امروز :شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۵۳۴

 

لعنتی

هر چه تار و پود مانده بود

بـُرید و رفت !

” گم شو از روزگار سگ مصب قمار کرده ام “

لعنتی ، گفت و رفت !

” هی ، با توام اُلاغ ! گریه کار مرد نیست “

غلط می کند هر که اینچنین مزخرفی گفته است !

گریه می کند ….

آنقدر که دنیا گم شود زیر سیل اشکهاش !

گریه می کنم ….

مرد یالقوز شعر من دلش گرفته است !

نمی فهمد !

لعنتی شعور عشق من سرش نمی شود !

حیف ….

” عشق تو برای سفره ام نان نمی شود … اشتباه بود

شایدم هوس …. این حالی ات نمی شود ؟ “

من ِ نخورده مست از نگاه تو

هیچ چیز حالی ام نمی شود !

هیچ چیز حالی ام نمی شود ….

 

نپر از وجود گیج من ، لعنتی !

اینقدر هی نرو !

استکان چشمهای تو عرق خورم کرده است !

درد می کند بودنم بدون تو … نرو لعنتی !

این شاهزاده ای که عقل از کله ی خرت ربوده است

پرواز حالی اش نمی شود !

نرو پرنده ام که بی تو من ، این روزها

زندگی سرم نمی شود ….

 

از : کامران فریدی

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی