دوست داشته ام که دیده شوم ،
دوست داشتم فنجا نهای چای را که بر می دارند،
من ته فنجا نها مثل تفا له ای جمع شوم
یا اینکه رختهای خیس طنا بی را بپوشم،
و به آ فتا ب نگاه کنم
دوست داشتم اکسیژن هو را با سیگا رم بیا میزم
و پکی به آن بزنم،
بگویم چه هوای پا کی
دوست داشتم که دستم را در گردنم بیا ویزم
و از آن آ ویزان شوم
دوست داشتم که در ختان را زیر نا خنها یم بکارم
نا خنهایم با برگ درختان تزئیین شوند زیبا شوند
دوست داشتم که خودم را بغل کنم
به آ یینه که پشت می کنم خودم را ببینم،
بچرخم روی ماه
و روی سیا ره ها نقا شی متحر ک بکشم
دوست داشتم روی فرشم چمن بکا رم
وسط خیا بان به ما شینی برخورد کنم ،
و خودم غلت دهم
دوست داشتم که دیده شوم،
حتی به صورت جسدی روی خط عابر پیا ده
از : آزاده دواچی
دایرهها
دایرهها
دایرهها
دایرهها
از همهی دو پایان
تنها
پرگار شبیه من است.
از : شهرام پوررستم
چرا محکوم به عاشقانه شدهام؟
چرا با همین شعرها اعدام میشوم؟
دیگر برای هیچکس از عشق نمیخوانم،
بیچاره شاملو راست میگفت:
«دهانات را میبویند
مبادا گفته باشی…»
من ادامهی همان عشقی هستم
که هنوز
کنار تیرک راهبندان
تازیانه میخورد.
از : داوود ملک زاده
تا می نویسم پرنده
آشیانه می خواهد
آشیانه می سازم
هم-آشیانه می خواهد
هم-آشیانه که پیدا می شود
جوجه-جوجه
دفترم پر پرنده می شود
از : عیسی کیانی حاجی
فضای خسته و پوسیدهی زمستانی
و حسِّ مبهم «شاید تو هم پشیمانی»
تمام ِ حوصلهام را سؤال پیچیده
پر از تو ام و پر از ابرهای بارانی
نشسته در اتوبوسی که ایستگاهاش را
به هر کجای جهان میشود بچسبانی
در انتخاب ِ خودم یا تو یا خدایی که …
که بگذریم، از این فکرهای شیطانی
ببین مرا وسط ِ جادههای بی عابر
بدون قلب ِ تو، با عشقهای جبرانی
تو را قدم زدم آنقدر تا که پیوستم
به خط ِ ممتد ِ این جادههای طولانی
به اعتراف گناهی نکرده افتادم
مرا بلند کن از این دروغ پایانی
از : مهسا ظهیری
به پیوست این شعر
خود را
در باقیمانده ی سپیدی کاغذ می پیچم
بگو
حضرت مرگ بیاید
دیگر زندگی شعر تازه ای ندارد
از : مینو نصرت
دلم شور میزد .
همیشه.
می ترسیدم این بلور نازک
این بلور شفاف
در خواب
بازیگوشی
از دستم بلغزد
گم شود
دلم همیشه شور ترا می زد
می ترسیدم که گم شوی
و راه خانه را ندانی
و راه بازگشت به مرا ندانی
می ترسیدم
نکند یک عمر بی تو بگذرد
بدون گامهایت
خنده هایت
واژه هایت
گرمایت
از : آنیتا گلزار
حجــــم یک کوه پر از درد مرا میشکند
دست نامرئی نامرد مرا می شکند
دردم این است که من شاخهء سبزم لیکن
تبر زنگ زدهء زرد مرا می شکند
لذتم میدهد احساس روانبخش نسیم
وزش باد پر از گــــرد مرا میشکند
تا ابد گرمی خورشــــید بماند زیرا
سلطهی شوم شب سرد مرا میشکند
از : شفیق صهیب
تو نیستی؛ دیگر چرا بترسم؟
حال که بدترین اتفاق ممکن
مرا در جای خشکانده است..
دیگر از چه بترسم؟
از : وبلاگ گلبرگ
شبو خوب می شناسمش
من و شب
قصه داریم واسه هم
من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!
من و شب،
واسه هم شعر می خونیم
با هم آروم می گیریم
من و شب خلوتمون مقدسه،
من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه
خلوت دو همنوای بی کسه
که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن
من شبو دوست دارم!
شب منو دوست داره!
من که عاقلا ازم فراری ان
من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام
واسه ی شب کافی ام!
وقتی آفتاب می زنه
من کمم !
واسه روز
من همیشه کم بودم!
من و روز
همو هیچ دوست نداریم!
من و روز منتظر یه فرصتیم سر به سر هم بذاریم!
تا که این خورشید تکراری ی لعنتی بره
من و شب خوب می دونیم
ما رو هیچکس نمی خواد!
وقتی خورشید سره
هر کی با روز بده
مایه ی دردسره … !
از : کامبیز میرزایی
دلم می خواد یه چیزی رو بدونی
دیگه نه عاشقی نه مهربونی
منم دیگه تصمیمم رو گرفتم
اصلا نمی خوام که پیشم بمونی
دیشب که داشتم فکرام و می کردم
دیدم با تو تلف شده جوونی
یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم
عاشقو باید از خودت برونی
چه شعرایی من واسه تو نوشتم
تو همه چیز بودی جز آسمونی
یادت میاد منتم رو کشیدی ؟
تا که فقط بهت بدم نشونی ؟
یادت می اد روی درخت نوشتی
تا عمر داری برای من می خونی ؟
یادت میاد حتی سلام من رو
گفتی به هیچ کس نمی رسونی
حالا بیار عکسامو تا تموم شه
اگر که وقت داری اگه می تونی
نگو خجالت می کشی می دونم
تو خیلی وقته دیگه مال اونی
خوش باشی هر جا که می ری الهی
واست تلافی نکنه زمونی
از : مریم حیدرزاده
گفتی که مرا دوست نداری گلهای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصلهای نیست
گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن
گفتی که نه باید بروم حوصلهای نیست
پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف
تو رفتی و دیگر اثر از چلچلهای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مسالهای نیست
از : مریم حیدرزاده