امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

به من چه که آن شاعر پرتقالی

ترجیح می‌داده است

خر کتک‌خور آسیابانی باشد

اما حسرت گذشته را نخورد

من که پرتقالی نیستم

و نوستالژیک

اگر بگویم هرگز نبوده‌ام

مثل سگ دروغ گرفته‌ام

 

نه این که بگویم زنگ شتر را

به آزیر آمبولانس

و درشکه‌ی روباز را

برای گردش عصرانه با تو

ترجیح می‌دهم

به واگن متروی زیرزمینی

 

صحبت از روز و روزگاری است

نه چندان دور

زمانی که شهر

مکانیزم ساده‌تری داشت

و این‌قدر شبیه چرخ گوشت

و نزدیک

به زلزله‌های آخرالزمان نبود

 

زمانی که ماه

تاج سر پشه‌بندی بود

که مرا پلنگ

و پوست تو را شیر و شکری می‌کرد

و روحمان خبر نداشت

که نیمه‌ی تاریکش روزی

زباله‌دان زمین خواهد شد

و نیمه‌ی آفتابگیرش

در دست مقاطعه‌کاران فضا

کازینوی قماربازان سیارات

شاید تقصیر حال

با زیبایی رو به زوال تو باشد

که من هی به گذشته پرتاب می‌شوم

به روزگاری که غم

آنقدر کوچک بود

که در اشکدان کریستالی می‌گنجید

و دست سرنوشت

از راه راست

منحرفت اگر می‌کرد

ماشین ترمز بریده‌ای نمی‌شدی

در جاده‌ی مارپیچ

 

چگونه دلم تنگ نشود

برای شبی پرستاره‌تر

خانه‌ای که خلوت‌تر

تویی که زیباتر

منی که دیوانه‌تر

و بستری که کوچک‌تر بود.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

من درختی کلاغ بر دوشم، خبرم درد می کند بدجور

ساقه تا شاخه ام پر از زخم است، تبرم درد می کند بدجور

 

من کی ام جز نقابی از ابهام؟ درد بحران هویت دارم

یک اشاره بدون انگشتم، اثرم درد می کند بدجور

 

جنگجویی نشسته بر خاکم، در قماری که هر دو می بازیم

پسرم روی دستم افتاده، سپرم درد می کند بد جور

 

مثل قابیل بی قبیله شدم، بوی گندم گرفته دنیا را

بس که حوا هوایی اش کرده، پدرم درد می کند بدجور

 

هرچه کوه بزرگ می بینی، همگی روی دوش من هستند

عاشقی هم که قوز بالا قوز، کمرم درد می کند بدجور

 

تو فقط صبر می کنی تجویز، من فقط صبر می کنم یکریز

بس که دندان گذاشتم رویش، جگرم درد می کند بدجور

 

بستری کن مرا در آغوشت، با دو نخ شعر و این هوا باران

مرغ عشقی بدون همزادم، که پرم درد می کند بد جور

 

برسان قرص بوسه – اورژانسی – قرص یک ور سفید و یک ور سرخ

برسان نشئه ای ز لب هایت، که سرم درد می کند بدجور

 

 

 

از : مرتضی خدایگان

 

ادامه مطلب
+

به خواب می روم اما چه خواب دشواری

بخواب خواب قشنگم! هنوز بیداری؟

 

هنورز شعله وری؟

آه! راحتم بگذار

صدای خواب درآمد : بخواب، تب داری

 

من از تب تو به هذیان رسیده ام، تو ولی

نخواستی که خودت را به خواب بسپاری

 

فقط خیال تو آمد، ولی نه، بختک بود!

کجاست عینک خوابم؟! عجب شب تاری!

 

به روی سینه ی خوابم نشست بختک و گفت:

به چنگ عکس پلنگ پتو گرفتاری!

 

شبیه اینکه شبح باشی و نباشی باز

به جز توئی که نبودی، نبود غمخواری

 

چه خنده دار برای تو گریه می کردم!

چه استغاثه ی خیسی، چه شوق دیداری

 

گذشته ی تب و آه و … گذشته های تباه

و روز و شب، دو سفید و سیاه تکراری!

 

خلاصه قصه ی خواب از سرم پرید و کلاغ

به خانه اش نرسید و …

ــ بخواب تب داری!

 

 

از : بکتاش آبتین

 

 

پ . ن :

ــ ۱۹ دی ۱۴۰۰

 

از مه فراز آمدند، معاصران من

از دره‌ی دود و درد

با چشمانی نانِگر

همچون دو پنجره‌ی بسته به چینی شکسته‌ی جهان.

بی اسب آمدند

بی یراق و سلسله

از ظلمتی به ظلمت دیگر.

نرینه گاو زمان

پیشانی‌شان را شخم بطالت زده بود.

 

معاصران من

در سرزمین شکنجه و ضجه زاده شدند

و تاریکی بود و ستاره‌ای نبود بر آسمان‌شان

با خشمی کور زاده شدند

پس آنگاه در خانه‌ی تاریک

– در تاریکخانه‌ی خویش-

به هم شمشیر بر نهادند با چهره‌ی نانمایان

و بر فراز اجساد یکدیگر به رقص مرگ در آمدند.

 

زیبائی از جهان کوچک‌شان رخت بر بسته بود

وقتی معاصران من به جستجویش بر آمدند

با دهان گشاده به جرعه‌ فریادی.
معمار کلمات

ایشان را بگونه‌ای خطابه کرد

که در سرزمینی فراخ

حیرت‌انگیزترین رنج‌ها را کشیدند

تا شگفت‌انگیزترین گندم‌ها را بکارند

زان پس معاصران من

دشنه در رگ‌های یکدیگر راندند

بی آنکه چهره از چهره باز شناسند!

بر آنان تعابیری تاریک فرو فرستاده شد

به‌هنگامی که شاعران

از شفافترین واژگان

بر زمین باغی برنهاده بودند!

 

معاصران من در فاصله‌ی آبی و خاک

شکنجه شدند.

پس آنگاه در هول‌انگیزترین دره‌ها رقصیدند

 

با سپیدی مرگ بر اندام‌هاشان!

رگ‌های‌شان از سرود عشق تهی بود

پنداری از دروازه‌ی نقره‌ای مرگ

با ترانه‌ای که بر لبان‌شان نبود

بدین جهان رانده شدند.

سوگ، جریان مهیب هستی‌شان بود

سوگی همیشه بر همیشگی ِ سوگ!

گوئی یکی از قلعه‌ زبرینی که نبود و نیست

به فروتر شدن و شکستن، فرمان‌شان گفت

پس ستم را سجده رفتند

و در آن‌سوی پوست خویش گم شدند.

با شنل وهم و خرافه

از پنجره‌های قصری جادوئی برون افکنده شدند.

 

بی اسب آمدند

بی یراق و سلسله

از ظلمتی به ظلمت دیگر.

دیگر معاصران

– همراهان ِ هم‌اندیش!-

– ستایندگان جهان زیبا

و زیبائی جهان، انسان-

دروازه‌ی خِرَد بر معاصران، از این‌گونه گشودند:

 

– «پرده‌ی لبخند بر چهره‌ی فریب نمی‌پاید

از خون سبزه نمی‌روید

شادابی شما نه در پژمردگی ماست

و نه در سوگ ماست، آوازهای‌تان.

به زندگی در آویزید و به عشق

ای مرواریدهای به مرداب فرو شده!

این جهانی می‌بایدتان شد

چه از ستاره باشید یا از خاک

از خورشید یا از نسیم

حتی اگر از چشمه‌ای برون تراویده باشید

به تاریکی مرگ خواهید پیوست

حیات تابلوی نقاشی نیست

حتی نقاشی‌ها هم پیر می‌شوند!

با هر اندیشه‌ای که سخن برانید

مرگ‌تان در خواهد نوشت

پس مرگی سرخ بایدتان طلب آزادی را

از اسارت آسمان و زمین

و کفی از جویبار عشق نوشیدن.»
معاصران من اما در غوغاشان ساکنند

در سکوت‌شان ضجه می‌کشند

و می‌تازند با اسب‌های چوبی‌شان

بر کوره‌راه سنت‌های مندرس

و اعتقادات یکجانبه

رو سوی مقصدی که نمی‌دانند کجاست

و چشمه‌ای که طعم آبش را نمی‌شناسند.

 

دیگر معاصران

– رهپویگان

که پوست اسب‌هاشان پرده‌های گرگرفته‌ی آتش است

و چهره در هاله‌ای

از آتشدان اندیشه چرخان دارند-

این سرود بدین جهان می‌افکنند:

 

– «چونان درخت و ستاره و شبنم

و حماسه‌هایی که در سپیده مشبک می‌شوند

فریادی باید شدن!»

 

معاصران من اما وقتی ستاره‌ی سرخی می‌بینند

پلک می‌خوابانند

و دیدگان‌شان به رنگ هیچ خورشیدی نیست

از هیچ نسیمی رنگ شکفتگی نمی‌گیرند

و در اقیانوس هیچ فلسفه‌ای

مروارید گمشده‌شان را نمی‌جویند

و نه در هیچ زخمی

زیبایی گمشده‌ای را.

 

زشتی، رایج‌ترین سکه‌هاست

و آواز مردگان، سرزمین مرا پوشانده است

و خائنان با سرهای افراشته

از گورستان می‌گذرند!

 

دیگر معاصران

لگام بر می‌کشند اسب باد پای خِرد را

از سرزمین دانستن

و می‌سرایند:

 

– «لجن را با اطلسی و نیلوفر نمی‌توان پوشاند

شب را نمی‌توان سبز سرخ یا آبی دید

که شب همیشه سیاه است.

لعاب برشکستگی زیبا نیست

لبخند در سرزمین نفرت طبیعی نیست

و زهرابه‌ی خیانت

در کوره‌ی مهربانی گوارا نمی‌شود.»

 

معاصران من

– بیگانگان با من

که شعرم خنجری است شکسته

در استخوان نادانی‌شان-

با پاهای برهنه بر ریگزار خرافه ضجه می‌کشند

بر شانه‌های‌شان باران زنجیر است

و بر سینه‌های‌شان

گنداب بویناک زخم.

در خویش ته می‌نشینند مردابــــوار!

 

اما، اما

شب از ستاره می‌شکند

نفرت از عشق.

عقل از پله‌های جهان بالا می‌آید

و بر سکوی سرخ خویش می‌نشیند.

معاصران من اما آری

درجاری ِ زمان

دیگر معاصران من خواهند شد.

 

۱۳۵۶- همدان

 

 

از : میرزاآقا عسگری (مانی)

 

خرم تن آن کس که دل ریش ندارد

و اندیشهٔ یار ستم‌اندیش ندارد

 

گویند رقیبان که ندارد سر تو یار

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟

 

او را چه خبر از من و از حال دل من

کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد

 

این طرفه که او من شد و من او وز من یار

بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد

 

هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر

کان یار سر صحبت ما بیش ندارد

 

معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم

عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟

 

بیچاره دل ریش عراقی که همیشه

از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد

 

 

از : عراقی

 

ادامه مطلب
+

هوای گامهایم را دارد این خیابان

که سال تازه در امتدادش

به راه افتاده است.

و همچنان که همراهم می آید سایه ی درختان را می شمارم

و می رسیم به میدانی

که سال را بهتر می شناسد از من.

 

به روی سکویی می نشینیم

و بوته ی شمشادی گیج می خورد

کنار دستم.

به بوی صمغ پریشان سر می نهم

سال را می بینم گم می شود

در ازدحام صنوبرهای خاکستری.

 

هوای چند کودک بازیگوش

هنوز می وزد از لابه لای درختان.

بنفش و سرد فرو می ریزد افق

و کودکان را می تاراند از جشن گیاهی.

ترنم تن می آمیزد در موسیقی صبور مغرب

به خانه بر می گردم

کلید را می چرخانم در قفل در

و خانه آرام

سلام می کند

به چین تازه ی پیشانی.

 

 

از: محمد مختاری

 

ادامه مطلب
+

از میکده تا چه شور برخاست؟

کاندر همه شهر شور و غوغاست

 

باری، به نظاره‌ای برون آی

کان روی تو از در تماشاست

 

پنهان چه شوی؟ که عکس رویت

در جام جهان نمای پیداست

 

گل گر ز رخ تو رنگ ناورد

رنگ رخش آخر از چه زیباست؟

 

ور نه به جمال تو نظر کرد

چشم خوش نرگس از چه بیناست؟

 

ور سرو نه قامت تو دیده است

او را کشش از چه سوی بالاست

 

تا یافت بنفشه بوی زلفت

ما را همه میل سوی صحراست

 

ما را چه ز باغ لاله و گل؟

از جام، غرض می مصفاست

 

جز حسن و جمال تو نبیند

از گلشن و لاله هر که بیناست

 

 

از : عراقی

 

ادامه مطلب
+

ابروت به زه کرده کمان آمد راست

مژگانت چو تیر بر کمان آمد راست

 

ما را ز تو دلبری گمان آمد راست

ای دوست ترا پیشه همان آمد راست

 

از : عنصری

 

ادامه مطلب
+

قومی برابر همه آدمیت

ایستاده است

و زبام شبچراغی نفت

آوار دوزخی می رمباند

بر قامت تکیدۀ بهمنشیر

تا از سقوط رانده شدن

ابلیس قرنهای جهان خوارگی را

محفوظ دارد.

آتش زبانه می کشد از گردۀ خلیج

و زشانه های آبادان بالا می آید.

شرم مرا چگونه فرو می شوئی

ای آب!

کاین گونه در عفونت اندام های ذوب شده

درمانده مانده ای؟

چشم مرا چگونه می آرائی

ای آتش!

کز روشنای و گرمیت ایمانها

پرداخته اند.

و این جا از استخوان و رگ

از پوست

از جگر

بر می آئی؟

 

هذیان خشمگین عصب هایم را

چگونه در می یابی

ای شعر؟

کز این جهان بجز تو سزاواری نداشتم

تا در نهیت واقعه ابزاری شود

و استخوانهائی را

بر پیشانی زمانه بکوبد

وان:

حلقه های بازوی مردانۀ مذاب

پرتاب می شود.

و دستهائی را

بر سینه رذالت قرن

بر زند

که از تلاشی اجسام

بر چشمخانۀ سبعیت

فرود می آید.

و چشم هائی را

بر چارطاق حیات

بیفشاند

کز حفره های شرحه شرحه

بر انحنای وحشت سیارگان

پاشیده است.

 

قومی برابر همه آدمیت

انبوه ترد اندامهائی را

در کوره های مشتعل افکنده است.

و نازکانه برون می زند

غمناله از شکاف جنایت.

و آسمان را می ترکاند.

این:

چنگ پر تشنج طفلی که آب می شود.

کز گور گُر گرفتگان

بر منظر شناعت تاریخ

که در حراست فرزند و زن

می جزد.

و این دهان زنی

کز ضجه های برنیامده

باز

مانده است

و آتش از درونش

سر می کشد.

 

آه

ای دل چگونه سخت و چغر گشته ای

که ضجه هات هنوز

بر می آید؟

ای جان چگونه تاب می آری

که تا بخانۀ هذیانت هنوز سرد نگشته است؟

شرمی نمانده

کز گلو آوائی برنیاید؟

ای دست

ای زبان

ای چشم

ای گلو

ای خون

ای عصب

ای

نظارگان خیرگی

آیا هنوز

هستید؟

آیا هنوز در جهنم اندام ها

دستی

رگی

زبانی

چشمی جرقه می زند؟

 

شرمنده باد شعرت

ای شاعر

بر باد باد صیحه ات

آشفتنت

دلسوزیت.

نفرین بر این کلامت.

نفرین بر این حراست جانت.

ای وای

کو خشم تا گلوی مرا بر درَد؟

و ناتوانی ویرانم را در ماندگاری

در این سرایش

کامل کند؟

 

آیا هنوز آدمی از خویش

تصویر روشنی دارد؟

رنهار!

وقتی که ما می آئیم

دروازه های غار را نیز

بربندید.

 

قومی برابر همه آدمیت

و آتشی

کز سینه فلات برون می جهد.

اینان چیَند؟

ای توس

ای دماوند

ای آبادان!

اینان چیَند؟

ای سرزمین من!

این اژدها چگونه همیشه

از شانه هات

روئیده است؟

 

دشنام هر گریوه و هر کوه

دشنام هر ستاره و هر آفتاب

دشنام هر خریژ و هر آتش

دشنام هر خزنده و هر وحش

دشنام ریگ

دشنام آب

دشنام دهر…

 

جان ها هنوز مشتعل است

و جِزّ و جِزّ گودال هائی

کز ذغال اندام ها

انباشته است

دیوارۀ زمان را می ترکاند.

 

 

 

 

از : محمد مختاری

ادامه مطلب
+

آنها که به نام نیک می خوانندم

احوال درون بد نمی دانندم

 

گر زآنکه درون برون بگردانندم

مستوجب آنم که بسوزانندم

 

 

از : باباافضل

 

ادامه مطلب
+

بدان سرم که شکایت ز روزگار کنم

گرفته اشک ره دیده‌ام، چه کار کنم؟

 

بدین مشقّت ما، زندگی نمی ارزد

که من ز مرگ، همه عمر را فرار کنم

 

به جامی از می چرخ است مستی ای ساقی

گرَم که مست کنی، هستی‌ام نثار کنم

 

شراب مرگ خورم بر سلامتیِ وطن

بجاست گر که بدین مستی افتخار کنم

 

چنان در آرزوی درکِ نیستی هستم

که گر اجل بکند همّت، انتحار کنم

 

ز پیش آن که اجل هستی‌ام فدا سازد

چرا نه هستی خود را فدای یار کنم

 

ز بس‌که صدْمۀ هشیاری از جهان دیدم

بدان شدم که دگر، مستی اختیار کنم

 

جنون که بر همه ننگ است، من به محضر دوست

قسم به عشق، بدین ننگ، افتخار کنم

 

من این جنون چه کنم؟ یافتم ز پرتو عقل

چو فرط عقل، جنون است من چه کار کنم؟

 

بگو به شیخ مکن عیبم این جنونْ عقل است

تو را نداده خدا عقل، من چه کار کنم؟!

 

 
از : میرزاده عشقی

 

ادامه مطلب
+

چه شمایلی خواهند یافت

استخوان‌ها

که رها شوند در آب؟

آبی که کج می‌تاباند

استخوان‌های قراریافته را

به دریاچه‌های بدنام

چه کسی نیازمند رویاهای من است؟

تصویرهایی

که هر اندامشان

پرتاب شده به خواب‌هام

از فاجعه‌ای

خوابی که در آن عقاب یورتمه می‌رود

سگ جگر تندیس می‌خورد

آهوبره شیرِ عقاب می‌نوشد

و اسب سفید

به دنبال پروانه‌ای

چموشی‌ها می‌کند به علفزار؟

چه شمایلی دارد

استخوان در رویا و عربده در آب

چه کسی دیده است دهان واژه را

وقتی که صدا می‌کند واژه‌ی دیگر را؟

نی

افتاده به ژرفای برکه

ـــ گره گره ـــ

چه کسی می‌شنود

از دهان پرِ شن

آواز وی؟

 

 

از : منوچهر آتشی

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی