امروز :پنج شنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳

دو سال بود که در خانه برف می آمد

کلاغ یخ‌زده‌ای روی بند رختم بود

حیاط گم شد و دیوارها ترک خوردند

کسی زمین افتاد: آخرین درختم بود!

صدای جیغ، سرم را به بالشم میکوفت

صدای جیغ هیولای زیر تختم بود!

صدا می آمد … میخواستم که بگریزم

فقط بلند شدن درد داشت … سختم بود!

 

میان آینه یک پیرزن صدایم کرد

که دخترم بود و چند تا عروسک داشت

کمی تکان خوردم، رفت و دیگری آمد

اتاق کوچک من چند جور بختک داشت

زنی جوان وسط قاب عکس می رقصید

که بوی بنزینش پخش بود و فندک داشت

غریبه ای وسط خانه ام قدم می زد

که سایه اش کت و شلوار داشت، عینک داشت!

 

 

نگاه کردم و سقف از اتاق بیرون رفت

من و هیولا با هم تکان تکان خوردیم

دو زخم چرک، دو ترسوی بی نوا بودیم

که از زمین خوردیم و از آسمان خوردیم

سلامتی کسی نه، به نیت خودمان

فقط به کوری چشمان دوستان خوردیم

چقدر طعم بدی داشت، بوی سگ می داد

غزیبه ریخت و ما چند استکان خوردیم

 

سلیطه ای قجری با شلیته می رقصید

دوباره چارقدش وا شد و حجاب نداشت

زنی که هر چه صدا می زدم عقب می رفت

که سرد می شد و میلی به تختخواب نداشت

اتاق تنگ شد و چارپایه می لرزید

دوباره افتادم ، دار من طناب نداشت!

کسی میان تنم ذره ذره می پوسید

که شکل شازده ها بود و احتجاب نداشت!

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

تبعیدیان کوچه بن بست

جنگاوران جنگ ندیده

سرباز های قرمز غمگین

با خنده های رنگ پریده

 

تصویر های پر شده از هیچ

سرباز های کوچه خالی

اعزام می شوند به سمت

سربازخانه های خیالی

 

صدها سیاه لشکر زخمی

در فیلم های کوچک جنگی

خرگوش های لاغر ترسو

زیر لباس های پلنگی

 

یک مشت هم قطار قدیمی

از دست حکم تیر نداده

گمنام های کوپه آخر

از کوچه اسیر نداده

 

سرباز های کوچک چوبی

بر دوششان تفنگ ندارند

آتش گرفته اند ولی باز

کاری به کار جنگ ندارند

 

سربازهای کوچه بن بست

سربار سفره‌های فقیرند

دنیا جهنم است دعا کن

سربازهای جمعه نمیرند…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

هربار یک مصیبت تازه

این غم که رفت، یک غم دیگر

در سینه ات عزای عمومی ست

هربار یک مُحرّم دیگر!

 

اندوه کودکی، غم پیری ست

افسوس روزهای جوانی ست

شاعر بمان که اشک بریزی

در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!

 

پشت سرت گذشته ی تاریک

آینده امتداد سیاهی

راهت نداده اند به بازی

مانند کودکی سرِ راهی

 

از دانه های کوچک تسبیح

بیهوده راه چاره گرفتی

چرخاندی و دوباره بد آمد

صد بار استخاره گرفتی

 

بگذار تا موذّنِ بی خواب

با چهره ای عبوس بخواند

چیزی به آفتاب نمانده

فرصت بده خروس بخواند

 

یاغی شدی و ایل و تبارت

به خونت اعتماد ندارند

مُردی و دختران قبیله

نام تو را به یاد ندارند

 

ای کور خواب دیده، چه سخت است

کابوس های گُنگ ببینی

این که نهنگ باشی و خود را

یک دفعه توی تُنگ ببینی

 

فصل سپید و سرخ شدن نیست

باید که سبز و کال بیفتی

یک صفحه شعر باشی و هربار

در سطل آشغال بیفتی

 

در بشکه های نفت فرو کن

خط های شعر تازه ی خود را

راهی به جز فرار نمانده

آتش بزن جنازه ی خود را

 

از میله های یخ زده رد شو

وقتی برای خواب نمانده

پرواز کن پرنده ی بیمار

چیزی به آفتاب نمانده…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

 

تو را از دست دادم جنگجویی ناتوان بودم

گمت کردم، غرور بی‌دلیلم کار دستم داد

سیاهی خسته کرد اسب سپیدم را زمین خوردم

همان آغاز قصه، لشکر دشمن شکستم داد!

 

هوایت در سرم پیچیده اما پای رفتن نیست

کمی نزدیک شو، رویای دور از دست، دختر جان

کنارم باشی از تاریکی و سرما نمی‌ترسم

صدایم کن، صدایت روشن و گرم است دختر جان…

 

به هم گفتیم: آخر روزهای خوب می‌آیند

ولی فردایمان بهتر نمی‌شد پشت تلقین‌ها

دعا خواندیم با چشمان خون‌آلودمان … اما

نمی‌خوانند روی بام‌هامان مرغ آمین‌ها

 

غریبه نیستی، دیگر غم نان نیست، طوفان نیست

اگرچه زندگی آسان شده، سخت است خوشبختی

خدا را شکر اجاقی هست، سقفی هست، نانی هست

بدون بودنت اما چه بدبخت است خوشبختی!

 

تقلا می‌کنم… شاید کسی پیدا کند من را

اگر چه مرگ هم دنبال من دیگر نمی‌گردد

پس از تو با من این دیوارها، این کوچه‌ها قهرند

صدایت می‌کنم… اما صدایم برنمی‌گردد!

 

پریشان‌حالی‌ام پشت نقابی کهنه پنهان است

تصور کرده بودم شعر درمان است، اما نیست!

میان چهره‌ها و رنگ‌ها بی‌هم‌صدا ماندم

کجایی عشق … ؟ دیگر چهره‌ی آبیت پیدا نیست!

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

تو که تنها امید انقلابی های تاریخی

تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری!

تو که سربازهای عاشقت در جنگ ها مُردند

ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری

تو که در انتظار فتح یک آینده ی خوبی

بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟

 

خبر داری که ماهی- قرمزِ غمگین مان دق کرد؟

خبر داری که سرما زد، درخت سیب مان افتاد؟

خبر داری تنم مثل اجاق مرده ای یخ کرد

تمام بوسه هایم، بی تو سُرخورد از دهان افتاد؟

خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت

دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد؟

 

نگاهم کن! منم! تنها درخت “باغ بی برگی”

که با لطف تبرها دوستانِ مُرده ای دارم

منم سرباز پیر “پادشاه فصل ها پاییز”

که در جنگ زمستان، “گوش سرما بُرده” ای دارم!

صدایت می کنم با “پوستینی کهنه بر دوشم”

دل اندوهناکی، “سنگِ تیپاخورده”ای دارم!

 

نمی خواهم ببینم زخم های سرزمینم را

دلم خون است زیر چکمه های روس و عثمانی

زمستان می رسد با لشکری از برف، از طوفان

کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟

کجای سینه ام پنهان کنم عشق بزرگت را

که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!

 

برای من بگو خواب کسی را باز می بینی؟

کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟

بگو آیا برای کشف یک لبخند می میرند؟

چگونه دوستت دارند آدم های بعد از من؟

چگونه گریه ی دیروز را از یاد خواهی برد؟

به آغوش که عادت می کنی فردای بعد از من؟

 

کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت

که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست

کف پاهایمان در ردّپای ترکه ها گم بود

بدون مشق فهمیدیم یک با یک برابر نیست

ازین تکرار در تکرار در تکرار غمگینم

اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟!

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

دعا کردیم و هرشب ترس هامان بیشتر می شد

دعا کردیم و گوش آسمان هربار کر می شد

 

من و تو در دهان زندگی، پا بسته جا ماندیم

دعا خواندیم و هربار این جهنم داغ تر می شد

 

من و تو هر کجای این زمینِ بسته می رفتیم

گذشته باز مثل سایه با ما همسفر می شد

 

من و تو چون عروسک های خیس پنبه ای بودیم

که هرشب سقفمان ازترس آتش شعله ور میشد

 

من و تو با دو قاشق چاله می کندیم درسلول

دو قاشق مانده تا پرواز ، زندانبان خبر می شد

 

من و تو حاصل رگبارهایی مقطعی بودیم

دوام تشنگی در ریشه هامان مستمر می شد

 

همیشه ربط استدلال هامان با رفاقت ها

دلیل خنده ی چاقوی تیزی در کمر می شد

 

میان چشم ِمان تنها دو فنجان آب باقی بود

که آن هم پشت سر، صرف وداعی مختصر می شد

 

نصیب ما تمام زندگی از بودن مادر

صدای خنده ی آرام گرگی پشت در می شد…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

طرفِ نقطه ی سپید بچرخ

طرف نقطه ی سیاه برو

باز کن دست های خود را باز

لبه ی پشت بام راه برو

 

لبِ برجِ بلند حرف بزن

لب برج بلند بازی کن

چشم ها را ببند و باز بچرخ

لبه ی بام بندبازی کن

 

عشق، امّید، اعتماد، رفیق

از خطاهای دیگرت چه خبر؟

روسیاه و سیاه بخت شدی

از دعاهای مادرت چه خبر؟!

 

زخم خوردی و منتظر ماندی

از جهان زخمِ دیگری بخوری

درس خواندی که متهم بشوی

کار کردی که توسری بخوری

 

شعر تا شعر هی رفو کردی

زخم های تنت تمام نشد

شهر از دود سرفه کرد اما

پاکتِ بهمنت تمام نشد…

 

مردم شهر با تو مشغولند

مردم شهر با تو درگیرند

لبه ی پشت بام فحش بده

مردم شهر فیلم می گیرند!

 

-نه ! تو اول بپر!

-نه اول تو!

با منِ دومت تعارف کن

مردم شهر عکس می گیرند

خم شو و روی جمعیت تف کن

 

چند بن بست پیشِ رو داری؟

چند بن بست پشتِ سر مانده؟

بپر از برج…توی این کندو

چند زنبورِ کارگر مانده؟

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

به خودت زُل بزن کمی ، به خودت

به زن خسته ی کلافه شده

به خودت زل بزن فقط ، بشمار

چند موی سپید اضافه شده

.

پوست بودی و هی ورم کردی

زخم بودی و هی نمک خوردی

آینه دارد از تو می پرسد

آخرین بار کی کتک خوردی

.

آخرین بار کی کتک خوردی ؟

وقت صبحانه بود یا که ناهار!

جنس دوم شدی که گریه کنی

همه ی عمر با سیمون دو بووآر

.

باز بشکن …چقدر جا داری؟

چند تا امشب است سهمیه ات؟

چند تا دیس ؟ چند تا لیوان ؟

چند بشقاب از جهیزیه ات ؟

.

نامه بنویس و فکر کن که چرا

با خودت فکر کن : به خاطر چی؟

نامه به کودکی که زاده نشد

گریه کن زیر نامه با فالاچی

.

گریه کن پشت پرده های ضخیم

گریه کن با چراغ های نِئون

گریه کن روی رخت های کثیف

گریه کن پشت گوشی تلفن …

.

تیغ بردار و حمله کن ، سمت ِ

خاطراتی که قتل عام شدند

گریه کن … تیغ با رگت قهر است

گریه کن …قرص ها تمام شدند

.

سوختی ، سوختی مچاله شدی

وسط زندگیِ دود شده

چند چین زیر پلکت افتاده

چند جای تنت کبود شده؟

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

همراه بادها به سفر رفتم

تا سال های دور ِ مه آلوده

خاکم همیشه تشنه و خونی بود

تا بوده روزگار همین بوده

 

هم دوش بادها به سفر رفتم

می سوخت زخم کنده من: تاریخ

هی قرن قرن قرن…عقب می رفت

قالیچه پرنده من، تاریخ

 

هر بار نعش آریوبرزن بود

در کوه های یخ زده خونی

تائیس شعله می شد و می رقصید

در دست های فاتح ِ مقدونی

 

تا دور و دوردست سفر کردم

می خواستم روایت خود باشم

جادو کنم…به سمت تو برگردم

پیغمبری که کشته نشد باشم!

 

از های و هوی باد نترسیدم

در روزهای ابری ساسانی

کندند دست و پای مرا، گفتی:

طاقت بیار، گریه نکن مانی!

 

در قادسیه با پدرم مُردم

پاشید خون هردویمان در باد

در خاک سرخ هلهله می کردند

بالای نعش ِ رستم فرّخزاد

 

طوفان خراب کرد مدائن را

سهمم دوباره خانه به دوشی بود

مادر خبر نداشت که تقدیرش

بازارهای برده فروشی بود

 

دیدم زمین دوباره کتک خورده

دیدم زمین شبیه زنی تنهاست

روی طناب، نعش کسی می گفت:

نام جنازه های جهان یحیاست…

 

با باد، چند قرن سفر کردم

تا روزهای گم شده خونین

صورت به زخم می زد و می خندید

زیر شکنجه، بابک خرّم دین

 

انگشت می گزیدم و می گفتم

یک مشت شعر ساده احساسی!

تو باز گریه کردی و خوابیدی

در بستر خلیفه عباسی…

 

زانو زدم به نیّت ِ پابوسی

خوردم دوباره کاسه زهرم را

تاریخ زیر پای شترها بود

گردن زدند مردم شهرم را…

 

در آرزوی مرگ، کتک خوردیم

عمری به اضطراب و مریضی رفت

هربار راه خانه مان گُم شد

هربار خواهرم به کنیزی رفت

 

پیش از اذان صبح، مرا بُردند

ما هر دو چند قرن جوان بودیم

بعد از اذان، جنازه غمگینی

در قتل عام ِ قرمطیان بودیم…

 

با بادهای سرد سفر کردم

سرما دوباره بوم و برت را کُشت

محمود غزنوی پدرت را زد

مسعود غزنوی پسرت را کشت!

 

دنیا صدای مادر ِ من می شد

وقتی در انتظار کمک بودم

بوسهل ِ زوزنی به تو شک می کرد

وقتی جنازه حسنک بودم!

 

گفتی: دوباره حرف نزن! من را

تا چند جمله حرف زدم، بُردند!

چاقو زدم به خواجه نظام المُلک

پس مانده تو را به حرم بردند

 

تبعید می شدم به زمینی دور

موی تو باز بود، پریشان بود

تقدیر من نوشتن تاریکی

در روزهای درّه یمگان بود…

 

پنهان شدیم در بغل عرفان

تا گرد و خاک تازه رسید از دور

شعر مرا به دلهره می خواندی

در خانه های کوچک نیشابور

 

سهم من از تو شاخه بی رنگی

در گور ِدسته جمعی گل ها بود

چون بچه، سقط می شد و می افتاد

شهری که در مسیر مغول ها بود

 

نام تو را صدا زدم و هر بار

با نیزه دوختند دهانم را

نعش تو را به چادر خود می بُرد

دستی که می برید زبانم را

 

گفتم تو را دوباره لگد کردند

گفتم ببین و حرف بزن تاریخ!

ترسیده بود و شعر مرا می خواند

قالیچه ی پرنده من تاریخ

 

همراه بادها به سفر رفتم

در آسمان علائم طوفان بود

سرهایمان مناره شدند، اما

تیمور لنگ حافظ قرآن بود!

 

در قرن های بعد نفهمیدیم

در کاسه ای که بود، همان آش است

تاریخ، دست صاحب ِشمشیر است

شمشیر در قلاف ِ قزلباش است

 

با خنده در لباس تو می خوابید

مهمان ِ آخر شبی ِ بعدی

می مردم و فرار نمی کردم

از جنگ های مذهبی ِ بعدی!

 

می مردم و فرار نمی کردم

نعشم هزار سال جوان می شد

مانند یک درخت ِتبر خورده

بر دوش دشت چالدران می شد

 

هربار اسم های دروغی را

با دست های بسته صدا کردیم

در اصفهان چقدر زمین خوردیم

در اصفهان چقدر دعا کردیم

 

تاریخ، لای موی تو گم می شد

خورشید، سرد می شد و بی جان بود

قحطی شد و گیاه نمی رویید

هرجا مسیر اشرف ِ افغان بود

 

با بادهای شرق سفر کردم

تا روزهای تلخ مه آلوده

خاکم همیشه تشنه و زخمی بود

تا بوده روزگار همین بوده

 

خون بود و باز چشم درآوردند

خون ریخت از بهانه تراشی ها

کرمان سیاه می شد و آبی بود

اشک امیرزاده کاشی ها…

 

آخر نصیب جوی لجن می شد

برگی که روی آب، سواری کرد

مردان شهر ولوله می کردند

روزی که خواجه تاج گذاری کرد!

 

هر روز، عهدنامه تو را می بُرد

هرشب کسی برای تو دق می کرد

هرشب، عروس می شدی و هر روز

عبّاس میرزای تو دق می کرد …

 

خونت حلال می شد و شب ها باز

ماه ِحرام را خفه می کردند

در حوضخانه های بلاتکلیف

قائم مقام را خفه می کردند

 

در خاطرم خیال رهایی نیست

بُردند دست های اسیرم را

حمام های شهر نمی خواهند

پیدا کنم امیر کبیرم را…

 

از هر طرف گلوله و آتش بود

ما را میان شهر، نشان کردند

مجلس دوباره بر سرمان می ریخت

قزّاق ها محاصره مان کردند!

 

هرشب، شب دهن کجی ماه است

این بار هم پلنگ نمی آید

باید دوباره گریه کنی تبریز

ستّارخان به جنگ نمی آید…

 

سردار اسعد ِتو کجا رفته ست؟

مُرده ست شیر سنگی ِمان در دشت

در چشم های ایل، شنا می کرد

یک اسب ِبی سوار که بر می گشت…

 

از جنگ خسته بودم و با اندوه

درگیر جنگ های زمین بودیم

قحطی شد و جنازه بی وزنی

در دست های متّفقین بودیم

 

تصویرم از نبودن تو هر بار

یک مُشت شعر ِساده عشقی بود!

مریم شبیه تابلویی غمگین

در خون میرزاده عشقی بود

 

پیچیده بود دور گلوی من

دستی که سفت کرد طنابت را

با نعش های مسجد گوهرشاد

دیدم دوباره کشف حجابت را!

 

مرداد، امتداد ِ جهنم بود

خورشید، روی زخم نمک می زد

در کوچه های شهر کتک خوردیم

شعبان ِجعفری به تو چک می زد!

 

در چاه های نفت شنا کردیم

نفتی که خون مردم مشرق بود

آتش گرفت روسری ات در باد

تبعید سرنوشت ِ مصدّق بود

 

جنگل بزرگ بود، ولی تنها

جنگل چه سبز بود، ولی خونین

ما: چند تا پرنده پر بسته

در کاکُل ِ سیاهکلی خونین

 

سقف قفس برای تو پایین بود

قد را اگرچه صاف نمی کردی

اعدام خسروی گل ِسرخی را

دیدی و اعتراف نمی کردی…

 

در کوچه های قرمز خرّمشهر

مُردم، فشنگ آخرت افتاد و

لبخند می زدند حرامی ها

چادر به گریه از سرت افتاد و…

 

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

لباس باشی و روی طناب، گریه کی

به میل باد از روی طنابِ خود بپری

به زنگ ساعت دیوانه اعتماد کنی

همیشه زودتر از رختخواب خود بپری

 

به چشم آینه با اضطراب زل بزنی

که در نگاهت زخمی جدید کشف کنی

به گوشه های سرت بیشتر بُرس بکشی

که چند تاری موی سپید کشف کنی

 

اتو کنی کت و شلوار آبی ات را، بعد

میان یک اقیانوس دست و پا بزنی

ـ سلام! عرض ارادت! سلام! روزبخیر!

مودبانه از این گونه حرفها بزنی

 

بهانه باشی و هر بار کوچکت بکنند

دوباره بغض کنی، خنده ها تو را بکشند

فقط گلایه نکن … کارمند خوبی باش

که پشت میزت پرونده ها تو را بکشند

 

صدای در را با احتیاط گوش کنی

صدای در : صاحب خانه ات خبر شده است

ـ سلام اجاره ی این ماه؟

ـ چشم می ریزم!

به خانه ات برگردی که سردتر شده است….

 

به خانه برگردی مثل دستمالی خیس

نصیب گریه شوی، توی جیب تا بخوری

برای آنکه نیفتی کمی نفس بکشی

برای آنکه نمیری کمی غذا بخوری

 

قرار نیست معمای بی جوابت را

کسی بیاید و این جای قصه حل بکند

قرار نیست زنی که نبوده در این شعر

تو را در آخر این بیتها بغل بکند

.

.

.

کمی بخواب، که روی طناب خشک شوی

دوباره روز شود، از طناب خود بپری

به زنگ ساعت دیوانه اعتماد کنی

دوباره زودتر از رختخواب خود بپری…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

مواظب باش! شاید اژدهای هفت‌سر باشد!

خطر باشد! نه شاید از خطر هم بیشتر باشد!

صدایی آشنا می‌آید،‌ اما بوی مادر نیست

مواظب باش… شاید گرگ زخمی پشت در باشد

.

نباید پچ‌پچت را در صدای شهر بشناسد

مبادا خانه‌ات را هر کجای شهر بشناسد

همیشه در مسیرش اتفاقاتی بد افتاده‌ست

اگر چه قاصدک اصرار دارد خوش‌خبر باشد!

.

صدایت می‌زند… در خانه می‌ریزد صدایش را

شنیدی؟ باز می‌کوبد به شیشه بال‌هایش را

ولی راهش نده‌، چنگال‌های قرمزی دارد

اگر حتی شبیه یک کبوتر، نامه‌بر باشد

.

شبیه قصه‌ای ناگفته‌، جاری باش در گوشم

شبیه کودکی ترسیده‌، پنهان شو در آغوشم

بخند و فکر کن این قصه پایان خوشی دارد

مبادا شانه‌ پیراهنم از اشک تر باشد

.

به جز تو از تمام مردم این شهر می‌ترسم

غم دیرینه با غم‌های دیگر آشنایم کن

صدایم کن‌، صدایم کن‌، صدایم کن‌، صدایم کن

اگر حتی برای یک وداع مختصر باشد…

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

 

احساس کردی غده ای توی سرت مُرده

ترسیده بودی فکر کردی مادرت مرده

 

احساس کردی صورتت چون لاک پشتی پیر

کوچک شده، زیر متکای ترت مرده

 

برخاستی … دورت پر از موهای قرمز بود

برخاستی … دیدی زنی در بسترت مرده

 

با گریه فهمیدی که نیم اولت زنده است

با گریه فهمیدی که نیم دیگرت مرده

 

می خواستی با شعر، ترست را بخشکانی

دیدی کسی شکل تو لای دفترت مرده

 

خودکار از دست تو می افتد، تنت سرد است

لاغر شدی و دستهای لاغرت مرده …

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی