کسی تلنگری نزد
به لحظهی سکوت ابر
درخت تشنه مانده است
خدا دهد به غنچه صبر
نفس نمی کشد زمین
ولی هنوز زنده است
کسی جناب قطره را
در آسمان ندیده است؟
درخت قاصدک سپرد
هزار نامه دست باد
و باد هر چه نامه بود
به دست ابرها رساند
سه روز بعد بارش و
غریو ابر، سخت بود
ولی چه فایده، چه سود
که سوم درخت بود…
از : الهه ملک محمدی
آسمان بارانی است
همگی می گذرند
چتر دارند به دست
تا نبارد باران
بر سر و صورتشان
اما…
من تنها و رها
زیر این سقف سیاه
گام برمی دارم
بی چتر…
و به تو، می اندیشم
از : عاطفه قدمگاهی
زنده ام، شاید، ولی
من مرده ام
مرده، یعنی خالی از هر آرزو
مرده، یعنی در قفا پنهان شدن
مرده، یعنی بی صدایی، بی نفس
مرده، یعنی خواب، آرامش، نبود
خالیام، خالی تر از هر آرزو
خواب می بینم
نه در آرامشام، نه در عبور.
از : آرزو فریدونی
قناعت می کنم در شادی
قناعت می کنم در کامیابی
قناعت می کنم در بیان حقیقت
قناعت می کنم به سکوت
غرق می شوم در صبوری
غرق می شوم در نخواستن
غرق می شوم
در نگفتن “دوستت دارم”
چه مرتاض گناهکاری!
از : اقبال معتضدی
گناه کاری رو سیاهم
باید به قطب بروم
هفتاد کشیش یخی بتراشم
و آن قدر اعتراف کنم
تا از خجالت آب شوند….
از : علی نجفی
پنجره ی باز و غروب پاییز
نم نم بارون تو خیابون خیس . . .
از : پاکسیما زکی پور
رفتن ات تجربه ای است تلخ
اما معصوم
مثل افتادن برگ
مثل رنگ پاییز
مثل خندیدن غم…
از : وبلاگ مرد پاییزی
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از :سیدمهدی نقبایی
همیشه ی خدا تویی درون رنگهای زرد
به لحظه لحظه ها منم تلاقی نگاه و درد
و شایدم ترانه یی که مثل آه آمدی
ونرم مبتلا شدم درون یک هوای سرد
و انتظار میکشم میان ساحت غزل
که واژه یی شبیه تو به پا کند تب نبرد
چو گردباد آمدی و گفتی ای سقوط برگ
برای مبتلا شدن همیشه ی خدا بگرد
منم ستاره ای که در دهانه ی طلوع صبح
برای زنده بودنم کسی خدا خدا نکرد
و ضمّه ای که طرد شد در انتهای حادثه
به ناگهان فرو نشست به میم ابتدای مَرد
و لحظه یی بیا سکوت پس از گذشت سالها
سه نقطه بر لباس تو نشسته ام شبیه گَرد
از : جمال تیموری
این روز ها عجیب دلم در هوای اوست
این شعر های خسته تمامش برای اوست
فریاد واژهها به فدایش که سوختن
در خلوت و سکوت فقط ادعای اوست
دیگر نگاه شهر به من جور دیگریست
انگار سالهاست که عاشق ندیدهاند
بیگانهاند و دوست که فرقی نمیکند
دیگر تمام مردم دنیا غریبهاند
آن روزها دلم به هوای تو میسرود:
برگرد تا هنوز به یاد تو زندهام
من زندهام هنوز ولی عشقمان چه شد؟
میگیرد از دروغ خودم باز خندهام
دیدی امید جای خودش را به یأس داد
من ماندم و نگاه تو و اشک ِ انتظار
این جادههای یأس کجا میبرد مرا
آه ای خدا چه بر سرم آورده روزگار
از : مهسا زهیری
دچار حادثه ها میشود دلم برگرد
دوباره بی تو رها میشود دلم برگرد
دوباره بی تو در این کفرهای تکراری
ببین چگونه خدا میشود دلم برگرد
از آن هوای پریدن از آن فضای قشنگ
پرنده باز جدا میشود دلم برگرد
تمام کوچه هیاهو تمام شهر شلوغ
و بوق و دود و صدا میشود دلم برگرد
درست مثل همان لحظه ها که میرفتی
دچار شب پره ها میشود دلم برگرد…
از : وبلاگ اشعار رویا
مگر تنهای ام را پر کنم با چشمهای تو
برو اما نگاهت را در این آئینه جا بگذار
از : شعبان کرم دخت