سبزی چشم تو دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان ِ تو دریابم باز ،
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
سبزی چشم ِ تو تخدیرم کرد
حاصل ِ مزرعه ی سوخته برگم از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل ِ سَیّال ِ نگاه ِ سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود !
من به چشمان خیال انگیزت معتادم ….
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چراست !
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
از : حمید مصدق