گروهِ ما شاعران خوبی هستند !
همه برای سیگارِ خامِ هم کبریت می کشیم
و برای هم قُنداق هـُل می دهیم !
لبخند می زنیم و
با دستانی که از پاکی ُ اشتیاق می لرزند ،
دفترچه های کوچک ُ بزرگِ خود را
زیر ِ صندلی پنهان می کنیم !
می گوییم ُ گوش می دهیم
و این چنین شب ِ ما
ــ آگین ِ عطر ُ لبخند ــ سپری می شود !
تنها بزغاله ها می دانند طعم ِ تلخ ِ بادام ِ خام ِ ما !
کـِـی سَر می رسد
مرگ ِ این همه خوب ُ خوبی ها ؟
برزخی که در آن
هیچ قنداقی جا به جا نمی شود
و کسی دانه ی کبریتش را ،
حرام سیگار دیگری نمی کند ؟
این اتفاق شوم وقتی افتادنی ست
که در یکی از شب ها ،
یکی از دوستان شعری بخواند ،
که در توان ِ سرایش ِ هیچ کس ِ دیگر نباشد !
از : حسین پناهی