امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۱۸

گلوله ای از گردنم عبور می کند

و خون در پرهایم

به حرف در می آید

 

شکارچی نمی داند

شامی که می خورند

همه را غمگین خواهد کرد

 

شکارچی نمی داند

که بچه هایم همین حالا گرسنه اند

و من به طرز احمقانه ای

به پروازم ادامه خواهم داد

 

شکارچی نمی داند

که سالها در درونشان بال بال خواهم زد

و کودکانش کم کم

به قفس بدل می شوند …

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی