امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

…. کلاغان سیه

ــ این فوج پیش آهنگ ِ شام تار

فراز شهر با آواز ناهنجار

رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار

زمین رخت ِ عزای خویش می پوشید

زمان

ــ ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید

فرو افتاده در طشت افق خورشید

میان طشت خون خورشید می جوشید

سیاهی برگ و پَر بگشوده

پیچک وار

بر دار و در و دیوار

می پیچید

شبانگاهان به گلمیخ زمان

شولای شوم خویش می آویخت

و بر رخسار گیتی رنگ های قیرگون می ریخت

در این تاریکی مرموز ، شهر بی تپش مدهوش

چراغ کلبه ها خاموش

در این خاموش شب اما ،

درون ِ کوره ی آهنگری یک شعله سوزان بود

لب هر در

به روی کوچه ها آهسته وا می شد

و از دهلیز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه ی انسان رها می شد

هزاران سایه ی کم رنگ در یک کوچه

با هم آشنا می شد

طنین می شد

صدا می شد

صدای بی صدایی بود

فرمان اهورایی

درون ِ کوره ی آهنگری آتش فروزان بود

و بر رخسار کاوه سایه های شعله می رقصید

غبار راه ِ سال و ماه

نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام

خطوط چین پیشانی

نشان از کاروان رفته ی ایام

نهاده پای بر سندان

دژم ، پژمان

پریشان بود

ستم ها بر تن و برجان او رفته

دلش چون آهنی در کوره ی بیدادها تفته

از آن رو کان سیه کردار

گُجسته اَژدهاک ِ پیر دُژ رفتار

ــ آن خونخوار

هماره خون گلگون ِ جوانان وطن می خورد

روان کاوه زاین اندوه می آزرد

اگر چه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید

ولی در سینه اش دل ؟

ــ نه

ــ که خورشید محبت گرم می تابید

به قلبش گرچه اندوه فراوان بود

هنوزش با شکست از گشت سال و ماه

فروغ روشنی بخش امید و شوق

ــ در چشمش نمایان بود

در آن میدان

کنار کارگاه ِ کاوه جمعی جنگجو ، جانباز

فزونی می گرفت آن جمع را هر چند

در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور

نگاهی مهربان افکند

اگرچه بیمناک از جان یاران بود

همه یاران او بودند

همه یاران با ایمان او بودند

همه در انتظار لحظه ی فرمان او بودند

و کاوه

ــ آن دلاور مرد آزاده ــ

سکوت خویش را بشکست و این سان گفت :

« گذشته سال های سال

که دل هامان تهی گشته است از آمال

اجاق آرزوها کور

چراغ عمرمان بی نور

تن و جانمان ، اسیر بند

به رغم خویشتن تا چند

دهیم از بهر ماران ِ دو کتف ِ اَژدهاک پیر

سر فرزند

مرا جز قارَن

ــ این دلبند

نمانده دیگرم فرزند

اگر در جنگ با دشمن

روان او رود از تن

از آن به تا سر او طعمه ی ماران دوش ِ

اَژدهاک ِِ دیو خو گردد

شما را تا به چند آخر

نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن

شما را تا به کی باید

در این ظلمت سرا عمری به سر بردن

به خیزید !

کف دستانتان را قبضۀ شمشیر می باید

کماندارانتان را در کمان ها تیر می باید

شما را عزمی اکنون راسخ و پیگیر می باید

شما را این زمان باید

دلی آکاه

همه همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به سوی دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه ی نیرنگ

بریدن رشته ی تزویر

دریدن پرده ی پندار

اگر مردانه روی آرید و بردارید

از روی زمین از دشمنان آثار

ود بی شک

تن و جانتان ز بند بدنگی آزاد

ــ دل ها شاد

تن از سستی رها سازید

روان ها را به مهر اورمزدا آشنا سازید

از آن ِ ماست پیروزی …

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

…. زمانی دور

در ایرانشهر

همه در بیم

نفس در تنگنای سینه ها محبوس

همه خاموش

و هر فریاد در زنجیر

و پای آرزو در بند

هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش

فضای سینه از فریادها پُر بود و لب خاموش

و باد ِ سرد

ــ چونان کولی ِ ولگرد

به هر خانه ، به هر کاشانه سر می کرد

و با خشمی خروشان

شعله ی روشنگر اندیشه را

می کُشت

شب ِ تاریک را تاریکتر می کرد

نه کس بیدار

نه کس را قدرت گفتار

همه در خواب

همه خاموش

به کاخ اندر

که گرداگرد ِ آن را برج و بارو

ــ تا دل این قیرگون دریای وارون بود

نشسته اژدهاک دیوخو

بر روی تخت خویشتن هوشیار

مبادا کس شود بیدار

لبانش تشنه ی خون بود

نمانده دور

ز چشم و گوش او پنهان ترین جنبش

لبش را می فشرد آهسته با دندان

غمین ، پژمان

چنین با خویشتن نجوای گنگی داشت :

« جز اینم آرزویی نیست

که ریزم زیر تیغ ِ خویش خون مردمان ِ هفت کشور را »

ولیکن برنمی آورد هرگز آرزویش را

اَرَدویسور آناهیتا

که نیک است او

که پاک است او

که در نفرت ز خوی اَژدهاک است او

در آن دوران

در ایرانشهر

همه روزش چو شبها تار

همه شبها ز غم سرشار

نه در روزش امیدی بود

نه شامش را سحرگاه سپیدی بود

نه یک دل در تمام شهر شادان بود

خوراک ِ صبح و ظهر و شام ماران ِ دو کتف ِ اَژدهاک ِ پیر

مدام از مغز سرهای جوانان

ــ این حوانمردان ِ ایران بود

جوانان را به سر شوری است توفان زا

امید زندگی در دل

ز بند بندگی بیزار

و این را اَژدهاک پیر می دانست

از این رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود

 

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

(۱)

شبی آرام چون دریای بی جنبش

سکون ِ ساکت ِ سنگین ِ سرد ِ شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگار کودکی

ــ دوران ِ شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانی ها

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا

به چشمم کودکی آسوده خوابیده ست در بستر

منم آن کودک آسوده و آرام

تهای دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در آن دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین ،

نه شهر اینگونه دشمنکام

دریغ از کودکی

ــ آن دوره ی آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی

سرآمد روزگار کودکی

ــ اینک در این دوران

ــ در این وادی

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

« تو اما مادر من مادر ناکام !

دلت خرم ، روانت شاد

که من دست ِ نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد

و جز روح تو

ــ این روح ِ ز بند آزاد

مرا دیگر پناهی نیست

ــ دیگر تکیه گاهی نیست »

نبودم این چنین تنها

و مادر در دل شب ها

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

در آن شب داستان ِ کاوه ،

آن آهنگر آزاده را می گفت ….

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

پشمینه‌پوش

در دره‌های یوش

با آن ردای کهنه به دوش

با لکنتِ زبان

کاهیده جسم و جان

پیوسته در تدارکِ آتش

به کَندوکاو

شب‌هاش در عبادتِ زرتشت‌وار خویش

سرگرمِ کار خویش

می‌کرد نو، قبای کهن را به صد تلاش

ای کاش

بر جای زخم،

زخمِ زبان‌های بی‌شمار

بر آن قلب پاکزاد

دستی به مهر

مرهمی از عشق می‌نهاد!

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

دشت ها آلوده ست

در لجن زار ، گل لاله نخواهد رویید .

 

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم

 

گل ِ گندم خوب است

گل ِ خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را

علف هرزه ی کین پوشانده است

 

هیچ کس فکر نکرد

که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست

 

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست

 

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

 

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری

دلم آن سوی زمان

با تو آیا دارد

ــ وعده ی دیداری ؟

 

ــ چه شنیدم ؟

تو چه گفتی ؟

ــ آری ؟!

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

امشب صفای گریه ی من ،

سیلاب ِ ابرهای بهاران است

این گریه نیست ،

ریزش ِ باران است

 

آواز می دهم :

« آیا کسی مرا ،

از ساحل ِ سپیده ی شب ها صدا نزد ؟! »

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم ؟

خانه اش ویران باد !

من اگر ما نشوم ، تنهایم !

تو اگر ما نشوی ، خویشتنی …

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز بر پا نکنیم ؟!

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم ؟!

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند !

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟!

چه کسی با دشمن بستیزد ؟!

چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن دون آویزد ؟!

 

دشتها نام تو را می گویند …

کوهها شعر مرا می خوانند …

کوه باید شد و ماند

دشت باید شد و خواند ….

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

 

به باد سست نهاد اعتماد شاید کرد
به یار سست نهاد اعتماد ؟
ای فریاد !
میان همهمه ی شهر
چرا نمی شنوی شیون ِ شهیدان را ؟
نعره های عصیان را !
به دشت باید رفت
به کوه باید زد
دگر به شهر کسی پاسخی نمی گوید
به کوه و دره تو را هست پاسخی پژواک
اگر کنی ادراک
چگونه دره صدا می دهد ،
برادر نه ؟!
من و ز شهر امید تلاش ؟

دیگر نه !
 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

میان این برهوت
این منم

من ِ مبهوت
بیا !

بیا برویم
به آستانه گلهای سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم
بیا !
بیا برویم
به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا
بیا که سبزه ی ‌آن دشت را لگد نکنیم
و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم
گیاه ِ تشنه لب ِ دشت را به شادابی
ز آب چشمه ، شراب شفا بنوشانیم
بیا !

بیا برویم
و مهربانی ِ خود را به خاک عرضه کنیم
که دشت تشنه ی عشق است و شهر بیگانه
بیا ! بیا برویم
که نیست جای من و تو
که جای شیون نیز …
نه سوز سرما اینجا
که خشمی آتش وار
به شاخه سر نزده هر جوانه
می سوزد !
نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز
که شعله های غضب جوجه پرستو را
درون بیضه به هر آشیانه

می سوزد !
تمام مرتجعان غول گول دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند
بیا ! بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت می ترسم
که کار را به جنون
و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند
چگونه می گویی
به هر کجا که رویم آسمان همین رنگ است
بیا ! بیا برویم
آه ! من دلم

تنگ است
بیا ! بیا برویم
کجاست نغمه ی عشق و نسیم آزادی
در این کویر نبینم نشان آبادی
نشانه ی شادی
دلم گرفت از این شیوه های شدادی
بیا ! بیا برویم
خوشا رستن و رفتن
به سوی آزادی ….

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

 

ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه پیشرفت
این است
مرا به رجعت ، تا آغاز مسکن اجداد
مدد کنید که امدادتان گرامی باد !
همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست
که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم
چه قدر مردن خوب است
چه قدر مردن
در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است
خوب است …..

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی