امروز :چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۰۵۶

باورش مشکل است ،

می دانم !

ولی باور کن که در قرن ِ بیستم هنوز ،

نسل مورچه ها زنده مانده بودند !

به همین خاطر به خودم گفتم ،

جای زیست شناسان خالی ،

با آن عینک های بزرگ ِ مسخره شان

که به چشم تمساح ها می ماند !

آنان تلاش می کنند تا در صدای شاخک ِ جانوران ِ کوچک ،

رازهای بزرگ کشف کنند !

صدای شب به نظرم مشکوک می آید !

گوش کن !

می شود هر صدای شبانه ای را گذاشت …!

مثلن صدای جیرجیرک !

بگو بدانم ، تو شاعر جوانی را نمی شناسی تا بنشیند

و برای جیرجیرکی شعر بگوید ،

که در آن دل ِ کوچکش را

میان ِ دو دریای بی درخت گم کرده باشد ؟

تصور کن !

حالا نویسنده یی جوان نشسته است

و بدون توجه به دل ِ کوچک جیرجیرک ها ،

با مرکب ِ سرخ ،

داستان رنگ ها و خوشه ها را بازنویسی می کند !

درست در فاصله ی چرخاندن چشم های جستجوگرش ،

مورچه ی کوچکی ، در حالی که دست هایش را به هم می ساید ،

به دوات خیره گشته است !

اگر مورچه در دوات بی اُفتد ؟

نویسنده جوان که سرما خورده است

و داستان رنگها و خوشه ها را بازنویسی می کند ،

او را بیرون کشیده

و از سر بی حوصله گی یا کنجکاوی و یا شیطنت ،

بر صفحه ی سفید دفتر رهایش می کند !

تصور کن !

مورچه ، در آن حالت بر صفحه ی سرد و سفید ،

ــ مایوس و متعجب ــ خط سرخی از شرمندگی ….

سرعت …. یا نجات می کشد !

بیا اسم این خط نامتعادل را بگذاریم : عشق !

خنده دار است !

اما … !

صدای کوبیدن تخته می شنوم !

گوش کن !

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی