امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

 

دنگ… دنگ…

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت، نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز…

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

 

یاد من باشد تنها هستم،

ماه بالای سر تنهایی است

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

 

قشنگ یعنی چه ؟

ــ قشنگ یعنی تعبیر عاشقانۀ اشکال

و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد .

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن .

 

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

 

دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آمد

من در این آبادی، پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری، ریگی، لبخندی

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

زندگی خالی نیست

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است، که مرا می خواند…

 

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

 

به سراغ من اگر می آید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است

که خبر می آرند، از گل وا شده ی دورترین بوته ی خاک

روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح

به سر تپه ی معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان، چتر خواهش باز است

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من…

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

 

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست

که در بیشه ی عشق

قهرمانان را بیدار کند ….

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

 

روزی

خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .

در رگ ها ، نور خواهم ریخت .

و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید /

 

خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .

زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .

کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ !

دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد :

آی شبنم ، شبنم ، شبنم .

رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ،

کهکشانی خواهم دادش .

روی پل دخترکی بی پاست ، دُب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت .

 

هر چه دشنام ، از لب ها خواهم برچید .

هر چه دیوار ، از جا خواهم برکند .

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !

ابر را ، پاره خواهم کرد .

من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ،

دل ها را با عشق ، سایه ها را آب ، شاخه ها را با باد .

و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها .

بادبادک ها ، به هوا خواهم برد .

گلدان ها ، آب خواهم داد .

 

خواهم آمد پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت .

مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .

خر فرتوتی در راه ، من مگس هایش را خواهم زد .

 

خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت .

پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند .

هر کلاغی را کاجی خواهم داد .

مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !

آشتی خواهم داد .

آشنا خواهم کرد .

راه خواهم رفت .

نور خواهم خورد .

دوست خواهم داشت .

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

 

ابری نیست

بادی نیست

می نشینم لب حوض :

گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب .

پاکی خوشه ی زیست .

 

مادرم ریحان می چیند .

نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر .

رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط .

 

نور در کاسه ی مس چه نوازشها می ریزد !

نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد .

پشت لبخندی پنهان هر چیز .

روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره ی من پیداست .

چیزهایی هست که نمی دانم .

می دانم ، سبزه ای را بکنم خواد مـُـرد .

می روم بالا تا اوج ، من پر از بال و پرم .

راه می بینم در ظلمت ، من پر از فانوسم .

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت .

پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج .

پرم از سایه ی برگی در آب :

چه درونم تنهاست .

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

 

بر آبی چین افتاد . سیبی به زمین افتاد

گامی ماند . زنجره خواند .

همهمه ای : خندیدند . بزمی بود ، برچیدند .

خوابی از چشمی بالا رفت . این رهرو تنها رفت . بی ما رفت .

رشته گسست : من پیچم ، من تابم . کوزه شکست : من آبم .

این سنگ ، پیوندش با من کو ؟ آن زنبور ، پروازش تا من کو ؟

نقشی پیدا ، آیینه کجا ؟ این لبخند ، لب ها کو ؟ موج آمد ، دریا کو ؟

می بویم ، بو آمد . از هر سو ، های آمد ، هو آمد . من رفتم ،

« او » آمد ، « او » آمد .

 

 

از : سهراب سپهری

 

ادامه مطلب
+

 

اینجاست ٬ آیید ٬ پنجره بگشایید ٬ ای من و دگر من ها :

صد پرتو من در آب !

مهتاب ٬ تابنده نگر ٬ بر لرزش برگ ٬ اندیشه ی من ٬ جاده ی مرگ .

آنجا نیلوفرهاست ٬ به بهشت ٬ به خدا درهاست .

اینجا ایوان ٬ خاموشی هوش ٬ پرواز روان .

در باغ زمان تنها نشدیم . ای سنگ و نگاه ٬ ای وهم و درخت

آیا نشدیم ؟

من « صخره ــ من » ام ٬ تو « شاخه ــ تو » یی .

این بام گِلی ٬ آری ٬ این بام گِلی ٬ خاک است و من و پندار .

و چه بود این لکه ی رنگ ٬ این دود سبک ؟ پروانه گذشت ؟

افسانه دمید ؟

نی ٬ این لکه ی رنگ ٬ این دود سبک ٬ پروانه نبود ٬ من بودم و تو ٬

افسانه نبود ٬

ما بود شما .

 

 

از : سهراب سپهری

 

ادامه مطلب
+

 

روزی که
دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت ، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
می خوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدار
می شد.

اما گاهی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند.

 

 

از : سهراب سپهری

 

ادامه مطلب
+

 

من دراین تاریکی

فکر یک بره روشن هستم

که بیاید علف خستگی ام را بچرد

من دراین تاریکی

امتداد تر بازوهایم را

زیر بارانی می بینم

که دعاهای نخستین بشر را ترکرد

من در این تاریکی

درگشودم به چمنهای قدیم

به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم

من در این تاریکی

ریشه ها را دیدم

و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم

 

از : سهراب سپهری

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی