امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

تنها تو را ستودم

آنسان ستودمت که بدانند مردمان

محبوب من به سان خدایان ستودنی است

 


از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

” چه تهی دستی مرد ! “

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه … می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! …. همه چیز

تو چه کم داری ؟! …هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی …. شعر مرا می خوانی ؟!

نه …. دریغا ، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی !

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

از دلم رُست گیاهی سر سبز

سر برآورد …. درختی شد و نیرو بگرفت !

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز ،

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود !

و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت !

و چه پیوند صمیمیت ها که به آسانی یک رشته گسست !

چه امیدی ، چه امید ؟!

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید !

دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند

که پر ِ پاک ِ پرستوها را بشکستند

و کبوتر ها را ….

آه ! کبوتر ها را ….

و چه امید عظیمی به عبث انجامید !

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

من گمان می کردم

دوستی همچو سروی سر سبز

چار فصلش همه آراستگی است !

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست !

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی ِ دی !

من چه می دانستم

دل هر کس ، دل نیست !

قلبها زآهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند ….

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

گـُـل به گـُـل

سنگ به سنگ ِ این دشت

یادگاران تو اند !

رفته ای اینک و این سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران تو اند !

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، امّا آیا باز می گردی ؟!

چه تمنای محالی دارم ….

خنده ام می گیرد !

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

باز کن پنجره را صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که همچون خواب خوش از دیده پرید !

کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید :

” زندگی رویا نیست … زندگی زیبائیست

می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت !

می توان از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو …. هر دو بیزار از این فاصله هاست ! “

….. قصه ی شیرینی است

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی است!

باز هم قصه بگو …. تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم …

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

سبزی چشم تو دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان ِ تو دریابم باز ،

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

سبزی چشم ِ تو تخدیرم کرد

حاصل ِ مزرعه ی سوخته برگم از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل ِ سَیّال ِ نگاه ِ سبزت

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود !

من به چشمان خیال انگیزت معتادم ….

و در این راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چراست !

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟!

نه …. تو از آن پاک تری !

تو بهاری ؟!

نه …. بهاران از توست !

از تو می گیرد وام ،

هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو!

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند !

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند !

آسمانها آبی

پـَـر مرغان صداقت آبی است

دیده در آئینه ی صبح تو را می بیند ….

از گریبان تو صبح صادق

می گشاید پـَـر و بال …..

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای

باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

…..

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود !

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخن گوی تو ام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی تو ام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطر آلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال …..

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم !

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم !

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور،

گیسوان تو در اندیشه ی من؛

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من ،

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب،

در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود.

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی