می شود به تو فکر نکرد ،
وپشت تنها میز تک نفره ی کافه نشست ،
نقش قلب های تیر خورده ی تن آن را ،
و باران دو نفره ی بیرون را ،
پشت صفحه ی حوادث روزنامه ی دیروز
پنهان کرد …
قهوه لطفاً ،
مثل این اواخر ، بی شکر .
مــــــــردی ، عشـــق اش را ؛
می شود ،
از صندلی های به هم چسبیده ی میز بغلی ،
آتش به امانت گرفت . آتش زد ؛
می شود عمیقتــر دود گرفت ؛ و خود را ؛
دل خوش کرد ،
که سرفه ،
یـاد تو را از من ،
عُـق زد ، بیرون کشیـد .
حلق آویــز کرد .
روزنامه را می بندم ،
بــاران ادامه دارد ،
و شب که به نیمه برسد ،
من و فنجـان قهـوه ی روی میـز ،
بــــا هم ،
ســرد شده ایم … .
از : KAWA