شب می رسید و ماه ،
زرد و پریده رنگ ،
می برد ما را به سوی خلسه ی نامعلوم .
آنگاه ،
ــ با نگاه
عمق وجود خسته ز رنجم را ، کاوید
در بند بند ِ جسمم
سیل ِ سریع ِ ساری غم را دید
لرزید
بر روی
چتر سیاه گیسوی خود را ریخت
آنگاه خیره خیره ، نگاهش
پـُرسنده در نگاه من آویخت .
پرسید :
« بی من چگونه ای لول ؟! »
گفتم :
ــ « ملول . »
خندید .
از : حمید مصدق