پایم شکسته… و دلم… و واژه هایم

بگذار تا قعر لجن پایین بیایم

 

یک مشت کرم زنده در مغزم… نبودند!

تو فرض کن، تو فرض کن… و کم نبودند!

 

حتّی تو هم… ول کن! نمی خواهم بگویم

حالا که با پایان قصّه روبرویم

 

من سعی کردم مثل این مردم نباشم

وقتی خدا می سوخت « من » هیزم نباشم

 

حالا خدا مرده… و من مرده… و هرچه

دنیای من خالی ست از دنیا، اگرچه ↓

 

تنهایی ام را شهر دارد می فشارد

مردی که جز تنهایی اش چیزی ندارد

 

هی آینه اصرار دارد که ببینم

که زنده هستم که هنوز عاشق ترینم

 

این آینه که نیست، یک عکس قشنگ است!

من مرده ام… و پاسخ آ یینه سنگ است

 

دارم به سمت هیچ بودن می گریزم

دریایم و باید که در جویی بریزم

 

دنیایتان دیگر برایم جا ندارد

این روزهای شبزده فردا ندارد

 

دیوانه تر از خویشم و دیوانه تر از

شعری که امشب آمده بر روی کاغذ

 

حتّی تو هم می ترسی از من نازنینم

حتّی نمی خواهم تو را دیگر ببینم!

 

در یک اتاق لعنتی باید بمیرم

در زیر مردی خط خطی باید بمیرم

 

هرچند شعر درد من پایان ندارد

من مرده ام… و واژه هایم جان ندارد

 

چیزی میان واژه ها پیدا نکردم

باید که دنبال خودم اینجا بگردم

 

با یک عصای کهنه در یک راه فرضی

در زیر جسمی یخ زده تا تو بلرزی ↓

 

و من بیاندیشم چرا اینقدر سردم

و در پی یک عاشق تازه بگردم…

 

حالا کسی در قعر ذهنم جان گرفته ست

دوران شعر و شاعری پایان گرفته ست

 

امروز رنگ و بوی خون را دوست دارم

ترکیب احساس و جنون را دوست دارم

 

حالا فقط در فکر چیزی تازه هستم

در فکر یک تردید بی اندازه هستم

 

دیوانه باشم یا که نه، بهتر! بمیرم

و زندگی را در خودم از سر بگیرم

 

حالا فقط من یک کلاغ شوم هستم

که تا ابد به زندگی محکوم هستم…

 

 

از : سیدمهدی موسوی

[از خواب ها پرید، از گریه ی شدید

اما کسی نبود… اما کسی ندید…]

از خواب می پرم، از گریه ی زیاد

از یک پرنده که خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش

و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم

دیوانه بودم و دیوانه تر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی

سردرد داری و سیگار می کشی

از خواب می پرم از بغض و بالشم

که تیر خورده ام که تیر می کشم

از خواب می پری انگشت هاش در…

گنجشک پر… کلاغ پر… پر… پرنده پر…

از خواب می پرم خوابی که درهم است

آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است

از خواب می پری از داغی پتو

بالا می آوری… زل می زنی به او…

از خواب می پرم تنهاتر از زمین

با چند خاطره، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب های ساکت ِ

مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه!

از خواب می پرم از تو نفس، نفس…

قبل از تو هیچ وقت… بعد از تو هیچ کس…

از خواب می پری از عشق و اعتماد!

از قرص کم شده، از گریه ی زیاد

از خواب می پرم… رؤیای ناتمام!

از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

از خواب می پری با جیر جیر تخت

از گرمی تنش… سخت است… سخت… سخت…

[از خواب ها پرید در تخت دیگری

از خواب می پرم… از خواب می پری…

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم

از خواب می پری… از خواب می پرم…]

 

 

از : سید مهدی موسوی

 

نماندست چیزی به جز غم… مهم نیست

گرفته دلم از دو عالم… مهم نیست

 

تو را دوست دارم! قسم به خدا که…

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

 

فقط آرزو می کنم که بمیرم

پس از آن بهشت و جهنم مهم نیست

 

همان وقت رانده شدن به زمین… آه!

به خود گفت حوا که “آدم” مهم نیست

 

بیا تا علف های هرز بکاریم

اگر مرگ گل های مریم مهم نیست

 

ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهم نیست

 

نماندست چیزی به جز غم, مهم نیست,

گرفته دلم از دو عالم, مهم نیست,

 

بمانم, بخوانم, برقصم, بمیرم…

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

همه ی زندگیمون درد

همه ی زندگیمون غم

جلوی آینه نشستم

وسط فکرای درهم

واسه چی ادامه میدم ؟

نمی دونم یا نمی گم

دیگه هیچ فرقی نداره

بغل ِ تو با جهنم

جلوی آینه نشستم

خوابم و بیدارم انگار

پشت سر کابوس رفتن

روبروم دیواره دیوار

پشت سر حلقه ی آتیش

روبروم یه حلقه ی دار

غم ِ اولین سلام و

آخرین خدانگهدار

خسته ام ، یه تیکه سنگم

خالی ام ، یه تیکه چوبم

مثه یه قایق ِ متروک

توی دریای جنوبم

جلوی آینه نشستم

به نبودن مشت می کوبم

دارم از توو پاره می شم

به همه می گم که خوبم!

با تو سرتا پا گناهم

همه چی گندم و سیبه

هوا بدجور سرده انگار

دستای همه توو جیبه

باغمون گل داده اما

هر درختش یه صلیبه

ماهیه بیرون از آبم

حالم این روزا عجیبه

جلوی آینه نشستم

بی سوالم ، بی جوابم

نه چشام وا میشه از اشک

نه می تونم که بخوابم

مثه گنجشک توی طوفان

مثه فریاد زیر آبم

مثه آشفته ی موهات

مثه چشم تو خرابم

داشتی انگاری می ترکید

درد دنیا توو سرم بود

منو توو هوا رها کرد

هر کسی بال و پرم بود

روزای بدم که رفتن

وقت روز بدترم بود

این شبانه ، این ترانه

گریه های آخرم بود

از : سیدمهدی موسوی

 

یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست

کوچه‌ای که تاریک است جای شعر گفتن نیست

هر دو پوچ می‌مانیم ، هر دو پوچ می‌میریم

من که عاشق او بود ، او که عاشق من نیست

مثل اشتباهی محض ، در تضاد با خویشیم

آدم آهنی هستیم ،‌جنسمان از آهن نیست

مرد مثل دخترها ، گریه می‌کند آرام

زن اگرچه بغض آلود فرض می‌کند ” زن ” نیست

بی پناه و سرگردان ، در تمام این ابیات

اتّفاق می‌افتد ، شاعری که اصلا نیست

باز شعر می‌گویم ، گرچه خوب می‌دانم

شعر فلسفه بازی‌ست جای گریه کردن نیست

از : سیدمهدی موسوی

 

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس

به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص

به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!

به خواب رفتمت از گریه های تکراری

تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ …

به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید

که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید

که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد

که زیر آب فرو رفت… واقعا خفه شد!

که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی!

جلوی پاش بیفتی به خاک… گریه کنی

که می شود چمدانت شد و مسافر شد

میان دست تو سیگار بود و شاعر شد

که می شود وسط سینه ات مواد کشید

که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید…

به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و

به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و

که دیر باشم و از چشم هات زود شود

که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم

که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود…

قرار بود همین شب قرارمان باشد

که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی

قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود

که در توهّم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم

عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ

که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی

که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام

که به سلامتی من… که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال های دربدری

که به سلامتی تو که راهی ِ سفری…

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود

صدای مته می آمد که توی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی

صدای گریه ی من در میان بدمستی

صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!

صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

صدای جر خوردن روی خاطراتی که…

ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که…

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره

به دستگیری تو با مواد منفجره

به ارتباط تو با سوسک های در تختم

که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم

جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!

که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!

غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که…

به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که…

به عشق توی توهّم… به دود و شک که تویی

به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی

به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن

به فال های بد و خوب پشت یک تلفن

فرار می کنم از تو به تو به درد شدن

به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم

فرار می کنم از یک جواب نامعلوم

سوال کردن ِ من از دلیل هایی که…

فرار می کنم از مستطیل هایی که…

فرار کردن ِ از این چهاردیواری

به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری…

دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز

فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!

به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست

که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست…

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

دارد صدایت می زنم… بشنو صدایم را!

بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری

شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد

از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!

شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو

مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو… دارم تلو… از «نیستی» مستم

حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها

«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم

«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را

می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی

«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارض-ایی

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود

خاموش کردم برق را… تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام

از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام

خاموش/ ماندی توی گریه… وقت رفتن بود…

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار

سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لخ-تم

با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد… میان ما ترک خوردی

خوردی به لب هایم… مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور

هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ

از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من

مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری

داری تلو… داری تلو… از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار

با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری

داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت

کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم… اما کسی جز «ما» نخواهد برد

بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی

از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات

جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات

بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی

و گریه کن با یاد من وقت خودارض-ایی

حس کن مرا که دست برده داخل گیست

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا… حس کن مرا… که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

بهار رفته، خدا رفته، عشق من رفته

چقدر گریه کنم؟ آه!  واقعاً رفته

وباز عقربه ها مثل پتک می کوبند

تمام ثانیه های شما به زن رفته

خداکند نرسم پس بخواب ساعتِ شوم

همیشه گریه نمودست تا ترن رفته!

و دختری که لباس سپید … پوشیده

ومرد تا ابدالدّهر در کفن رفته

وزن که پرچم خود رابه قلّه کوبیده

ومرد خسته، تا آخر لجن رفته

وچشم مرد به یک راه پوچ خیره شده

وزن که هردفعه قبل آمدن رفته!

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

بانوی پشت پنجره ماتم گرفته است

هفت آسمان پوچ مرا غم گرفته است

ابلیس پشت پنجره ای خیس،بی قرار

فریادمیزند: دل من هم گرفته است!

دستان مرد یخ زده را بعد سالها

دختر کنار پنجره محکم گرفته است

زن عاشق‌ست و توی دلش حدس میزند

بیماری «برو به جهنم» گرفته است!

او یک فرشته بود سپس دیو شد سپس…

هر چند زن قیافه آدم گرفته است

ای شعر، هرزه ای که نگاه غریبه ات

امروز شکل «حضرت مریم» گرفته است

لبخند هی بزن به مخاطب … وتا ابد

ازحال من نپرس که حالم گرفته است

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

لکـّه ی خون دماغ من افتاد

وسط روسری صورتی ات

می تپیدند در کنار ِ هم

قلب من بود و بمب ساعتی ات!

اسم یک مرد ناشناس شدم

آخر شعرهای خط خطی ات

شده بودم دو تا پرنده ی گیج

عاشق چشم های لعنتی ات

 

رفتم از بی جهت، ندانستم

توی این خاک مرده، مین مخفی ست

سال ها تازه شد، نفهمیدم

«سنگ» در پشت «هفت سین» مخفی ست

دست هایت گرفته دستم را

چونکه خنجر در آستین مخفی ست!

فیلم می گیرم از تو، از خنده

گریه ام پشت دوربین مخفی ست

 

مزّه ی موز روی میزم بود

[«میم» کوچک خلاصه شد در «ز»]

باد از روسریت رد می شد

گریه ام می گرفت از طرز ِ …

دو پرنده یواش/ لرزیدند

در سرم سال ها زمین لرزه

سkس با چشم های لعنتی ات

دفن یک عشق در زنی هرزه

 

مثل یک بچّه گربه ی تنها

سر خود را به پات مالاندم

مثل ترس ِ پرنده ای رفتی

بر سر حرف های خود ماندم

پشت فرمان ِ دوستت دارم

سمت یک پرتگاه می راندم

چشم تو بر لباس های عروس

من برای تو شعر می خواندم!!

 

عشق/ «بازی» نبود در چشمم

من خودم باختم! نمی بردی!!

عقل آمد دوباره «حکم» کند

«دل» به این هیچ چیز نسپردی

من برایت عزیز! می مردم

تو برایم عزیز! می مردی؟!

با کسی که نبودم و بودی

توی یک پارک موز می خوردی

 

چند روز است شهر، بارانی ست

یک نفر گریه کرده از ظهر ِ …

باز آهنگ شاد می خوانـَد

وسط کامپیوترت «شهره»

توی دستم تفنگ قلابی ست

فکر ایجاد چند تا حفره!

[می دونم که قافیه غلطه

امّا به خدا

رو جعبه ی کلوچه ها

رو دیوارای کوچه ها

واسه ت پیغوم گذاشتم

که]

خسته ام از جهان ماشینیت

عشق بازی پیچ با مهره

 

دست ها را به هم زدند همه

دست، بد بود… باز جا رفتم

انتهایی نداشت قاف ِ عشق

عین ِ «بازی» به ابتدا رفتم

روز اوّل شد و غریبه شدم

با تو، با عشق سینما رفتم

یک پرنده شدم که کوچک شد

هرچه که بیشتر هوا رفتم

 

ما که رفتیم… بعد هم مجنون

عاشق چند قطعه ی نان شد!

ما که رفتیم… بعد «داش آکل»

عاشق سینه بند مرجان شد!

ما که رفتیم… روز و ماه گذشت

بعد ِ اسفند هم زمستان شد!

خون دماغم چکید بر دنیا

خبر آمد که موز ارزان شد!!

 

دست هایت گرفته دستش را

وسط دست های سـِر شده ام

نیستی! آنقدر عوض شده ای

هستی و باز منتظر شده ام

نه تویی، نه منم، فقط درد است

توی آیینه ی کدر شده ام

قلب من بود و بمب ساعتی ات

وسط خواب منفجر شده ام

 

خواستم التماس ِ در گریه

آنچه مردان نمی شوند شوم

تا که اخمم ترا نرنجاند

بر لب ِ خسته زهرخند شوم

سر بریده، بدون پر، ساکت

وسط سوپ تو پرنده شوم!

بغلم کن، تکان بده با اشک

تا از این خواب بد بلند شوم

 

لکـّه ی خون دماغ من، ننگی

روی پیراهن تمیزت بود

اسم من مثل فحش ناموسی

وسط شعر ریزریزت بود

زرد مانند صورت من بود

ظرف موزی که روی میزت بود

وسط تخت های یک نفره

گریه می کردم و به چیزت بود!!

 

پرت شد دست هایم از دستت

عاقبت عشق کار دستم داد

مثل خواب پرنده ای می رفت

روسری زنی میان ِ باد

مثل یک زخم کهنه بر سینه

رفته ای و نمی روی از یاد

عاقبت مرد قصّه خورد زمین

عشق، کنج ِ پیاده رو افتاد

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

اجازه هست که اسم تورا صدا بزنم

به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم

اجازه هست که عاشق شوم، که روحم را

میان دست عرق کرده تو تا بزنم

دوباره بچه شوم بی بهانه گریه کنم

دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم

دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم

و یا نه! یک تلفن به خود شما بزنم

نشسته ای و لباس عروسیت خیس است

هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم

برای تو که در آغاز زندگی هستی

چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم؟!

دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم

و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم!

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

وایستاده مثل مردی ایستاده

مثل شبی که گریه کردی ایستاده

له میکند در زیر پا خود را … مهم نیست

می خواهدت، می خواهدت اماّ مهم نیست

حس می کند هرگز تو را … حتماً ندیده

درمی رود مانند مرغی سربریده

با هرچه دارم – از تو دارم – می ستیزم

دیگر نمی خواهم ترا اصلا عزیزم!

هی قطره،قطره… قطره،قطره،آب گشتم

بگذار از چشمان تو پایین بریزم

من عاشقم … بیخود تقلاّ میکنم هی

ازتو به سمت دیگر تو می گریزم

اینجا نشسته پیش من درحلقه ای زرد

حس تصرفّ درتنم در بستر درد …

-استاد! من که مرده ام، به…من چه مربوط

که شعر باید در سراپا ره نمی کرد؟!

از اول این درس هی از زن نوشتم

هی عشق املا کرد … وهی من نوشتم

اصلا کسی میفهمد این را که چرا مرَد

لبخند بر لب در دل خود گریه می کرد؟

من عاشقم که عاشقم که غم ندارم

غیر از زنی که نیست چیزی کم ندارم

اصلا چرا من را به خود تشبیه کردید؟!

خانم شما قلب مرا تشریح کردید!

وخون من پاشید روی دستهاتان

من جیغ می … ساکت نشستم زیر باران

وتیغ جراّحی مرا آرام طی کرد

وعاقبت تبدیل شد به حلقه ای زرد

وایستاده مثل مردی ایستاده

درانتظار لحظه ی پایان جاده

ویک گل خشکیده بی بو … مهم نیست

وپرتگاهی که برای او مهم نیست

وزن که هرگز نیست… ودنیای تازه…

استاد ما مُردیم …! خانم با اجازه!!

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی