خسته بودیم و جاده لج میکرد
راه را بی بهانه کج میکرد
بی تفاوت به راه میرفتیم
باز هم اشتباه میرفتیم
مثل دیوانهای که میداند
اینکه دیوانه هست و میماند
عشق را جور دیگری دیدم
اینکه هرگز تو را نفهمیدم
مثل یک اتفاق افتادی
زندگی را تو یاد ِمن دادی
من پر از خاطرات بد بودم
من فقط اشک را بلد بودم
مثل کابوسهای تکراری
سالهایی که کنج انباری
خنده در جیبهای شب جا ماند
” من ” برای همیشه تنها ماند
با تو فردا دوباره روشن شد
مپل هر شایدی که حتماً شد
غرق رویای آخرین ” امروز ”
خوب بودیم تا همین امروز
تا رمان ِ سیاه ِ قابی که …
هر دو تسلیم ِ انتخابی که …
من، تو، یا مرگ، مرگ بی تردید
بغض نارنجکی که میترکید
منفجر شد تمام این رویا
عشق پاشید روی کاغذها
در دل قاب عکسمان مردی
مثل لبخند من ترک خوردی
باز این عکس بود و چشمانش
قفل این قاب بود و زندانش
عشق حتی هنوز حس میشد
چشم در چشم منعکس میشد
آخر جاده را عوض کردی
تا بگویی که بر نمیگردی
از : مهسا زهیری