گفتم بهار
خنده زد و گفت
ای دریغ
دیگر بهار رفته نمی اید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست
گفتم
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست . . .
از : حمید مصدق
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم ….
از : حمید مصدق
دل وحشت زده در سینه ی من می لرزد
دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید
” آی همسایه ی زندانی من ، ضربه دست مرا پاسخ گوی ”
ضربه ی دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها اندر این زندان زیست ؟
ضربه هر چند به دیواره فرو کوبیدم ، پاسخی نشنیدم
سالها رفت که من
کرده ام با غم تنهائی خو ….
دیگر از پاسخ خود نومیدم !
راستی ، هان ! چه صدایی آمد ؟!
ضربه ای کوفت به دیواره ی زندان دستی؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید ….
دیده را می بندم !
در دل از وحشت تنهایی او می خندم !
از : حمید مصدق
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است؛
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است
شوق باز آمدن ِ سوی توأم هست ،امّا
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته؛
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای . . . باران . . . باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من امّا
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم ، دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای
باران
باران ،
پر ِ مرغان ِ نگاهم را شست.
از : حمید مصدق
این مرد خود پرست
این دیو، این رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روی من و
خیره در منست
***
گفتم به خویشتن
آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟
مشتی زدم به سینه او،
ناگهان دریغ
آئینه تمام قد روبه رو شکست.
از : حمید مصدق
افسوس
هنوز هم
گلهای کاکتوس
پشت دریچه های اتاق توست ؟
آه
ای روزهای خاطره
ای
کاکتوسها
آیا هنوز هم دیوارهای کوچه آن خانه
از اشکهای هر شبه من
نمناک مانده است ؟
آیا هنوز هم
امید من به معجزه خاک مانده است ؟
افسوس
گلهای کاکتوس
از : حمید مصدق