باز کن پنجره را صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که همچون خواب خوش از دیده پرید !
کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید :
” زندگی رویا نیست … زندگی زیبائیست
می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت !
می توان از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو …. هر دو بیزار از این فاصله هاست ! “
….. قصه ی شیرینی است
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی است!
باز هم قصه بگو …. تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم …
از : حمید مصدق