امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

من مرده ام

و این را فقط

من می دانم و تو

تو

که چای را تنها در استکان خودت می ریزی

 

خسته تر از آنم که بنشینم

به خیابان می روم

با دوستانم دست می دهم

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است

 

ــگیرم کلید را در قفل چرخاندی

دلت باز نخواهد شد!

می دانم

من مرده ام

و این را فقط من می دانم و تو

که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی

 

نمی خوانی و

این سکوت مرا دیوانه کرده است

آنقدر که گاهی دلم می خواهد

مورچه ای شوم

تا در گلوی نی لبکی خانه بسازم

و باد نت ها را به خانه ام بیاورد

یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد

بگذارد روی پیراهن سفید تو

که می دانم

باز هم مرا پرت می کنی

لا به لای همین سطرها

لا به لای همین روزها

 

این روزها

در خواب هایم تصویری است

که مرا می ترساند

 

تصویری از ریسمانی آویخته از سقف

مردی آویخته از ریسمان

پشت به من

و این را فقط من می دانم و من

که می ترسم برش گردانم…

 

 

از : گروس عبدالملکیان

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی