از آسمان دلش بوی برف میآمد
اگر سکوت نگاهش به حرف میآمد
زنی که ابر ِ برآشفته زیر چادر بود
دلش بهار بهار از بهارها پر بود
به سر به زیری ِ یک جفت کفش چرمی گفت:
چه طور میشود از غصهها به گرمی گفت؟
بپرس از دل این تکه ابر بارانی
چگونه بعد تو سر کرد با پشیمانی؟
چه شد که بندر چشمان آبیاش گم شد؟
عروس عرشهی عشق تو صید مردم شد؟
به من نگاه کن! آیا بهار میبینی؟
هنوز باغ ِ مرا بردبار میبینی؟
بهار بعد تو تنها تگرگ میرویاند
میان باغچه گلهای مرگ میرویاند
…
شکست بغضش و بارید ابر و توفان شد
نگاه غمزدهی کفشها پریشان شد
قدم زدند و نشستند جابهجا هرچند،
کنار زن که رسیدند پابهپا کردند
همیشه عشق در این لحظه لنگ برگشته
ورق رسیده به جای قشنگ، برگشته
هنوز ابر، پر از بغض بود و میبارید:
– تو آمدی، به جهان با تو رنگ برگشته
چقدر کوزه پس از تو به رود تن دادند
منم که کوزه به دوشم، تو سنگ برگشته
هنوز دلنگرانم، هنوز دلگیرم
دلت اگرچه به من باز تنگ برگشته
دو لنگه کفش تبآلود تاب میخوردند
کنار ابر ِ نرفته به جنگ، برگشته
…
سکوت در نفس گرم عشق جاری بود
هوای گوشهای از آسمان، بهاری بود
نه رعد بود، نه توفان، جهان و جان خاموش
به احترام دو تا کفش ِ ابر در آغوش
از : مژگان عباسلو