امروز :جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

درسینه اش آتش فشانی شعله ور دارد

رودی که حالا درسرش فکر سفر دارد

 

من می روم از این حوالی دورتر باشم

بغضم مگر دست از گلوی شهر بردارد!

 

آن باغبانی که مرا با خون دل پرورد

حالا که می آید به سوی من، تبر دارد!

 

با این عطش در زیر خاکی سرد می سوزم

گاهی برایم گریه کن! باران اثر دارد

 

یک روز در آغوش دریا غرق خواهم شد

این رود تشنه درسرش شور خزر دارد

 

دلتنگم اما دیدنت با دیگران سخت است

دلتنگم و این درد ازحالم خبر دارد،

 

مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی ست

اما برایش آب مثل سم ضرر دارد

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت
انگار از عاشق شدن ترسید! برگشت
خوشبختی ام این بار می آمد بماند
یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت
مانند گنجشکی که از آدم بترسد
تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت
آن روز عزرائیل می آمد سراغم
دست تو را برگردنم تا دید برگشت!
اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد
با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت

بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه
اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت

مثل فقیر خسته و درمانده ای که
از لطف صاحب خانه ناامید برگشت

بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند
اما غم من تازه از تبعید برگشت

بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!



از : رویا باقری


 

مثل یک روحی ؛ رها از بند زندان و تنی!

دور  هم باشی اگر از من ٬ همیشه با منی

 

خوب می دانی که در قلبم کسی جای تو را …

بعد ِ تو دنیا برای من به قدر ارزنی …

 

تو همیشه بی خبر مهمان بغضم می شوی

بی هوا از چشم های خسته ام سر می زنی

 

خسته ای از این همه طوفان پی در پی ولی

تو امید آخر عشقی ٬ نباید بشکنی !

 

گرمی دست تو غم را از دل من می برد

مثل یک آتش که می افتد به جان خرمنی

 

این همه مهر و محبت کار دستت می دهد

وای از آن روزی که دستت می رسد پیراهنی…

 

اِن یکادُ الذینَ … چشم نامحرم به دور !

چشم این قوم و برادرهای شوم ِ ناتنی!

 

من نمی خواهم که هرشب یاد تو باشم ولی٬

تو مگر از خواب های خسته ام دل می کنی؟!

 

دوست داری بازهم “پروانه تر” از این شوی؟

که تمام لحظه هارا پیله دورت می تنی؟

 

فکر کن بود و نبود من چه فرقی می کند!؟

مثل من این روزها وقتی به فکر رفتنی

 

رد پایت را بگیر از کوچه های این غزل

گرچه تو تنها دلیل شاعری های منی

 

از : رویا باقری

ادامه مطلب
+

 

حتی میان این شلوغی ها ، خالی ست جای تو زمانی که،

حال مرا حتی نمی فهمد، چشمان خیس آسمانی که…

 

سخت است شاید باورش اما ، من هم نمی دانم چه می خواهم!

من هم نمی دانم چراهستم! گیرم تو دردم را بدانی که…

 

من یک غزال سرکشم هرچند، دردام چشمان تو افتادم

یک لحظه از بند تورا اما ، با وسعت کل جهانی که…

 

“خوشبخت” یعنی اینکه دستانت تنها به دست “من” سندخورده ست

خوشبخت یعنی اینکه “ما” باشیم ، یعنی نباشد “دیگرانی” که…

 

باران ببارد نم نم وُ نم نم ،ما زیر چتر آسمان باشیم

من پابه پایت ساکت و آرام… آن وقت تو شعری بخوانی که …

 

“هرجا که باشم یاد تو هستم” گفتی قرار قصه این باشد

گفتی و من مثل تو خندیدم ٬ دور از نگاه این و آنی که…

 

“آرام جان خسته ام هستی. آرام جان خسته ات باشم؟”

گفتی وُ باور کردمت اما ٬ باید کنار من بمانی که …

 

هر روز بین رفتن و ماندن … راه مرا چشم تو می بندد

می خواهم از تو بگذرم اما … آن قدر خوب و مهربانی که…

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+

 

وقتی نباشی مهم نیست ، باران ببارد … نبارد

من زنده باشم … نباشم … فرقی که دیگر ندارد

 

وقتی نباشی چه حرفی؟اصلا چه شعری؟چه عشقی؟

وقتی که هرلحظه بی تو ،داغی به دل می گذارد

 

وقتی تو بر لب نداری نام ِمن ِشاعرت را

بهتر کسی نام من را دیگر به خاطر نیارد

 

در لحظه ی جان سپردن بهتر که دیگر نباشد

چشمان خیسی که من را دست خدا می سپارد

 

نه کوزه…نه نی لبک، نه! در خاک سرد مزارم

ای کاش دستان گرمت یک شاخه مریم بکارد

 

این شاعرِ قرن حاضر، این بیت را حافظانه

رندانه بر لوح ِ شعرش، طرح تو را می نگارد

 

دیگر به آخر رسیده این نامه و شاعر تو

از راه دور و به گرمی دست تو را می فشارد

 

 

از : رویا باقری

ادامه مطلب
+

 

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

 

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است…

 

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

 

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

 

به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

 

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

 

به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

 

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛

که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+

 

ان قدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و بگذار،

 

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار

 

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار

 

هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر

تکرار… و تکرار… و تکرار … و تکرار…

 

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار

 

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست ؛ نه چنگیز، نه تاتار!

 

ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

 

حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،

بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!!!

 

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛

یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار.

 

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار…

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+

 

*با جهانی عوض نخواهم کرد،هدیه ای را که از خداوند است*

آن که این جمله را برایم گفت زخمی آخرین پدافند است

 

در نگاهش پرنده ای انگار آرزوی رها شدن دارد

در دلش یک نفر پریشان است؛ سال ها می شود که دربند است

 

با دودستش گذشته هایش را می سپارد به دست چشمانم

می برد از میانمان او را (یا حسین)ی که روی سربند است

 

سرفه های مکررش یعنی : روح او با تنش نمی سازد

مثل ما از همین حوالی بود؛ فارق از هرچه پیش و پس وند است

 

خاطرم نیست شصت یا هفتاد! ؛ نمره ای که به عشق او دادند

با خودم فکر می کنم حالا نمره ی عاشقی من چند است؟!

 

خیسی شانه های شب کافی ست ، تا بدانی چقدر دلتنگ است

یادگار گذشته ای نزدیک ، بر لبانش اگرچه لبخند است

***

آن طرف تر پرنده ای پر زد، اشک من اتفاق شد افتاد

رفتنش ماجرای تلخی بود، گرچه از این که رفت خرسند است

 

با همین فرق ساده روحم را با قفس های خود می آزارم

دست هایش شکست بندش را… دست هایم هنوز پابند است…

 

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+

 

صدای  ناله های ما  به آسمان  نمی رسد

به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی رسد

 

کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم

کسی به داد شعرهای نیمه جان نمی رسد

 

اگرچه زندگی امید … اگرچه مرگ چاره ساز…

ولی به داد درد من نه این نه آن … نمی رسد!

 

بتاز رخش نازنین به دست رستمی دگر

که این دوپای خسته ام به هفت خان نمی رسد

 

مرا به سیب قرمز بهشت خود محک نزن

که روسیاهی دلم به امتحان نمی رسد

 

تو می روی و قصه هم به آخرش رسیده که

دگر زمان به گفتن ِ:( گلم بمان ) نمی رسد

 

تمام سرنوشت من شده همین که دیده ای:

کسی که هرچه می دود به کاروان نمی رسد

 

دلم گرفته از خودم از این من ِ بدون تو

و ناجی همیشگی که ناگهان … نمی رسد

 

گلایه نیست خوب من،ولی بگو که تا به کی

کلاغ قصه های ما به آشیان نمی رسد؟

 

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+

 

چرا که خسته نشسته به خاک فرهادت؟

مگر نگاه اسیرم نکرد آزادت ؟

 

اگرچه سهم تو ازعشق بوده ویرانی،

ولی همیشه دلم از تو خواست آبادت

 

من این طرف پرم از تب تو آن طرف بی تاب…

چرا به این همه دوری نمی کنیم عادت؟

 

منم سکوت غریبی که بر لبت جاری…

و نیمه ی پُر ِ دردی که بود همزادت

 

ببخش شاعر خود را اگر پُری از غم

نمی شود که در این شعر غمزده شادت…

 

(تو بهترین غزل ممکنی) دلم می گفت.

محال بود در این شعر ساده ایجادت…

 

هنوز دست من از گونه های نمناکت …

خودت به جای من امشب برس به فریادت

 

اگرچه فاصله ها مانع از رسیدن بود

نرفته یادت و یادم نرفت از یادت!

 

هنوز پای قرار تو با دلم هستم

به این زمانه ی بی تو نمی کنم عادت

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+

 

من و تقدیر سردم دست در دست

چه فرقی می کند هشیار یا مست؟!

 

تو رفتی روح من مرد و تنم ماند

وجسمی که نمی دانم چرا هست!

 

من این جا ماندنم ناچاری ام نیست

که ترجیح  قراری بر فرار است

 

خیالم  فتح  اوج  قله ها  بود!

چرا چشمان تو پای مرا بست؟

 

مرا در من شکست وگوشه ای ریخت

غرور سنگی کوهی که نشکست

 

هزار آب از سرم حالا گذشته

هزار آب از سر این دره ی پست.

 

پلان آخر این قصه این است :

من و تنهایی من دست در دست…

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+

 

بگذار زمان روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

 

بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار

مطرود  ز درگاه خداوند نباشد

 

بگذار گناه هوس آدم و حوّا

بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

 

مجنون به بیابان زد و لیلا… ولی ای کاش

این قصه همان قصه که گفتند نباشد

 

ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت

آن وعده ی نادیده که دادند نباشد

 

یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما

آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

 

آشوب،همان حس غریبی ست که دارم

وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

 

درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست

در تک تک رگهای تو هرچند نباشد

 

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر…

زنجیر نگاه تو که پابند نباشد

وقتی که قرار است کنار تو نباشم

بگذار زمان روی زمین بند نباشد…

 

 

 

از : رویا باقری

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی