امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

بر من چه رفته است پس از ضربه ی تبر

احساس می کنم که خودم نیستم دگر

 

از من چه مانده است از آن تک درخت باغ

جز یک دل شکسته و یک روح در به در

 

هیزم شکن! چه دیر رسیدی، نگاه کن!

دختر شکسته است مرا از تو زودتر

 

سروی که در مقابل باد ایستاده بود

حالا نگاه کن! شده کبریت بی خطر

 

با موی قهوه ای و تنی لاغر و سپید

در جعبه ای شبیه اتاقی بدون در

 

ای رهگذر تو را به خدا این اتاق را

از دختری که یخ زده در شعرها بخر

 

آتش بزن به مغز من و دود کن مرا

از یادهام خاطره ی باغ را ببر

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

دست یک مرد توی تاریکی

می‌زند توی صورت خیسم

خواسته قبل خودکشی کردن

نامه‌ای عاشقانه! بنویسم:

.

«کارم از بچّگی جنایت بود

مادرم چند جور اسلحه داشت

خواهرم پرتغال را می خورد!!

پدرم در فرانسه بمب گذاشت

 

در چچن زیردست من بوده

هر چریکی که داخل ترن است

انفجار ِ ۱۹۶۰

توی شرق هلند، کار من است

 

فتح بیت‌المقدس شرقی!

طرح‌ریزی حمله‌های مغول

اختراع کتاب و بمب اتم

کشف شیطانی زن و الکل

 

سیل در بنگلادش و گینه

زلزله توی رودبار و بم

کار من بود و هست و خواهد بود

آنچه می‌دانم و نمی‌دانم!

 

آه ای عشق اوّل و آخر!

ای چراغ ِ همیشه‌ی راهم!

بابت هر چه در جهان کردم

از تو و شهر، عذر می‌خواهم»

.

خسته‌ام از چهاردیواری

که به تکرار هیچ، مشغولم

خسته‌ام از شعار آزادی

روی دیوارهای سلّولم

 

خسته‌ام از شکنجه‌ی دائم

خسته از عشق و دین و فلسفه‌ام

ناگهان مثل آخرین منجی!

دستی آهسته می‌کند خفه‌ام…

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

ادامه مطلب
+

کنار تخت، کسی نیست وقت بی‌تابی

چه مانده است به جز صبر و گریه کردن‌ها؟!

کنار مبل، کسی نیست وقتِ دیدنِ فیلم

کنار پنجره سیگار می‌کشم تنها

 

کسی نمانده که از پشتِ من بیاغوشد!

تمام خستگی‌ام را از آشپزخانه

کسی نمانده که در کوچه‌ها قدم بزنیم

برای خواندن آوازهای دیوانه

 

دوباره یادم رفته… خریده‌ام دو بلیط

برای خالیِ جایت در ایستگاه قطار

دوباره یادم رفته… دوباره در سُفره

میان گریه دو بشقاب چیده‌ام انگار!

 

کسی نمانده که بر شانه‌هاش گریه کنم

به کوه تکیه کنم لحظه‌ی شکستم را

کسی نمانده که در وقتِ رعد و برق زدن

بگیرد از وسط ترس‌هام دستم را

 

کسی نمانده، کسی نیست غیر تنهایی

در این اتاقِ پر از رفت‌و‌آمدِ جن‌ها

تو نیستی که به من راه را نشان بدهی

محاصره شده‌ام بین غیرممکن‌ها

 

کنار پنجره سیگار می‌کشم تنها

به فکر سبزه‌ی عیدم در این شب قرمز

که قول داده‌ای و داده‌ام به ماهی‌ها

بهار را از خاطر نمی‌برم هرگز

 

به گردنم زده‌ام چند قطره از عطرت

لباس خواب به تن، رو‌به‌روی بغضِ درم

تمام شهر فراموش کرده‌اند تو را

مهم نبود… مهم نیست… باز منتظرم!

 

شماره‌ات خاموش است مثل برق اتاق

صدای هق‌هق یک زن، نشسته بر تخت است

که قول داده‌ای و داده‌ام قوی باشیم

که قول داده‌ای و داده‌ام… ولی سخت است!

 

شماره‌ات خاموش است… زنگ می‌زنم و

کسی به غیر شب محض، پشت گوشی نیست

به گوشه گوشه‌ی دیوارِ خسته‌ی زندان

نوشته که: شرف نسل ما فروشی نیست…

 
از : سید مهدی موسوی

 

 

ادامه مطلب
+

آخرین روزهای آبان بود

مجلسِ سور و ساتِ چوپان بود

مرغِ بی‌کلّه می‌دوید هنوز!

نوبتِ ذبحِ گوسفندان بود

هیچ جایی برای گرگ نبود

 

مرغِ گردن‌دراز را خفه کرد

خوکِ غیرمجاز را خفه کرد!

یک نفر گفت زیر لب: ما… ما…

با قمه اعتراض را خفه کرد

چیز گوساله‌ها بزرگ نبود!!

.

ترس و شب بود و لرزش دندان

خنجرِ دوست، قاتلِ خندان!

– «کاش یک شب غذای گرگ شویم

لاأقل بهتر است از زندان…»

گریه می‌کرد برّه‌ای شب و روز!

 

در عزای قبیله رقصیدیم

پشتِ هر قفل و میله رقصیدیم

داخل آن طویله کشته شدیم

داخل آن طویله رقصیدیم

تا بدانند زنده‌ایم هنوز!

 

جرم ما چیست؟ زندگی کردن!

خوردن و سـ*ـس و برّه آوردن

آنکه نی زد برای تنهایی

بعد چاقو گذاشت بر گردن

خاکِ پُرخون، همیشه خاک‌تر است

 

آخرِ فیلم نیستم شاید

تا که چاقوی او چه فرماید!

می‌خورَد تکّه تکّه چوپان را

آخر فیلم، گرگ می‌آید

آخرِ فیلم، ترسناک‌تر است!

 

هفته‌ها در مسیر تکرارند

ابرها مثل ابر می‌بارند

راه‌ها پاک می‌شود از خون

گوسفندانِ ساده‌دل دارند ↓

جشنِ نوزادِ تازه می‌گیرند!

 

از فراسوی خواهشِ تن‌ها

رقص شلوارها و دامن‌ها

من عزادار دوستان هستم

که به یک چیز دلخوشم تنها:

همه یک روز خوب می‌میرند!!

.

آخرِ فیلم، ترسناک‌تر است

آخرِ فیلم، ترسناک‌تر است…

.

 

 

از : سیدمهدی موسوی

ادامه مطلب
+

سرم از روزهای بد پُر شد

مثل یک کیسه ی زباله شدم

جشن ِ بی مزه ی تولد بود

خبر آمد که چند ساله شدم

بعد شب شد، به خانه مان رفتیم

لـُـ*خت، زیر ِ پتو مچاله شدم

 

دلم آهنگ بندری می خواست

بوق ماشین و جیغ ترمز بود

صفحه ی شایعات را خواندم

سهم من چند تا تجاوز بود!!

همه ی شهر پرفسور بودند

متفکّرترینشان بز بود!

 

خام بودیم و پخته می باید!

رَب شناسان شهر، رُب بودند!!

«شاید» و «باید» و «ولی» و «اگر»

«همچنین» و «چرا» و «خب» بودند

خواستم تا که رکعتی از عشق…

همه ی دوستان جُنُب بودند!!

 

شهر با دستمال خونینش

پاک می کرد ردّ پایم را

«فعل ِ» شب بود و «قید» تنهایی

می شمردند «صیغه» هایم را

گریه می کردم از تو زیر پتو

نکند سوسک ها صدایم را…

 

داشت می مردم از تو و رفقا

موسم گل به بوستان بودند!!

ما که مُردیم گرچه این مَردُم

جزئی از سخت پوستان بودند!

هرچه می خواستند، می کردند!

دشمنانی که دوستان بودند

 

شعر من بوی گند می گیرد

گه رسیده به آن سر ِ سرشان

می نوشتند وصف ما را از

دفتر خاطرات مادرشان!

ما که مُردیم گرچه آنها هم

می رسد روزهای آخرشان

 

بغلم کن پتوی غمگینم!

بعد صد سال و قرن! تنهایی

بغلم کن که آتشم بزنی

توی این خانه ی مقوّایی

بغلم کن که شاد و غمگینم

مثل گریه پس از خود-ارضـ-ـایی

 

شاعرت فرق داشت با دنیا

عاشق ِ آنچه که نمی شد بود

وسط جشن، گریه می کردم

گرچه لبخند زورکی مُد بود

فوت کردم به کیک بی شمعم

مرگ من لحظه ی تولد بود…

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

من ﻫﺎﺷﻤﻢ ! ﮐﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ

ﺑﺎ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ، ﭼﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮِ …

ﺑﯽ ﺍﺗّﻔﺎﻕ ﺧﺎﺹ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﺮﮒ ﻣﺎﺩﺭﻡ

ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺧﺎﻃﺮﻩ

ﺩﺭ ﻣُﺮﺩﮔﯽ ﺩﺍﺋﻤﯽ ﺧﻮﺩ ﺷﻨﺎﻭﺭﻡ

ﺍﺯ ﺫﺭّﻩ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ

ﺗﺎ ﺷﺐ، ﻏﺮﻭﺭ ﻟﻪ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ

ﺗﺎ ﺻﺒﺢ، ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ

 

ﻣﻦ ﺁﺗﻨﺎﻡ ! ﺳﺎﻝِ ﯾﮏِ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺣﻘﻮﻕ

ﺧﺸﻢِ ﺳﮑﻮﺕِ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺗﺤﺼّﻨﻢ

ﻣﻦ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﺴﻞ ﺟﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ

ﺍﺯ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﻣﺸﺘﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻓﻠﺴﻔﯽ ﺍﻡ ﻻﯼ ﺟﺰﻭﻩ ﻫﺎ

ﺑﺤﺜﯽ ﺳﺮِ ﭼﮕﻮﻧﮕﯽ ﺭﺷﺪ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ

ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺭﺃﯼ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ

ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ!

 

ﻣﻦ ﮐﻮﮐﺒﻢ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﻡ !!

ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺍﻡ

ﻣﺨﺘﺺ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﺁﻗﺎﯼ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﺳﺖ

ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻡ!

ﯾﺎ ﭘﺎﯼ ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﻋﺪﺱ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ

ﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﺑﭽّﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﻔﻢ

ﯾﺎ ﭘﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﺟﺎﻕ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺷﺎﻡ

ﻣﻦ ﯾﮏ ﺯﻧﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻞ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﻣﺼﺮﻓﻢ

 

ﻣﻦ ﺻﺎﺩﻗﻢ! ﮐﻪ ﻋﻀﻮ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﺤﻠّﻪ ﺍﻡ

ﺁﺯﺍﺩﯼِ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ!

ﯾﮏ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺧﺴﺘﻪ ﮐﻪ ﭘﻬﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ

ﭘﯿﺮﺍﻫﻦِ ﺳﻔﯿﺪِ ﯾﻘﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﮔﻼﺏ

ﻣﺪّﺍﺡ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻏﺮﯾﺐِ ﻣﺤﺮﻣّﻢ

ﺁﻭﺍﺯ ﻃﺒﻞ ﻭ ﺳﻨﺞ ﺷﺮﯾﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﻏﻤﻢ

ﺩﺭ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻟﻌﻨﺘﯽ

ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﺩّ ﭘﺎﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻤّﻢ

 

ﻣﻦ ﮐﺎﻭﻩ ﺍﻡ! ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﺎﻓﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ

ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺤﺚ ﻭ ﻗﻬﻮﻩ ﻭ ﺳﯿﮕﺎﺭﻡ ﻭ ﺣﺸﯿﺶ

ﮐﯿﻔﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘُﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﻓﯿﻠﻢ، ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ

ﻣﻮﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺘﺮ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺭﯾﺶ

ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﺩِ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﯾﺎﺩِ ﻫﺰﺍﺭ ﺁﺩﻡِ ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺮﻡ

ﺩﺭ ﮐﻞّ ﺷﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﻢ ﻓﺤﺶ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ!

ﺗﺎ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺑﻐﻞ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﻡ

 

ﻣﻦ ﺍﺻﻐﺮﻡ ! ﮐﻪ ﻻﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﺤﻠّﻪ ﺍﻡ

ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﯿﻖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﻗﻤﻪ!

ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺯﻭﺭﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﺠﺎﻭﺯﻡ!

ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ

ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭼﺮﺥ ﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻭ ﺩﺯﺩﯼِ ﯾﻮﺍﺵ!

ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺴﺎﻁ ﺑﻨﮓ ﻭ ﻗﻤﺎﺭ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺧﻮﺭﯼ

ﺍﻣّﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻗﻠﺐ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺳﺖ

ﺩﻝ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻤﺮﻭﯼ ﭼﺎﺩﺭﯼ …

 

 

ﺑﺤﺚ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ

ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﯼ ﻗﺒﺮﻫﺎ

ﻣﻬﻤﺎﻧﯽِ ﺑُﺨﻮﺭْ ﺑُﺨﻮﺭِ ﮐﺮﻡ ﻭ ﻣﻮﺭﭼﻪ !!

ﺩﺭ ﭘﺲ ﺯﻣﯿﻨﻪ، ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﯾﮑﺮﯾﺰِ ﺍﺑﺮﻫﺎ …

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

دو زن داشتم از دو تا مرد که…

دو تا گریه ی تحت پیگرد که…

دو تا خواب ِ آماده ی پا شدن

شبی گم در آغوش ِ پیدا شدن

یکی خسته از آنچه بود و نبود

سفیدی سیگار با طعم دود

سفیدی کاغذ به سرخوردگی

سفیدی قرصی در افسردگی

بریده شده از تمام ِ خوشی

سفیدی صورت پس از خودکشی

سفیدی یک نامه ی ناتمام

سفیدی زن، قاطی ِ دست هام

سفیدی یک گـَرد در وهم من

سقوطی در آغوش بی رحم من

زنی خسته از آنچه دید و ندید

سفید ِ سفید ِ سفید ِ سفید

یکی لذت ِ قبل ِ وابستگی

سیاهی شب در دل ِ خستگی

سیاهی بغض ِ کلاغی که نیست

فرو رفتن از باتلاقی که نیست

جنون در جنون از جنون، تابدار

سیاهی یک دامن چاکدار!

تتن تن تتن در تنم در تنت

سیاهی یک خال بر گردنت

ذغالی که قرمز شده از عطش

سیاهی یک سایه در حرکتش

حضور ِ غریزی ِ بی اشتباه!

سیاه ِ سیاه ِ سیاه ِ سیاه

دو زن داشتم توی یک قلب با…

دو زن مثل دو قطب آهنربا!

سه تا خواب ِ خوشبخت در تخت من

سه تا تخت در خواب خوشبخت من

سه غیرطبیعی ِ زیر ِ سرُم!

سه دیوانه در عصر بمب و اتم

بدون «حسودی» و «مال کسی»

دو زن مثل پایان دلواپسی

دو زن داشتم توی یک خانه که…

سه تا آدم ِ نیمه دیوانه که…

سه تا حل شده در تن ِ دیگری

سه رؤیای ِ خوشبخت ِ خاکستری

از : سیدمهدی موسوی

یا ارّه باش بر تنِ سختم

یا تیغ نصفه، داخل تختم

یا سم بریز پای درختم

وقتی تبر وجود ندارد

وقتی در انتهای زمینی

وقتی که جز دروغ نبینی

وقتی که در قفس بنشینی

انگار پر وجود ندارد

گفتند پشت هر درِ بسته

آزادی است و قفلِ شکسته

گفتند پشت هر درِ بسته…

دیدیم در وجود ندارد!

گفتیم: شُکر! چشمِ تری نیست

گفتیم: شُکر! که خبری نیست

از این شکنجه بیشتری نیست

چون «بیشتر» وجود ندارد!

حرف از نگاه شعله ورش زد

از آرزوی بال و پرش زد

یک روز یک نفر به سرش زد…

آن یک نفر وجود ندارد

یک تیتر: صبح تازه دمیده!

یک تیتر: مرده است سپیده!

در روزنامه ای که رسیده

متن خبر وجود ندارد

یا گریه های وقتِ فراریم

یا صبر و انتظار بهاریم

از هر نظر وجود نداریم

از هر نظر وجود ندارد

چیزی بگو از آتش و آغاز

آزادی پرنده و آواز

یعنی به من امید بده باز

حتی اگر وجود ندارد …

از : سیدمهدی موسوی

ﻧﮑﻨﺪ ﭘﻨﺠﺮﻩ‌ﺍی ﭘﺸﺖ ﺻﻠﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮنی ﺩﺍﺧﻞ ﺟﻴﺒﻢ ﺑﺎﺷﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻦ  اس ام ﺍﺱ ﺩﺭ ﺟﺎیی ﺛﺒﺖ ﺷﻮﺩ

ﻧﮑﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪی ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺿﺒﻂ ﺷﻮﺩ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺷﺎﻫﺪ ﺩﻋﻮﺍﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷین‌اند

ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺣﻤّﺎﻡ، ﺗﻮ ﺭﺍ میﺑﻴﻨﻨﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻫﻨﺶ ﺑﺨﺶ ﮐﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺍﺯ ﻣﺮﺍ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ میﺩﺍﻧﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ میﺩﺍﻧﻢ !

ﻧﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ، ﺗﻴﺘﺮ ِ ﻳﮏ ِ  ﮐﻴﻬﺎﻧﻢ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺭﺧﻨﻪ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺷﮏ

ﻧﮑﻨﺪ ﻟﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻳﺮ ﮐﺘﮏ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﻧﺎﻣﻪی جعلی ﻣﺮﺍ ﭘُﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﺍﻳﻨﻬﻤﻪ ﺑﺪ، ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ ﺳﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪ

 

ﺗﻠﺨﻢ ﻭ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺳﻢ

ﻏﻴﺮ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪی ﺁﺩﻡ ﻫﺎ میﺗﺮﺳﻢ

 

ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺟﺎﺳﻮﺳﻨﺪ !

ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺣﻠﻘﻪی ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ میﺑﻮﺳﻨﺪ

 

ﻟُـ-ـﺨﺖ ﺩﺭ ﺟﻴﻎ ﺗﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪی ﺗﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ

ﻓﮑﺮ ِ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻦ ِ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺷﺐ ِ ﺳﺨﺘﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ

 

ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﺷﺐ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ بیﺭﺣﻤﻲ

ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ … ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ … ﻭ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ میﻓﻬﻤﻲ …!

 

ﮐﺎشکی ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﺳﻮﺯ، ﺑﻬﺎﺭی ﺑﺎﺷﺪ

ﮐﺎشکی ﺩﺭ ﺑﻐﻠﺖ ﺭﺍﻩ ﻓﺮﺍﺭی ﺑﺎﺷﺪ

 

ﮐﺎشکی ﺍﺯ ﻫﻤﻪ مخفی ﺑﺸﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﺎﺩی

ﮐﺎشکی ﻭﺻﻞ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩی

 

ﮐﺎشکی ﺑﺪ ﻧﺸﻮﺩ ﺁﺧﺮ ِ ﺍﻳﻦ ﻗﺼّﻪی ﺑﺪ

کاشکی ﺑﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ … ﻭلی ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﺪ …

 

ﻧﮑﻨﺪ ﺩﺍﺭ، ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺭﺧﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﻴﮑﺮﻭﻓﻮنی ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺨﺘﻢ ﺑﺎﺷﺪ

 

ﻧﮑﻨﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻠﻮﻳﺰﻳﻮﻥ میﺑﻴﻨﻨﺪ…

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

بدون ساک بدون بلیط در ترنم

نشسته غربت تاریخ در خطوط تنم

«قبای ژنده خود را کجا بیاویزم؟!»

به گریه پسرم یا به دست‌های زنم

چقدر بوسه که پشت لبان دوخته است

چقدر بغض که در حال منفجر شدنم

که عاشقانه‌ترین شعر روزگار تویی!

که گریه‌دارترین مرد این قبیله منم!

منی که قفل‌شده دست‌هام در زنجیر

چگونه دست به تصمیم بهتری بزنم؟!

هزار راز نگفته‌ست در میان سرم

هزار ردِ کبودی نشسته بر بدنم

مرا به نورِ پسِ ابرها امید نده!

که از سیاهی پایان قصه مطمئنم

که سایه‌ها ته کوچه چنان مرا بکشند

نه قبر می‌ماند! نه جنازه! نه کفنم

نه می‌شود که در این اضطراب سر بُکُنم

نه می‌­شود که از این آب و خاک دل بِکَنم

که گریه می‌کنمت مثل بچه‌های طلاق

که فکر می‌کنمت… تلخ می‌شود دهنم!

نه شوق رفتن و نه انتظار برگشتن

خرابه‌ای‌ست به جا از غرورم و وطنم

از : سیدمهدی موسوی

منو جا گذاشتی ته قصّه و

به اینکه داری می رسی، دلخوشم

برای تو که زندگی منی

خودم رو یه روز واقعا می کشم!

تنت اولین بخش تنهاییه

صدات آخرین رمز آرامشه

کسی که هزار ساله مُرده هنوز

داره توی دستات نفس می کشه

تبر توی مغزش قدم می زنه

درختی که در حال عریانیه

واسه من که آغوشتو کم دارم

چقدر این شبا سرد و طولانیه

صدام کن، صدام کن که دیوونتم

توو اعماق قلب و سرم خونه کن

که آشفته کن موی آشفته تو

که دیوونه رو باز دیوونه کن

صدام کن از اعماق شب های شب

صدام کن که مثل صدات خسته ام

جنون تو آغاز آرامشه!

به دیوونگی هات وابسته ام

شبا یاد تو، خاطراتت هنوز

به من مثل کابوس، سر می زنه

داره قلبمو منفجر می کنه

داره توی مغزم تبر می زنه

تویی بی قراری! تویی بی کسی!

تویی معنی خوب دلواپسی!

یه روز می رسم آخر قصّه و

یه روزی به اونکه می خوای می رسی!

از : سیدمهدی موسوی

پیدا بکن یک آدم آدم‌تری را

و شانه‌های محکم و محکم‌تری را

 

آقای خوبی که دلش سنگی نباشد

معشوق‌های دوستت دارم‌تری را
من را رهاکن، هرچه ‌می‌خواهی تو داری

از دست خواهی داد چیز کمتری را
با گیسوانت باد بازی کرد و رقصید

و زد رقـم آینده‌ی درهم‌تری را
تو آخر این داستان باید بخندی

پس امتحان کن عاشق بی‌غم‌تری را
من می‌روم آرام آرام از همه‌چیز

هرروز می‌بینی من مبهم‌تری را

 

من را ببخش، از این خداحافظ٬ خداحا …

پیدا نکردم واژه‌ی مرهم‌تری را

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی