از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
از : حافظ
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
از : حافظ
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یـک شکـر زتو دلـخستـه یی بیـاساید
.
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بــوســه ی تـو رُخ مـــاه را بیــالایـد
از : حافظ
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای . . . .
از : حافظ
سمن بویان غبار غم چو بنشینند ، بنشانند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند ، بستانند
بفتراک جفا دلها چو بر بندند بر بندند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُریابند
رُخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
زچشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
زفکر آنان که در تـدبیر درمانند درمانند
چو منصور از مراد آنان که بردارند بردارند
بدین درگاه حافظ را چو می خوانند می رانند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر در بند درمانند درمانند
از : حـــافـــظ
- 1
- 2