امروز :جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

۱۶۰

 

باز کن پنجره را صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که همچون خواب خوش از دیده پرید !

کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید :

” زندگی رویا نیست … زندگی زیبائیست

می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت !

می توان از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو …. هر دو بیزار از این فاصله هاست ! “

….. قصه ی شیرینی است

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی است!

باز هم قصه بگو …. تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم …

 

از : حمید مصدق

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی