گلوله ای از گردنم عبور می کند
و خون در پرهایم
به حرف در می آید
شکارچی نمی داند
شامی که می خورند
همه را غمگین خواهد کرد
شکارچی نمی داند
که بچه هایم همین حالا گرسنه اند
و من به طرز احمقانه ای
به پروازم ادامه خواهم داد
شکارچی نمی داند
که سالها در درونشان بال بال خواهم زد
و کودکانش کم کم
به قفس بدل می شوند …
از : گروس عبدالملکیان