امروز :سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من

کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را

چهبارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود

 

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

 

ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است

لبخند می زند …..

 

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام

آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما سیب نداشت…

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

تو به من می خندی …..

من صدا می زنم :

” آی ! باز کن پنجره را “

پنجره را می بندی …..

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

بعد از تو در شبان تیره و تار من ،

دیگر چگونه ماه

آوازهای طرح جاری نورش را ،

تکرار می کند

بعد از تو ، من چگونه ،

این آتش نهفته به جان را ،

خاموش می کنم ؟

این سینه سوز درد نهان را

بعد از تو من چگونه فراموش می کنم ؟

 

من با امید ِ مهر ِ تو پیوسته زیستم

بعد از تو ،

این مباد ،

که بعد از تو نیستم

 

بعد از تو آفتاب سیاه است

دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست

بعد از تو

در آسمان زندگی ام مهر و ماه نیست

 

بعد از من آسمان ــ آبی ست

آبی ،

مثل همیشه آبی ….

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

شب می رسید و ماه ،

زرد و پریده رنگ ،

می برد ما را به سوی خلسه ی نامعلوم .

 

آنگاه ،

ــ با نگاه

عمق وجود خسته ز رنجم را ، کاوید

در بند بند ِ جسمم

سیل ِ سریع ِ ساری غم را دید

لرزید

 

بر روی

چتر سیاه گیسوی خود را ریخت

آنگاه خیره خیره ، نگاهش

پـُرسنده در نگاه من آویخت .

پرسید :

« بی من چگونه ای لول ؟! »

گفتم :

ــ « ملول . »

خندید .

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

ای آفتاب پاک صداقت ،

در من غروب کن .

ای لفظ ها ، چگونه چنین ساده و صریح

مفهوم دیگری را ،

با واژه های کاذب مغشوش ،

تفسیر می کنید ؟

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

وقتی به بامدادان

مهر ِ سپهر ، جلوه گری را ،

آغاز می کند ؛

وقتی که مهر ،

پلک گرانبار خواب را ،

با ناز و با کرشمه ز هم باز می کند

آنگه ستاره ی سحری ،

ــ در سپیده دم

خاموش می شود ؛

آری

من آن ستاره ام ،

که با طلوع گرم تو در زندگانیم

خاموش گشته ام .

ــ از یاد روزگار فراموش گشته ام ــ

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

دیدم که خواهرم

در انزوای خلوت ِ شبهای خود گریست .

دستش زلال ِ اشک روانش را

پنهان ستُرد و

ــ ساکت زیست …..

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

در دور دست ها ،

باریده بود بارانی ؛

سنگین و سهمناک ؛

و دست استغاثۀ من ،

سدی نبود سیل مهیبی را ،

ــ که می آمد ؛

و آخرین ستون ،

از پایداری روحم را ،

تا انتهای ظلمت شب ،

ــ تا انتهای شب

ــ می برد ….

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

افسوس می خورم

وقتی که خواهرم

در این دروغزار ِ پر از کرکس ،

فکر پرنده ای است ؛

فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است .

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه !

بی تو سرگردان تر، از پژواکم

ــ در کوه

گرد بادم در دشت ،

برگ پائیزم در پنجه ی باد !

بی تو سرگردان تر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر ِ سرگردان !

بی سروسامان

بی تو اشکم

دردم

آهم ….

آشیان برده ز یاد

مرغ درمانده به شب گمراهم !

بی تو خاکستر سردم ، خاموش !

نتپد دیگر در سینۀ من ، دل با شوق !

نه مرا بر لب ، بانگ شادی ، نه خروش !

بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم !

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

واندرین دوره ی بیدادگری ها هر دم

کاستن

کاهیدن !

کاهش جانم

کم

کم

…….

چه کسی خواهد دید ،

مُردنم را بی تو ؟

بی تو مُردم ، مُردم.

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی