امروز :پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۷۵۹

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

 

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

 

آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

 

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

 

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

 

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است در این سینه که همزاد جهان است

 

از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند

یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است

 

خون می رود از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

 

از راه مرو “ سایه ” که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است

 

 

 

از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی