دل وحشت زده در سینه ی من می لرزد
دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید
” آی همسایه ی زندانی من ، ضربه دست مرا پاسخ گوی ”
ضربه ی دست مرا پاسخ نیست
تا به کی باید تنها اندر این زندان زیست ؟
ضربه هر چند به دیواره فرو کوبیدم ، پاسخی نشنیدم
سالها رفت که من
کرده ام با غم تنهائی خو ….
دیگر از پاسخ خود نومیدم !
راستی ، هان ! چه صدایی آمد ؟!
ضربه ای کوفت به دیواره ی زندان دستی؟
ضربه می کوبد همسایه زندانی من
پاسخی می جوید ….
دیده را می بندم !
در دل از وحشت تنهایی او می خندم !
از : حمید مصدق