لعنتی
هر چه تار و پود مانده بود
بـُرید و رفت !
” گم شو از روزگار سگ مصب قمار کرده ام “
لعنتی ، گفت و رفت !
” هی ، با توام اُلاغ ! گریه کار مرد نیست “
غلط می کند هر که اینچنین مزخرفی گفته است !
گریه می کند ….
آنقدر که دنیا گم شود زیر سیل اشکهاش !
گریه می کنم ….
مرد یالقوز شعر من دلش گرفته است !
نمی فهمد !
لعنتی شعور عشق من سرش نمی شود !
حیف ….
” عشق تو برای سفره ام نان نمی شود … اشتباه بود
شایدم هوس …. این حالی ات نمی شود ؟ “
من ِ نخورده مست از نگاه تو
هیچ چیز حالی ام نمی شود !
هیچ چیز حالی ام نمی شود ….
نپر از وجود گیج من ، لعنتی !
اینقدر هی نرو !
استکان چشمهای تو عرق خورم کرده است !
درد می کند بودنم بدون تو … نرو لعنتی !
این شاهزاده ای که عقل از کله ی خرت ربوده است
پرواز حالی اش نمی شود !
نرو پرنده ام که بی تو من ، این روزها
زندگی سرم نمی شود ….
از : کامران فریدی