خوشا به حال شاعران نظرکرده ای
که بیت اول شعرشان
هدیه ی خدایان است
من اما برای مطلع این شعر
نمی توانستم تا ابدالدهر
در انتظار خدایانی فراموشکار بنشینم
مثل سوار از جان گذشته ای
که در قبیله ی اجدادی ام
می ربوده است
زیر نگاه ناباور مهتاب
دïردانه دختر خان را
از درگاه خیمه ی خواب آلود
من نیز سالهاست
نخستین جمله ی شعرم را
زیر نگاه ناباور فرشتگان
از بارگاه خدایان دزدیده ام
بی گïدار اما
به آب نمی زنم هرگز
از گردباد به عاریه
کفش هایش را می گیرم
از باران تردستی اش
و از چوبه ی دار طنابش را
شنیده ام خدایان نیز
بندگانی را که ناخنک
به دار و ندار دیگران می زنند
اصلن دوست نمی دارند
اما هر از گاه
بنده ی ناشکری از رده ی من
به گوشه ای از ابدیت آنها
دستبرد اگر بزند
به روی مبارکشان نمی آورند.
از : عباس صفاری
شمع نیستم
که به یک فوت تو
کلاه از سرم بیفتد
رسم دهان دوختن نیز تازگی ها
با رواج شکنجه ی روح
یکسره منسوخ شده است
اصلا لازم نیست از این پس
حرفی بزنم
دهانم را باز نکرده دنباله ی حرفم را
پرندگان می گیرند و صدا در صدا
گوش فلک را هم کر می کنند
چه برسد به گوش های تازه تنیده ی تو
تو دیر جنبیدی زرنگ
پیش از آن که سنگ را
به جانب دریا پرتاب کنم
باید دستم را می گرفتی
حالا جلوی این موج ها را که دایره وار
به سمت اسکله ها می روند
دیگر نمی توان گرفت
این را هم بگویمت:
عروسک “وودوئی” که قلب پارچه ای اش را
سوزن باران کرده ای
المثنای من نیست
المثنای من امشب
گربه ی سیاهی است
که راه پس و پیش
اگر نداشته باشد
خیز برمی دارد
به سمت صورت حق به جانبت
و چنگال های تیزش را
نه بر پوستی که قرار است
پشت سر بگذاری
بلکه بر روح تو خواهد کشید
خطوط خونچکانی که به یادگار از من
با خود به ابدیت ببری.
از : عباس صفاری
قرار بود دری وا شود فرشته درآید
قرار بود شب تیره بگذرد سحر آید
قرار بود که با دستهای مرد تبر دار
صنوبرو سمن و نسترن به باغ درآید
بگفت: بگذرد این روزگار تلختر از زهر
بنا نبود که یک روزگار تلختر آید
به حال و روز دل ما بگو بگرید ایوب
قرار بود پس از صبر نوبت ظفر آید
هزار پنجره در سوگ آفتاب نشستند
مگر از آینه های دروغ گرد برآید
بنا نبود که بر گونه اشک سرخ بغلتد
بنا نبود که تیر عذاب در جگر آید
تهمتنانه جگرگوشه را به گورسپردیم
پدر که آز گرفت از نبرد بی پسرآید
از : مهدی ملکی دولت آبادی
عاشقی، بندی آن نیست که بسیار ببینی
که به هر سو نگری عکس رخ یار ببینی
آه، یعنی که پس از فُرقت ِ سی سال ندیدن
از بد حادثه کافی است که یک بار ببینی
که مگر بر سرت این گنبد دوّار بگردد
که مگر هر چه که بینی همه دوّار ببینی
که مگر پای برقصاند و دستک زندت دست
که مگر تیره کنی حال و مگر تار ببینی
عکس او بینی و پیراهنش انگار ببویی
عطر او بویی و پیراهنش انگار ببینی
گفتم ای یار! به صد مسخرگی آمدم این بار
که برآنم که ببینی وگرم خار ببینی
گفت: عشق است و به آزار تو بسته است ولیکن
باز عاشق شو و عاشق شو که آزار ببینی
از : امیرحسین اللهیاری
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود حاصل گل های پر پر است
شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است
از آن زمان که آینه گردان شب شدید
آیینه دل از دم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروززندگی است
امروزتان طلیعه فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی زچنگ شوم زمان مرگ می چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار وصله ناجور فصل هاست
وقتی تبر مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت طناب دار
بر صدر می نشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاستوقتی
که نقش خون به دل ما مصور است
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار معجزه ی یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانه ها
امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان برنده تر از تیغ خنجر است
این تخته پارها که با آن چنگ می زنید
ته مانده های زورق بر خون شناور است
حرص جهان نزن که در عهد بی ثبات
روز نخست موقع مرگت مقرر است
هرگزحدیث دردت به پایان نمی رسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است
اما هوای شور رجزدر قلم گرفت
سردار مثنوی به کف خود علم گرفت
در عرصه ستیز رجز خوان حق شدم
بر فرق شام تیره عمود فلق شدم
مغموم و دل شکسته و رنجور و خسته ام
در ژرفنای درد عمیقی نشسته ام
پاییز بی کسی نفسم را گرفته است
بغضی گلوگه جرسم را گرفته است
دیگر بس است هرچه دوپهلو سورده ام
من ریزه خوار سفره ناکس نبوده ام
من وام دار حکمت اسرارم ای عزیز
من در طریق حیدر کرارم ای عزیز
من از دیار بیهقم از نسل سر بدار
شمشیر آبدیده میدان کارزار
ای بیستون فاجعه فرهاد میشوم
قبضه به دست تیشه فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم
رازی هزار از پس پرده عیان کنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
گوش فلک ز ناله بیداد کر شود
در شهر هرچه می نگرم غیر درد نیست
حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست
اینجا نفس به حنجره انکار میشود
با صد زبان به کفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدسته های شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا زخوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام این همه شمشیر تشنه لب
هر روز روز واقعه تکرار میشود
آخر چگونه زار نگریم برای عشق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را
دیدم به قلب خون غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گل ها کتک زدند
مهر سکوت بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقه امید می زنند
شلاقه شب به گرده خورشید می زنند
دیدم که گرگ بره ما را دریده است
دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم هبل به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربت خود زار می گریست
در سوگ دین به پهنه رخسار می گریست
دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
از بس سرودم و نشنیدید خسته ام
من از نگاه سرد شما دل شکسته ام
ای از تبار هر چه سیاهی سرشتتان
رنگ جهنم است تمام بهشتتان
شمشیر های کهنه خود را رها کنید
از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید
بی شک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هر چار فصل سال همیشه بهار بود
اما به حکم سفسته بیداد کرده اید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کرده اید
مردم در این سرا چه به جز باد سرد نیست
هر که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مردم حدیث خوردن شرم و حیاست
صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست
مردم خدا نکرده مگر کور گشته اید
یا از اصالت خودتان دور گشته اید
تا کی برای لقمه نان بندگی کنید
تا کی به زیر منتشان زندگی کنید
اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن
گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن
دل را اسیر دلبر مشکوک کرده ای
دره دری نثار ره خوک کرده ای
آزاده باش هرچه که هستی عزیز من
حتی اگر که بت بپرستی عزیز من
اینان که از قبیله شوم سیاهیند
بیرق بدست شام قریب تباهیند
گویند این عجوزه شب راه چاره است
آبستن سپیده صبحی دوباره است
ای خلق این عجوزه شب پا به ماه نیست
آبستن سپیده صبح پگاه نیست
مردم به سحر شعبده به خواب رفته اید
در این کویر تشنه پی آب رفته اید
تا کی در انتظار مسیح دوباره اید
در جستجوی نور کدامین ستاره اید
مردم برای هیبت مان آبرو نماند!!!
فریاد داد خواهیمان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفته اند
شور و نشاطی و مستی ما را گرفته اند
در موج خیز حادثه کشتی شکسته است
در ما غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه رمق ناله می کند
از حجم این سروده ورق ناله می کند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طرف جنون کشید
هل من مبارز، از بن دندان بر آورم
رخش غزل دوباره به جولان در آورم
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم
از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق
فکری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم
در صبر غم به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبله خود را عوض کنیم
با خشت عشق کعبه یی از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر محض رضای خدا کنیم
اینان تمام هستی ما را گرفته اند
شور و نشاط و مستی ما را گرفته اند
در انتهای کوچه بن بست حسرتیم
باید که فکر عاقبت از ابتدا کنیم
با این یقین که از پس یلدا سحر شود
بر خیز که تا به حرمت قرآن دعا کنیم
از : امیرحسین خوشنویسان (بیداد خراسانی)
ای خاکِ خونمکیده و ای دشتِ گریهدار
ای آسمان سوختهی خطهی جنوب
با ما چه کردهای؟ که نماندهست آبِ چشم!
با ما چهکردهای؟ که نماندهست حالِ خوب!
ای نخلِ قدشکستهام ای واپسین پناه!
کارونِ خاکخوردهام ای چندمین شهید!
جانِ من است جانِ تو را آخرین نفس!
اشکِ من است مشکِ تو را آخرین امید!
گه زخم روی زخم و گهی داغ پشت داغ
گم کردهایم مرهم دلهای تفته را
ای آسمانِ کینهور آخر زمین مزن
مینایِ جانِ مردم از یاد رفته را!
ای دستِ حق، به یاریام از آستین درآی
باری غبارِ چهرهی آیینه پاک کن
وانگه سپهرِ سنگپران را فرو بکش
وی را بگیر و ذله کن و زیر خاک کن!
از : مرتضی لطفی
پ . ن :
ــ در بهار سال ۱۴۰۱ در کشور ایران هزینه های زندگی به شکل سرسام آوری افزایش یافت.
ــ در اردیبهشت ۱۴۰۱ اعتراضات سراسری در کشور شکل گرفت که همچون گذشته با آن برخورد شد.
ــ اعتصاب رانندگان اتوبوس در پیاتخت یک روز خیابانهای اصلی پایتخت را فلج کرد اما فردای آن روز همه چیز به حالت عادی برگشت.
ــ در ابتدای خرداد همان سال ساختمانی ده طبقه در آبادان فروریخت. علت ریزش ساختمان عدم ساخت اصولی و صدور مجوز غیرقانونی برای آن عنوان شده است.
ــ سوم خرداد سالروز آزادسازی خرمشهر و دلارمردی سربازان این سرزمین بر همگان مبارک باد.
سلام ای نقشهی زخمی، بلندای زمین خورده!
درود ای درد حاصلخیز، رویایِ وجین خورده!
نشان بوسهی تیغ است روی گونهی شرمت
گلاب قمصرت آب از لب حمام فین خورده
بهار جنگلات را باد وحشت برده بر دوشَش
بَرَت را زاهد بیآبرو با نام دین خورده
خلیج از موج مویات مویهخوان است و خزر در بغض
صدای گریههایت را گلوی آستین خورده
لبت را بسته زیبایی، صدایت سِحر در زنجیر
دو چشمت مست خواب و دامنت دریایِ چینخورده
تو را بیدرد و عاشقپیشه و خوشحال میخواهم
وطن! ای زخمهای بینهایت بر جبین خورده
از : مرتضی خدایگان
زمان که بگذرد
جهان که خواب و بیدارش را طی کرده باشد
تنهای ات را که از سر رد کرده باشی
سر از گریبان که برآوری
صدایش را خواهی شنید
گرفتارش می شوی
گوش کن
همه جا صدایش می آید…
او فرهاد است
تیشه اش را بر زمان می کوبد و آوازش را
بر گوش شیرین می آویزد
گوش کن…
عاشقش می شوی …
از : رضا موسوی
پ.ن:
ــ لینک خرید و دانلود قانونی آلبوم جدید گاه فراموشی همایون شجریان
زلفت بریده باد و زبانت بریده باز !ا
ای شب ، چو زلفِ او غمِ ما می کنی دراز ؟
تیپای گزمِگان چو به هم ریختم بساط
پس از نشاط نیست که بر می کشم دهاز
ماری که با مساحره ی نِی گرفته ای
ترسم که اژدها شود ای پیرِ نی نواز
بنشین مگر که با که عنایت کند حبیب
تو تحفه می بَری و منش می برم نماز
ای کاش یک نظر به قفایم نظر کنی
تا بنگری چه می کشم از ناز …ناز…ناز
من مادر و خیالِ تو فرزند ، زین شدم
گاهی خیال پرور و گاهی خیال باز
کارِ دلم بساخت و حاشا که بعدِ این
رقصم دگر به سازِ خداوندِ کارساز!ا
از : امیرحسین اللهیاری
وا می کنم با بوسه قرآن لبانت
تا بشنوم انا فتحنا از زبانت
مستی چشمان شما ذاتی ست یا نه
جام شراب افتاده توی سرمه دانت
بر تا موهایت بزن دستی که از شوق
دل می شود هر گوشه ای جامه درانت
شاید خدا قسمت کند روزی خصوصی
چشمم ملاقاتی کند با گیسوانت
من کهنه سربازی که مفقودالاثر شد
در نقشه ی جغرافیای بازوانت
از : هادی باباقصابها
نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجیرهی اشاره همچنان از هم پاشیده است
که حلقههای نگاه
در هم قرار نمیگیرد.
دنیا نشانههای ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.
نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفتهایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت
لرزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرّق درد برآمد.
یک یک درآمدیم در هندسه انتظار
و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی
و گوشه میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش
آراستهست.
و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواستهست
تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمیبایست بنشینی
و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری.
نزدیک شو اگر چه قرارت ممنوع است.
هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد
بر صفحهی صبور
وقتی که ماهوارههای طاق و نیمکت در خلٲ بگردد
و چهرهها تنها سیاه و سفید منعکس شود
ونیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخههای منفی باقی مانده باشد.
نوری معلق است در اشارههای ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشم انتظار شکی فسفرین
و برگ ترس خوردهی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟
نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است.
ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربهای که هر ساعت نواخته میشود تَرَک بر میدارد خواب آب
و چهرهای پریشان موج در موج
میگردد و هوای خود را میجوید
در بازتاب گنگ سکهای در آب انداختهست.
پا میکشند سایههای مضطرب
در هیبت مدور نارونها
و باد لحظه به لحظه نشانهها را میگرداند دور تا دور میدان
اینجا خزه به حلقهی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی صورت شب لک انداخته است
نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است.
میبینی! این حقیقت ماست
نزدیک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقهی عزایی که کمکم عادی شدهست.
این یٲس مخملینهی ماست
یا تودهی غبار گون وهمی بر انگیخته؟
که بیتحاشی مدارهای در هم راچون ستارههای دنبالهدار میپیماید؟
آرامشی است که بر باد رفته است؟
یا سایهی پذیرشی است که خون را پوشانده است؟
بیآنکه استعارههای وجدان از طعمش بر کنار مانده باشد.
نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.
میشنوم طنین تنت میآید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متٲثر میکند.
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقهی نگاهت قرار بگیرم.
چیزی به صبح نماندهست
و آخرین فرصت با نامت در گلویم میتابد.
ماه شکسته صفحهی مهتاب را ناموزون میگرداند
و تاب میخورد حلقهی طناب بر چوبهی بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.
از : محمد مختاری
غصّهی نانم امان ببریده است
و تو تکرار کنان:
آه از عشق هم آخر سخنی باید گفت
چه بگویم از عشق؟
من که صد در به ادب بگشودم
و دوصد پند پدروار مرا
بهسوی بیکاری سوقم داد
بهسوی بیعاری
چه بگویم با عشق؟
یک شماره تلفن
که حروفش همه در دفتر من ساییده
و نشان و نام صاحب آن
زیر صدها خط درخواست ز هم پاشیده است
از : سیاوش کسرایی