امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۹۷۵

 

به خون گو به مسجد رخم تر کنند
نمــــاز مرا بلکــــه باورکننـــد

بگو جز غم جهل مردم نخورد
بگو در همه عمر گندم نخورد

کسی راچون من دهر تنها نکرد
زدم هم دری را یکـی وا نکرد

ندیده در ایــــــام چشمسحـــر
زخورشید چشمم سحر خیز تر

خـــــــدایـا زکـــارم گره واشده
خدایا دلــــم تنـــــگ زهرا شده

غم ودردم امشب به پایان رسید
به زهـرابگویید مهمان رسیـــد

یقین دوخته چشـــم زهرا به من
نشـان می دهد محسنمرابه من

نشــان تادهــم فرق بشکسته را
نشانــــم دهــد بازوی خسته را

بیا ای غــروب سعـــادت بیـــا
نجات علی(ع)ای شـهادت بیا

خداحافـــظ ایبوریا نــان جو
کـهن جـامه و وصـله نو به نو

خداحافــظ ای سـجـده گاه علی
که مانده نگاهت به راه علــی

خداحافظ ای نخل ها ، چاه ها
دگر نشـنویداز علــی آه هــــا

خداحافظ ای کوفه،ای شهر غم
که درکام من کرده ای زهرغم

خداحافظ ای کــــوچه پر ز دود
خداحافظ ای یاس بـــــــاغ کبود

خداحافظ ایبیت الاحـــزان یار
خداحافظ ای قبـــر پنهـــــان یار

خداحافظ ای بی وفادوســــتان
خداحافظ ای آتش و ریســــمان

خداحافظ ای کوچه های خموش
نیارد علی نان و خرما به دوش

خداحافظ ای نان خشک و نمک
خداحافظ ایمـاجـــرای فـــدک

خداحافظ ای انــــــتظار اجــــل
خداحافظ ای زانـــــویدر بغل

خداحافظ ای خشم لــــب دوخته
خداحافظ ای خانـــه ســوختـــه

خداحافظ ای چــشم حلقه به در
یتیـــــم دوباره شـده بی پـــــدر

خـداحافــظ ای پرطنیــــن ماذنه
که دلسنگ زشتی شکست آینه

بگـو تیـر مرغشباهنـگ خورد
دل شیشه اش ازهمه سنگ خورد

بگو این حقیــقت به اهــل مجاز
نماز است از من نه من از نماز

بدان در دلم ، دم به دم آه بود
گواه شب وچاه من ، ماه بود

خـداحافظ ای قـلـب بـی تـاب مـن
که شدبعد از این خاکمحراب من

خـداحافظ ای نــخـل هـای فــدک
کـه بــودی بــهـانـه بــرایکـتــک

خـداحافظ ای سـیـنـه های کـبــاب
که عالم بفرق عـلی(ع) شد خراب

خـداحافظ ای بـسـتـر غـرق خـون
خـداحافظ ای صـــورت لالـه گــون

خـداحافظ ای عـــقــدۀ در گـــلــو
کـه بـایــد شـوم بـا گــلـم روبــرو

خـداحافظ ای شهربی فـاطمه(س
شـده عـمـر غـم های من خاتمــه

خـداحافظ ایخــاطــرات عـلی(ع
که تـیـغ جـفـا شـد برات عـلی(ع

خـداحافـظ ایکــــودکــان یــتــیـــــم
علی(ع) شد ز اشک شما دل دو نیم

خـداحافظ ای بـیکـسـان غـریـب
که وصـل حبـیـبم مـرا شد نصیـب

خـداحافظ ای غصـه هـای علی(ع
کـه دیـگـر نـیایـد صـدای عـلـی(ع

خداحافظ ای دوستان دشمنان
حــلالمکنیـد ای همه کوفیــان

خــداحافظـــی کرده ام با همه

که چشم انتظارم بودفــاطمه

 

 

کوفه امشب چه ساکت وسرد است
کوفه امشب چقدر پر درد است

کوفه امشب نمی روددر خواب
کوفه گرچه عجیب نامرد است

چشمــــــــهای یتیمها پر خون
سر راهامیــر شب گرد است

کاسه ها لب به لب پر است از شیر
چهره از فرت گریه ها زرد است

آه مادر ! غریب امشب کیست
نان ما را پدر نیاورده است

نذر دارم که بی پدرنشوم
من یتیمم یـــــتیم تر نشوم

پیرمردی که می رسید اینجا
رو سفیدی کهدر دل شبها

روی دوشش همیشه زخمی بود
ردی از بــار کــیسه خـــرمـا

درکنار تـنور نان می پــخت
خنده اش می زدود غمها را

آه مادر بــــگو کجا رفتــه
آی بابادلـــم گرفته بـــیا

چهره اش بین خانه دیدن داشت
حرفهایش عجب شنیدن داشت:

 

گفت بابا : “که طعنه ها نزنید
دست رد بر من وخدانزیند

گریه می کرد وزیر لب می گفت
که نمک روی زخم ما نزیند

روزگارییتیم اگردیدید
خنده بر داغدارها نزنید

پیش چشم دختری کوچک
سنگها را به نیزه ها نـــــزنید

سر زنجیر به هر طرف نکشید
عمه اش را بهناسزا نـــــزنید

ازسربا مها یتــــــان آنروز
شعله برمعجر حیا نــــزنید

گرنوازش نمی کنـید اورا
چنگ از پشت بی هوا نزنید

خواهشی دارم ایــن دمآخر
طفل را زیر دست وپا نزنید”

 

 

از : ناشناس

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی