امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت


نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت


ترا ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت


تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت


گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟


به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت


دلم گرفته برایت” زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!


از : حسین منزوی

ادامه مطلب
+

 

دریغا فرهاد که در بازار به چار سکه ی مسین سودایش می کنند و

در غرفه ، شاه و شیرین با پوزخندی از خنجر

تماشایش می کنند !

ساده دلا !

فرهادا !

که تیشه و کوهش را

به فریبی ستاندند و نامه و خامه اش به کف نهادند

ور نه در شرمساری این کار و بار

هیچ اگر نه دیگر بار

فرقش را به تیشه ای می شکافت ،

و آبروی عشق باز می ستاند !

دریغا عشق !

بی آبرویا !

که چار سکه ی مسین در کف

چهره به آستین قبای ژنده می پوشد

و در هیاهوی بازار

با زخم خونچکانش در دل

از دیده ها ، گم می شود !

 

از : حسین منزوی

ادامه مطلب
+

 

زن جوان غزلی با ردیف «آمد» بود

که بر صحیفه تقدیر من مسود بود

 

زنی که مثل غزلهای عاشقانه من

به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

 

مرا ز قید زمان و مکان رها می کرد

اگر چه خود به زمان و مکان مقید بود

 

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم

میان آمده و رفتگان سرآمد بود

 

زنی که آمدنش مثل «آ»ی آمدنش

رهایی نفس از حبس های ممتد بود

 

به جمله دل من مسندالیه «آنزن»

… و «است» رابطه و «باشکوه» مسند بود

 

زن جوان نه همین فرصت جوانی من

که از جوانی من رخصت مجدد بود

 

میان جامه عریانی از تکلف خود

خلوص منتزع و خلسه مجرد بود

 

دو چشم داشت – دو «سبز آبی» بلاتکلیف

که بر دو راهی «دریا چمن» مردد بود

 

به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست!

زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود

 

 

 

از : حسین منزوی

 

ادامه مطلب
+

 

به همان سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستین سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گوید

دل ،

دیگر

در جای خود نیست

به همین سادگی !

 

 

از : حسین منزوی

 

ادامه مطلب
+

 

چشمان تو که از هیجان گریه می کنند

در من هزار چشم نهان گریه می کنند

 

نفرین به شعر هایم اگر چشمهای تو

اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند

 

شاید که آگهند ز پایان ماجرا

شاید برای هر دومان گریه می کنند

 

بانوی من ، چگونه تسلایتان دهم

چون چشم های باورتان گریه می کنند

 

وقتی تو گریه می کنی ، ای دوست در دلم

انگار که ابرهای جهان گریه می کنند

 

انگار عاشقانه ترین خاطرات من

همراه با تو ، مویه کنان گریه می کنند

 

حس می کنم که گریه فقط گریه تو نیست

همراه تو زمین و زمان گریه می کنند

 

 

از : حسین منزوی

 

ادامه مطلب
+

 

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

 

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

 

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

در انتظار نفس های دیگرید از من

 

خزان به قیمت جان جار می زنید اما

بهار را به پشیزی نمی خرید از من

 

شما هر آینه، آیینه اید و من همه آه

عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من

 

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

 

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من

شما که با غم من آشناترید از من

 

 

از : حسین منزوی

 

ادامه مطلب
+

 

من ترا برای شعر

بر نمی گزینم

شعر،مرا برای تو

برگزیده است

در هشیاری

به سراغت نمی آیم

هر بار

از سوزش انگشتانم

در می یابم که باز

نام ترا…

می نوشته ام…

 

 

از : حسین منزوی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی