امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

۲۸۱

 

بودن چه حس تلخ غریبانه‌ی بدی‌ست

وقتی تو نیستی و جهان خانه‌ی بدی‌ست

 

روزی زمین به خون تو آغشته می‌شود

حتی خدا به دست خودش کشته می‌شود

 

آدم از احتمال خودش سیر می‌شود

انگشت‌های یخ‌زده تکثیر می‌شود

 

……………………..

 

آن روزها کسی دلِ آهن شدن نداشت

مریم نبود و حوصله‌ی زن شدن نداشت

 

آن روزها خدا به خودش اعتماد داشت

به سیب‌های یخ‌زده هم اعتقاد داشت

 

حالا خدا، خدا شدنش بند آمده‌ست

خون از کرانه‌ی بدنش بند آمده‌ست

 

……………………..

 

ساعت گذشته از من و تأخیر می‌کند

نبضم میان ثانیه‌ها گیر می‌کند

 

سهم من از بهانه سکوت است بی‌شما

این کوچه باغ‌ها، برهوت است بی‌شما

 

بی تو صعود ثانیه‌ها سخت می‌شود

با بودنت خیال همه تخت می‌شود

 

 

از : زینب (لیلا) صبوری زاده

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی