امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

بِهِل باد

به قصد جوشیدن خون

در رگ‌های مسدود زمستان

به قصد چرخیدن آتش

در تن منجمد زمان

بِهِل باد

میان گیسوان بلندت جوانی کند

 

بگو برود

از میانمان برود تاریکی

بلرزد زیر پایکوبی‌مان مرگ

نگون شود به سر

سقف سُربی سوگ

بگو نیلگون شود

مینوی ژرف

به قصد رستاخیز پاره‌پاره‌های تن

به حرمت رگ

که از گذرگاه‌های صعب‌العبور گرفتیم

 

بگو برود

از میانمان برود تاریکی

بریزد شلالِ رنگینِ رنگین‌کمان

بر شانه‌های کشیده‌ی روز

و اندام پاک عشق

گیسو بسته به کمرگاه کوه

برقصد بر روان خسته‌ی تاریخ

به حرمت گوشه‌گوشه‌های جگر

به حرمت بافه‌های بریده‌ی مادران

بر گهواره‌های خالی

بِهِل باد

میان گیسوان بلندت جوانی کند

تلخ

چون ماتمِ خونِ انگور

هلهله کند مینوی ژرف

بر آستانه‌ی اشک

به قصد دمیدن زبانه‌های آتش

زیر پوست زمستان

 

بگو برود

از میانمان برود تاریکی

بنوشمان!

در شکوه اشک‌های همین شبها

بخوانمان!

در صدای راسخ همین سطرها

تو

مام داغدیده‌ی جوانمرگ‌ها!

مام لذتها و دردها!

زمان را در ساقه‌هایمان برقصان!

جهان را در جانمان برویان!

به حرمت ریشه

که از استخوانهای تو گرفتیم.

 

 

 

از : روجا چمنکار

 

ادامه مطلب
+

اگر چه مثل پیاف

در پیاده رو روئیده است

از دور اما داد می زند

که یک درخت معمولی نیست

و جایگاهش در سرزمین اجدادی اش جایی

در دامنه ی کوهستانی که چوپانی

درد بی درمانش را زیر آن

می دمیده است در نی لبکی چوبین

یا کنار پاشویه ی استخری شاید

سایه می انداخته است

بر اندام شهزاده ای پری پیکر

در حریرخیس

 

در این خیابان پر دود و دم اکنون

چتر پاره پاره ای

شبیه آن سایه را

بر دکه ی یک کولی کف بین

می گشاید هر بامداد

 

روزهای بی آتیه از دم

مثل بادی بد قدم

از میان برگهایش می گذرند

و بر تنه ی تنومندش

مشتریان دل شکسته ی کولی

کنار نام معشوقه های سنگ دل وُ

نارفیقان نیمه راهشان

آنقدر قلب تیر خورده کشیده اند

که برسنگ اگر تراشیده بودند

از شرم آب شده بود

یا از غصه ترک بر می داشت

 

سرسوزنی اما

فرقی نمی بیند درخت

مین منقار بلند دارکوب

و تیغه ی چاقوی دلشکستگان

 

از کولی کف بین که گاهی

دست لرزان مشتری در دست

چُرت می زند بی اختیار

شنیده است بارها

که راز بقا در این خیابان

کمال خونسردی است

حتا در هوای نیمه شب اگر

پاکباخته ای سیگارش را

کنار پایت خاموش کند

و بر نزدیک ترین شاخه ات

خودش را حلق آویز.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

صغیر و کبیر

از لحظه ای که چمدان را

از دستش گرفته اند

به طرز آزاردهنده ای

مهربان شده اند

 

سیگارش به لب نرسیده

برایش فندک می زنند

و کلاهش را

پیش از آنکه باد برباید

از سرش بر میدارند

یکی یقه اش را مرتب می کند

دیگری روزنامه صبح را

کنار فنجان قهوه اش می گذارد

کم مانده راهش را نیز

هنگام بازگشت از آبریزگاه

مانند مسیر مهاراجه ای پیر

گلباران کنند

 

دیگر شک ندارد دنیا

بی هیچ بروبرگردی

دستش انداخته است

حتی این باران صاف و ساده

تا چترش را بر می دارد

بند می آید

و پیاده روهای بی پروا

پیش از آنکه پا

به خیابان بگذارد

برگهای زردشان را

زیر پل ها و نیمکت ها

پنهان می کنند

انگار تنها علایم پاییز زودرس

این یک مشت برگ زرد و

سکوت نیمروزی پرنده هاست

مثل توپ به دیوار خورده

از نیمه راه سفر

از روزی که بازگشته است

اشیا دور و برش هم

<تشخص> را جدی گرفته اند

 

همین دیروز

از پشت آیینه ی دستشویی

یک شیشه قرص خواب آور و ُ

یک بسته تیغ شمشیر نشان

غیبشان زده است.

 

 

 

 

از : عباس صفاری

 

 

ادامه مطلب
+

این منظره را حتما دیده اید

در خواب یا بیداری محض

بر پرده ی سفید سینما

یا از پنجره ی بامدادی قطار

فرقی نمی کند کِی و کجا:

 

یک طرف جنگلی آنقدر تُنُک

که کلاغ هایش را می تواند شمرد

(اگر واهمه ای از عدد نحس نداشته باشید)

و بر جانب دیگر

بر شیب ملایم تپه ای سبز

تک درختی سر در گریبان استخوانی اش.

 

شاید یکی از همین تک درخت ها

در پسینی بی پس و پیش

به فکر نیز

وادارتان کرده باشد

هر چه پرت افتاده تر

عمیق تر.

درختها خودشان از عمیق شدن عاجزند

حق با پسوای پرتقالی است

اگر درخت ها فکر می کردند

دیگر درخت نبودند

آدمهایی بودند بیمار.

 

اما در این صبح شنبه ی شهریور

مردی که دور از مراسم تدفین

زیر تک درخت گورستان ایستاده است

دارد به جای تک تک رفته گان

و تمام درختان فکر می کند.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

جان به جانش کنی

جُم نمی خورد از جایش

چه در بُرجی نوساز

جا خوش کرده باشد

چه ریشه های آهکی اش

خوابیده در ریگهای کویری

 

روکارش از مرمرِ سرد

یا کاهگل ِ خوش عطر و بو

فرقی نمی کند

خانه

تکان خوردنی نیست

این مائیم که یک اتوبوس قراضه می تواند

آواره ی دنیایمان کند.

 

خانه ای را که ریشه در خاک دارد

فقط خواب می تواند

از جا برکَنَد

 

کافی است خاموش شود

آخرین چراغ

و جیرجیرکی در درز آجری اش

رها کند آواز شبانه اش را

خانه در چشم برهم زدنی

سر از آنسوی دنیا

در خواهد آورد

جایی که پرندگان خوش خط و خال استوایی

بر دودکش آجری اش

آشیانه بسازند

و پیچکهای معابد هندی در انتظار

که تن های تُردشان را

از در و دیوارش بالا بکشند

 

بیداری اما

حکایت دیگری دارد

در این روزهای آخر اسفند

وقتی که خانه ات کلاه سفیدش را

به احترام بنفشه ها

از سر بر می دارد

تو نیز خاکسترهای زمستان را

بهتر است از آستین بتکانی

و چشمهای غبار گرفته اش را

با روزنامه های رنگ پریده دیروز

برق بیندازی.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

با یک جفت چشم مقروض به عینک

من آنسوی چهره

و جوانب پنهان تو را هم دیده ام

جناب مورچه با یک عالمه چشم

تو را که چشم انتظار عوالم دور

کنار پنجره ایستاده ای نمی بیند

و روز روشن صاف و حق به جانب

بالا می رود از دیوار خانه ات

من از دیوار خانه هیچ کس و ناکسی

جز یک همکلاس بالا بلا

بالا نرفته ام

 

گردن باریک تر از مویم مرا

از در افتادن با گردن کشان

معاف کرده است

کمر باریک جناب مورچه اما

ذره ای از اشتهای سیری ناپذیرش

نکاسته است

جلویش را نگیری

مثل ابرقدرتی که عقلش پاره سنگ

دنیا را بر می دارد

و می برد در لابیرنت بی در و پیکرش

 

شاخکهای جناب مورچه

دقیق تر از ساعت من کار میکند

شاخک های من به آنتن زنگ زده می ماند

برای همین کله ام دم به ساعت

به سنگ می خورد

 

جناب مورچه به زور بازو

و پشت کارش می نازد

و به ملکه ی تاجدار و همیشه باردارش

به سربازان جانباز

و خدمه ی پرکارش

به سیستم دفاعی

و نظم نظامی اش می نازد

نظم مرا اما

فقط در قاصید و غزلیاتم می توان دید

نه بر میز دل آشوب کارم

که گذرگاه توفان است و

بارانداز قایق های کاغذی

 

اعتراف می کنم از جناب مورچه کم زور تر و بی دست و پا ترم

با همین دست و پای مختصرم اما

بلدم هر بلایی را که از بالا

بر من نازل شود

به ریتم و رقص تبدیل کنم

مثلا در حیاط همین کافه ی ساحلی

با الفبای تنم

محشری می توانم بر پا کنم

که خواب شیطان را

در قعر دوزخ بیاشوبد

و آرامش فرشتگان را در آسمان

چه برسد به چُرت ِ نیمروزی ِ این دَمَر قدرت

که نمی داند آسیاب

با نیروی اتم هم که بگردد

به نوبت می گردد

 

جناب مورچه

از کنار لیوان کف کرده ام

خُرده بادامی کف می رود

و ناشیانه وانمود می کند

کار واجب تری دارد

می گویم چه کاری واجب تر از رقص در آفتاب

وقتی از یک لابیرنت نظامی

بیرون زده باشی

 

اما به رویش نمی آورم

که دست و پای بیش از دو

نه به کار رقص

که فقط به درد چپاول می خورد

و هیچ بالرینی تا به حال

شش دست و پا نرقصیده!

 

 

 

از : عباس صفاری

 

 

ادامه مطلب
+

اگه سی سال پیش پرسیده بودی

از هر آستینم برایت

چند تعریف آماده و کامل

که مو لای درزش نرود

بیرون می کشیدم

 

در این سن و سال اما

فقط می توانم دستت را

که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم

و بازگردانمت به صبح آفرینش

 

از پروردگار بخواهم

به جای خاک و گِل

و دنده ی گمشده ی من

این بار قلم مو به دست بگیرد

و تو را به شکل آب بکشد

رها از زندان پوست

و داربست استخوان هایت

و مرا

به شکل یک ماهی خونگرم

که بی تو بودنش مصادف

با هلاکت بی برو برگرد.

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

تا نرفته بودی

از شکاف پوستت هرازگاه

سرک می کشیدم

و دلی را می دیدم

که به دریای شیطنت می زنی

بی آنکه شیطان

هوایت را داشته باشد

حالا که رفته ای

دوستی جدید از آن سر دنیا

برای ویژه نامه ی هجرتت

از من شعری خواسته است

فقط می توانم بگویم

هجرت نسنجیده ات

بزرگترین اشتباه زندگی ات بود

به شاملو می آید

که مانند یک چنگ نواز مقدونی

میان ابرها بنشیند

و نوایی کلاسیک را

با چنگ زرینش بنوازد

اما تو آن بالا

میان فرشتگانی که اجازه ی خندیدن ندارند

به چه درد می خوری؟

 

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

لازم نیست آلوده کند

سکوت سحرگاهی را

این ساعت دیجیتال

که ادای خروس در می آورد

با قوقولی قوی ضبط شده اش

امشب

وزوز پشه ای هم می تواند

پایان دهد به این تعقیب

و بیدارم کند از خواب

 

گذشت آن زمان که بی گدار

به خواب می زدم هر شب

این روزها محض احتیاط

هر خوابی را طوری کوک می کنم

که هر وقت اراده کردم

مثل کو کوی ساعت دیواری

کوکو کنان از قلب تاریکی

بیرون بزنم

فعلا اما

خیال بیدار شدن

و از چاله به چاه افتادن ندارم

 

کفشهای سُربی ام را

با صندل های بال دار پرسیوس

تازه عوض کرده ام

و تازه گریخته ام

از دست قربانیان لت و پار تصادفی شاخ به شاخ

که دستهای خون آلودشان

به یک سانتی شانه ام رسیده بود

 

خنده های زخمی شان را

هنوز می شنوم که

دور و دورتر می شود

و من هر لحظه نزدیک تر

به اخبار روزنامه ای

که بر میز صبحانه

انتظارم را می کشد.

 

 

از : عباس صفاری

 

 

ادامه مطلب
+

خوشا به حال شاعران نظرکرده ای

که بیت اول شعرشان

هدیه ی خدایان است

من اما برای مطلع این شعر

نمی توانستم تا ابدالدهر

در انتظار خدایانی فراموشکار بنشینم

مثل سوار از جان گذشته ای

که در قبیله ی اجدادی ام

می ربوده است

زیر نگاه ناباور مهتاب

دïردانه دختر خان را

از درگاه خیمه ی خواب آلود

من نیز سالهاست

نخستین جمله ی شعرم را

زیر نگاه ناباور فرشتگان

از بارگاه خدایان دزدیده ام

بی گïدار اما

به آب نمی زنم هرگز

از گردباد به عاریه

کفش هایش را می گیرم

از باران تردستی اش

و از چوبه ی دار طنابش را

شنیده ام خدایان نیز

بندگانی را که ناخنک

به دار و ندار دیگران می زنند

اصلن دوست نمی دارند

اما هر از گاه

بنده ی ناشکری از رده ی من

به گوشه ای از ابدیت آنها

دستبرد اگر بزند

به روی مبارکشان نمی آورند.

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

شمع نیستم

که به یک فوت تو

کلاه از سرم بیفتد

رسم دهان دوختن نیز تازگی ها

با رواج شکنجه ی روح

یکسره منسوخ شده است

 

اصلا لازم نیست از این پس

حرفی بزنم

دهانم را باز نکرده دنباله ی حرفم را

پرندگان می گیرند و صدا در صدا

گوش فلک را هم کر می کنند

چه برسد به گوش های تازه تنیده ی تو

 

تو دیر جنبیدی زرنگ

پیش از آن که سنگ را

به جانب دریا پرتاب کنم

باید دستم را می گرفتی

حالا جلوی این موج ها را که دایره وار

به سمت اسکله ها می روند

دیگر نمی توان گرفت

 

این را هم بگویمت:

عروسک “وودوئی” که قلب پارچه ای اش را

سوزن باران کرده ای

المثنای من نیست

المثنای من امشب

گربه ی سیاهی است

که راه پس و پیش

اگر نداشته باشد

خیز برمی دارد

به سمت صورت حق به جانبت

و چنگال های تیزش را

نه بر پوستی که قرار است

پشت سر بگذاری

بلکه بر روح تو خواهد کشید

 

خطوط خونچکانی که به یادگار از من

با خود به ابدیت ببری.

 

 

از : عباس صفاری

 

ادامه مطلب
+

قرار بود دری وا شود فرشته درآید

قرار بود شب تیره بگذرد سحر آید

 

قرار بود که با دستهای مرد تبر دار

صنوبرو سمن و نسترن به باغ درآید

 

بگفت: بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر

بنا نبود که یک روزگار تلخ‌تر آید

 

به حال و روز دل ما بگو بگرید ایوب

قرار بود پس از صبر نوبت ظفر آید

 

هزار پنجره در سوگ آفتاب نشستند

مگر از آینه های دروغ گرد برآید

 

بنا نبود که بر گونه اشک سرخ بغلتد

بنا نبود که تیر عذاب در جگر آید

 

تهمتنانه جگرگوشه را به گورسپردیم

پدر که آز گرفت از نبرد بی پسرآید

 

از : مهدی ملکی دولت آبادی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی